میخوام از این فرصت استفاده کنم و تا حواسشون به من نیست بیصدا بزنم بیرون که پدرش با همون خشم و عصبانیت میچرخه طرفم…..
دایی….
رابطه ی من و این آقا الان به هر چیزی شباهت داره جز دایی و خواهر زاده….
سمتم میاد…آب دهنمو قورت میدم و به بارمان نگاه میکنم…..
رو به روم قرار میگیره و به حالت تهدید میگه:که مهمونی؟…..
فقط بهش نگاه میکنم…چشماش منو یاد ساره میندازه…..یعنی متوجه شباهت بین چشمامون نیست…..
_ جواب منو بده زنیکه…..
با این حرف حرص همه ی وجودمو میگیره و بیخیال بدنی که رو ویبره است میگم: بهتون بی احترامی نکردم که حالا بخواین بی احترامی کنید پس حد…
ادامه حرفم با آستینی که از مچ میگیره و بی رحمانه سمت در میکشونه قطع میشه….
با اینکارش بغض تو گلوم میشینه….
بارمان: چیکار میکنی بابا….
سمتمون میاد ولی فقط همین حرف رو میزنه و هیچ واکنش دیگه ای نشون نمیده….
_ ولم کن….
آستینمو محکم میکشم که دستش ازم جدا میشه…..
با خشم رو بهم میتوپه: گم شو برو بیرون دختره ی خراب….
خراب…..
بهم گفت خراب….
به بارمان نگاه میکنم که نگاهش رو ازم میگیره و و رو به پدرش شروع میکنه به جویدن لبهاش…
بازم سکوت میکنه…
واکنشش جلوی پدرش اصلا برام دلچسب نیست و با همه ی حرصی که این چند وقته تو دلم جمع شده رو به باباش میگم: آدم خوب نیست به خواهر زاده ش حرفای این مدلی بزنه….دایی جان…
میگم و خونسرد به قیافه ی هاج و واج شده شون نگاه میکنم…..
نگاه بارمان متعجب و نگران روم میشینه و اما، نگاه پدرش….
آخ چقد دلم میخواد از این نگاه قاب بگیرم و بزارم جلوی چشمام….
گیج و گنگ بهم زل زده و ابروهاش کم کم تو هم میره….
_ چی….چی گفتی؟….
دست به سینه میشم و به چشم و ابرو اومدن بارمان هم توجه نمیکنم و میگم: خواهر زاده دیگه….دختر ساره…..
به وضوح لرزش بدنش رو میبینم….
چقد دلم خنک میشه از اینهمه ناراحتی و حرص خوردنش…جای پدربزرگ عزیزم خیلی خالیه…
سرش با مکث میچرخه و رو به پسرش میگه: چی میگه این؟…
بارمان اما با چشمایی که ازشون ناراحتی و نگرانی میباره از من چشم میگیره و رو به پدرش میگه: بیاین بشینین براتون توضیح میدم…
_ حرف میزنی یا نه؟…
بین بگو مگو های اونا سمت کیفم میرم و با ازمایشی که این چند روز گرفته بودم برمیگردم سمتش….
طرفش میگیرم و میگم: من طلوع مشعوفم….اینم آزمایشی که با پدر بزرگوارتون دادم…ثابت میکنه که من نوه شم….دختر ساره..و شما هم دایی عزیز من…از دیشبم خونه ی پسرداییم هستم که البته در جریان همه چیز هم قرار دارن……
برگه رو تند میگیره و شروع میکنه به خوندنش….
_ قرارمون این نبود…
رو به بارمان که با حرص این حرف رو میزنه میگم: قرارمون چی بود پس؟….اینکه پدر گرام از راه برسن و نشناخته همه چی بارم کنن…..
سمت در بیرونی میرم و ادامه میدم: بی زحمت به بقیه هم اطلاع بدین من کی هستم و از کجا اومدم….حوصله ی اینکه بخوام به همه توضیح بدم رو ندارم…
در رو باز میکنم و میزنم بیرون…
با همه ی اتفاقای ریز و درشتی که برام افتاده الان بهتر از هر وقت دیگه ای حالم خوبه….
تو پیاده رو شروع میکنم به قدم زدن…
صدای زنگ موبایلم بلند میشه…
دست میبرم تو جیب و درش میارم….
طول میکشه تا شماره ی ناشناسی رو که رو صفحه است به یاد بیارم….
قبل از اینکه قطع کنه تماس رو برقرار میکنم و گوشی رو میذارم کنار گوشم…
_ بله…
_ سلام طلوع خانم…خوب هستین؟…
_ ممنونم…بله بهترم….
_ خدا رو شکر…از دیشب تا الان خیلی نگرانتون بودم….خوش حالم که حالتون خوبه….
میخوام جواب بدم که با پیامی که میاد گوشی رو پایین میارم و خیره میشم به پیام بارمان….
_ همه چی رو بهم ریختی….حاج بابا ازت نمیگذره طلوع…
دروغ چرا…..یکم ترس میفته به جونم….
_ الو…الو….
با شنیدن صدای محمد حسین دست از فکر کردن برمیدارم و میگم:بله..ببخشین یه لحظه صداتون قطع شد…
_ آهاا…گفتم اگه وقت دارین میخوام ببینمتون و ناهار با هم باشیم….امکانش هست؟….
یکم دو دل میشم برا جواب دادن و در نهایت منی که الان بی هدف دارم میچرخم تو خیابونا چه دلیلی داره دعوتش رو رد کنم…..اونم دعوت کسی رو که میتونم از گذشته باهاش حرف بزنم….
به همین دلیل میگم: واقعیتش خودمم میخواستم باهاتون حرف بزنم….کجا باید بیام؟…
_ هر جا هستین خودم میام دنبالتون…..
_ نه…ممنونم…زحمت نمیدم، خودم میام….
_ اختیار داری…فقط لطف کن و ادرس رو بفرست…
نمیدونم فازش چیه که یه بار رسمی میشه و یه بار صمیمی…
میخوام بازم بگم نیازی نیست و خودم میام که قطع میکنه و پشت بندش پیامش میاد…
_ منتظرم طلوع خانم….
ناچار ادرس رو براش میفرستم…..
سمت مغازه ی ای که باهام فاصله نداره میرم و با گرفتن کیک و آبمیوه رو نیمکت گوشه ی خیابون میشینم….
نیم ساعتی هست منتظر نشستم….
جسمم رو نیمکت نشسته و ذهنم پیش پیامی که بارمان بهم داده بود هست…..
یعنی چی که ازم نمیگذره…..!…
با صدای بوقی سرمو بالا میارم…
ماشین شاسی بلند مشکی رو به روم وایمیسه….
نگاهم رو بهش میدوزم که شیشه سمت شاگردش پایین میاد…
با دیدن محمد حسین از رو نیمکت پا میشم و طرفش میرم….
_ سلام…
با لبخند جوابمو میده و من با باز کردن در رو صندلی جلو جا میگیرم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه امشب پارت بزارید لطفا
لطفا اگه امکانش هست ی کم طولانی تر پارت بده
میشه طلوع رو به سمت خوشبختی سوق بدی دیگه کم کم، تا الان که هرکس بنده خدا رو دیده واکنشا همه یکی بوده کاش لاقل یدفه همون شب تو خونه پدربزرگش همه فهمیده بودن یهو همه واکنش نشون میدادن
همتا جان ، خانوم شاهانی شما که خیلی خوب میومدید پیامامون رو میخوندید و جواب میدادید
شما دیگه چرا عزیزم
همتا جون بچه کوچیک داره عزیزم،،،نمی تونه همیشه سر وقت پارت بزاره
عزیزم
مرسی که جواب دادی خانوم
خواهش میکنم❤️
اینقده که درگیر سرنوشت دلارای و طلوع و درین هستم درگیر این که چه بلایی تو هفته ی آینده با سه تا امتحان قراره سر خودم بیام نیستم😂💔😐😐😐😐:////
برو امتحانتو بخون هم ی نمره خوب میگیری ب یجایی میرسی هم تا میای رمان یه ذره ب جلو پیش رفته😐😂💔
مرسی از پیشنهادت😂😂حقیقتا من اگه پروفسور بشم و دکترام رو تو ۸ زمینه ی مختلف بگیرم … احتمالا میام میبینم دلی و ارسلان هنوز تو اسلوموشن دیدار دوباره موندن😂😂😐😐
👌🏻👌🏻👌🏻😂💔
خودمم فردا دوتا امتحان دارم اما همچنان نشستم اینجا غصه اینارو میخورم😐
هعیی
فداکاری تا چه حد:)))😂💔
ما از خودمون گذشتیم که شاید زندگی اینا درست شه😂💔💔💔نویسنده هم یه خورده از خود گذشتگی کنه بیشتر بنویس دیگه تروخدا
ما رو ببین… کار و زندگیمونو ول کردیم ۲۴ ساعته علاف رمانیم 😂💔😭
دلتون میاد ننویسین ؟؟!!:///
😂😂😂😂😂خیلی بامزه ایی
بهترین رمان هس خیلی عالی ولی دیربه دیر پارت گذاری میشه حداقلش زیاد باشه تو دوتا کلوم تموم میشه اصلا آدم نمیدونه چی به چی شد
بخدا چقد خسته شدی اینو نوشتی
نویسنده جان لطفا یه پارت دیگه بدههههه😭🤍
میشه حداقل یه پارت دیگه هم بزاری لطفا
خودتونو خسته نکنیددوستای عزیز نویسنده فقط هرچی خودش بخوادانجام میده انقدر دیربدیروپارت کم میده آدم خسته میشه در حالیکه رمانش خوبه خدایی