زیر نگاه هایی که ازشون نفرت میباره از آشپزخونه میزنم بیرون….
پشت سرم بارمانم بیرون میاد و رو به کاوه با خونسردی میگه: طویلست مگه اینجا….
حرص تو صدای کاوه کاملا مشخصه وقتی میگه: صد رحمت به طویله….
بارمان: گم شو برو بیرون ببینم…غلط کردی بدون اجازه کلید انداختی اومدی تو….مگه کاروان سراست….کلیدای خونمو بذار رو میز و خودتم گم شو بیرون…
مبینا: من چی؟….
با صدای دختری که چشماش خیس خیس و با نفرت به من و بارمان نگاه میکنه سرش طرفش میچرخه و چند قدمی سمتش میره….
بارمان: اولا برا خودت داستان درست نکن و بیخودی اینجوری حق به جانب نشو….دوما من به تو کلید دادم یا به کل خاندان رستایی که هر کی دلش کشید عین یابو سرشو بندازه و بیاد تو…
کاوه: درست صحبت کن بارمان….نذار همینجا فکتو بیارم پایین….
با این حرف کاوه چشم از خواهرش میگیره و رو بهش به مسخره میگه: نه بابا…خودت میخوای فکمو بیاری پایین….همین خود خودت….
بارمان و کاوه کم مونده دست به یقه شن که نگاه مبینا رو من میچرخه و سمتم میاد…
کاش زودتر میزدم بیرون…..
مصیبت پشت مصیبت….هر روزم شده بدتر از دیروز….
یه قدمیم وایمیسه….به خیال اینکه الان میخواد چرت و پرت بارم کنه میخوام دور شم و سمت کیفم برم و از این جهنم بزنم بیرون…
با گرفتن دستم و این اجازه رو نمیده و تا بخوام بگم دستمو ول کن یه طرف صورتم آتیش میگیره….
هنگ شده سر کج شده م رو صاف میکنم….
بهم سیلی زد…..
نگاهم زودتر از همه رو بارمانی میشینه که به سرعت جلو میاد و بینمون قرار میگیره…..
رو به مبینا میتوپه و میگه: دیوونه شدی مگه احمق…برو اونور ببینم……
مبینا رو هل میده کنار ولی من اصلا آروم نشدم…..
طلوع نیستم اگه نخوام جبران کنم……
تند و تیز سمتش میرم که دستایی دور کمرم حلقه میشن و اجازه ی اینکه جلوتر برم رو بهم نمیدن….
سرم محکم به سینش برخورد میکنه و الان بیشتر از اینکه بخوام طرف مبینا برم دلم میخواد برگردم و یکی بخوانم تو گوش بارمان که یه بار دیگه اینجوری بهم نزدیک نشه……
دستامو رو دستش میذارم و بازشون میکنم و فاصله میگیرم….
مبینا با دیدن کاری که بارمان انجام داده با عصبانیت رو بهش میگه: ازت متنفرم عوضی خائن….پس همه ی اون وقت ندارما و سرم شلوغه و نمیتونم و نمیشه، همش بهونه بود که منو بپیچونی و به کثافت کاریات برسی….غلط کردی وقتی چشمت دنبال کس دیگه ای بود حرف منو پیش کشیدی و اومدی سر….
حرفش با صدای بلند بارمان قطع میشه…
_ صداتو ببر نفهم….من کی اومدم سر وقتت…کی پا پیش گذاشتم که خودم خبر ندارم…خودتون بریدین و دوختین و به خیال مزخرفتون منم تنم میکنم؟!….
کاوه ای که چند دقیقه ای هست سکوت کرده با شنیدن این حرف به سرعت سمت خواهرش میاد و با گرفتن دستش با عصبانیت و خشم رو به بارمان میگه: هر چیزی لیاقت میخواد بی وجود…..لیاقت تو هم همین دم دستی های خیابونیه…..
منظورش از خیابونی و دم دستی منم……
میخوام بهش بتوپم که بارمان زودتر از من میگه: به حرمت اینکه تو خونمی تا الان دندونات سالم مونده، ولی اگه دهنتو نبندی و گورت رو گم نکنی تضمین نمیدم این اتفاق نیفته….
بدون جوابی به بارمان دست خواهرش رو میکشه و میخواد سمت در بره که مبینا محکم دستشو بیرون میاره و سمت مبلی که دیشب من روش خوابیده بودم میره و با دیدن کیفم انگار که یه چیز کثیف رو ببینه با نوک انگشتاش میگیره و پرت میکنه پایین…..
_ تو اگه میخوای میتونی بری کاوه ولی من میمونم تا تکلیفم مشخص شه…..
میگه و موبایلش رو در میاره و شروع میکنه به تماس گرفتن….
_ الو…..سلام عمو حمید….عمو من مسخره ی شمام؟….بابام براتون نامه نوشته بود یا خودم؟….یعنی چی اخه؟…..خونه گل پسرتون….بله بارمان….میشه بیاین تکلیف منو با خودش و دختری که خونشه مشخص کنین……بله چشم….
قطع میکنه و نگاهش رو به بارمانی که به زمین خیره ست میدوزه…..
من اما دلم میخواد هر چی زودتر از این خراب شده بزنم بیرون…..
عجب گرفتاری شدم…
سمت کیفم که زمین افتاده میرم….
بلندش میکنم و طرف در میرم که کاوه مانعم میشه…..
پوزخندی گوشه ی لبش هست و این نشون میده که اصلا از تماسی که خواهرش با بابای بارمان داشته ناراضی نیست…..
رو بهش میگم: برو کنار…
کاوه: کجا بسلامتی؟….
قبل از اینکه حرف بزنم صدای بارمان رو میشنوم که میگه: طلوع بیا اینجا….کسی که باید از این خونه بره بیرون، تو نیستی…..
نه…من اینو نمیخوام…..به بدترین شکل ممکن دارم با خانواده ی رستایی اشنا میشم…..
میچرخم و رو بهش میگم: به این اقا بگو بره کنار….من هزار تا کار دارم…..
کاوه جوری که فقط خودم صداش رو میشنوم میگه: کارتون مگه تموم نشده…..اگه هنوز خالی نشدی بیا خودم در خدمتم…..
دستم بالا میاد و با تمام قدرت سیلی مه خواهرش بهم زد رو جبران میکنم…..
میخوام از کنارش بگذرم که با گرفتن بازوم نمیذاره و تا به خودم بیام پرت میشم رو زمین….کمرم به گوشه ی میز میخوره و با ضربه ای که با پاش تو شکمم میزنه حس میکنم جون از بدنم میره……
لعنت به همتون بی شرفا…..
از درد تو خودم میپیچم و صدای دعوا و کتک کاری بارمان رو باهاش میشنوم……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاوه ی اشغال حقشه هر بلایی سرش بیاد بی شعور بی شخصیت به چه حقی همچین کاری میکنه
امشب پارت داریمم دیگه میشههه لطفااا یه ساعت زودتر بزارییی لطفااا😢😢😢😭
تورو خدا زودتر پارت بزار جان هر کی دوس داری
اگه میشه زودترپارت بذاریدخیلی دوست دارم ادامش ببینم بارمان میخواد چکار کنه
لطفا هرشب پارت بزاریند
چی میشه اگه بارمان عاشق طلوع بشه
طلوع دیگه عادت کرده با این بد شانسیش
حالا بینا بین این بدشانسی ها نویسنده یه نیم حالی هم بهش میده😁
چرا طلوع انقد ..خله
من درک نمیکنم
نویسنده این شخصیتی که درست کردی یه تختش کمه کلن
فکر کنم بارمان از اولممیخواست مبینا رو رک کنه که پا شد طلوع رو آورد تو خونش 😂😑
خب الان همه انگ هرزگی رو به طلوع بدبخت بدشانس میزنن
چرا این یه جو شانس نداره ؟ بارمانچرا خفه شده یه کلاممیگفت به علت نسبت خونی که داریمنذاشتم تو کوچه بمونه:/ بعدم اونا میپرسیدن چی چی و خب کل قضیه ختم به خیر میشد
ولی خب اینجوری طلوع بده شد :))) ولی نکته مثبتش گم شدن مبینا از زندگییه بارمانه:)