با چنان خشم و تعجبی بهم خیره ست که تو دلم هزار بار خودمو لعنت میفرستم برا اینجا اومدن و موندنم…..
وارد میشه و درو پشت سرش محکم میبنده….
از صدای بلندش تو جام میپرم و به بارمانی نگاه میکنم که با شنیدن بسته شدن در میچرخه و با دیدن حاج اقا اونم متعجب بهش نگاه میکنه…
_ بهت گفته بودم حق نداری به خانواده م نزدیک شی….
رو بهش قدمام رو به سمت عقب برمیدارم….
کاش میشد فرار کرد…
_ گفتم یا نگفتم؟….هوووم؟….که دوره میفتی و ازمایش تحویل این و اون میدی؟
بازم سکوت میکنم که چند قدم جلوتر میاد و با دندونای کلید شده ادامه میده: اینجا چه غلطی میکنی؟…
_ من بهش گفتم اینجا بمونه….
سرم میچرخه طرفش که با خونسردی این حرف رو میزنه و سمتون میاد…
_ تو بیخود کردی بهش گفتی….
با داد و خشم میگه…
دلم میخواد حالا که مخاطبش بارمان شده بیشتر ازش فاصله بگیرم…
همین کار رو انجام میدم و وقتی حواس هیچکدوم بهم نیست طرف آشپزخونه میرم…..
وارد میشم و از پشت کانتر بهشون نگاه میکنم….
بارمان اینبار در جواب حاج اقا چیزی نمیگه و فقط بهش نگاه میکنه…
حاج آقا اما با خشم طرفش میره و با گرفتن یقه ش با داد میگه: حواست هست داری چه غلطی میکنی….اون حرفا چی بود به مبینا زدی…هاان؟….
جوابی که نمیشنوه بلندتر از قبل میگه: با توام بارمان؟…..
دستاش بالا میاد و رو دستای پدربزرگش میشینه و پایین میاره….
فاصله میگیره و همزمان که رو مبل میشینه میگه: بفرمایین بشینین آقاجون….اینهمه هم حرص نخورین برا قلبتون خوب نیست….
پوف کلافه ای میکشه و با حرص میگه: دختره رو برا چی خونت جا دادی؟….
_ اینجا خونه ی منه…هر کی هم دوست داشته باشم راه میدم….پس هی نگین اینجا چیکار میکنه…
از صدای بلندش علاوه بر من اینبار حاج اقا هم متعجب بهش نگاه میکنه…..
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو صدای زنگ در میشکونه….
بارمان تند بلند میشه و سمت در میره…..
طولی نمیکشه که با پیتزاهایی که سفارش داده بود برمیگرده….
وارد اشپزخونه میشه و با نگاه کردن بهم سمت میز میره….
_ بیا بشین طلوع….
اشتهام به طور کامل کور شده….
سمتش میرم و پشت میز میشینم…
میخوام حرف بزنم که صدای بلند حاج آقا تو خونه میپیچه…..
_ خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم بارمان، قبلا از اینکه کار به جای باریک بکشه این قضیه رو جمعش کن….خودت خوب میدونی کش دار شدن این جریان چه عاقبتی داره….اخلاق بابات رو هم به خوبی باهاش آشنایی داری….اونقد هم بچه نبودی که یادت نباشه چه بلایی میخواست سر مادر همین دختر خانم بیاره…….با توام هستم دختر، بهت گفتم ارامش خانوادمو بهم نزن گوش نکردی و با لجبازیات عکسش رو عمل کردی….از این به بعد هر اتفاقی که برا خودت و بقیه بیفته فقط و فقط تو رو مقصر میدونم….
نگاه گیج و نگرانم رو به بارمانی میدوزم که دست به کمر خیره به میز هست…
صدای محکم در نگاه هر دومون رو همون سمت میکشونه…..
_ رفت؟…
خودشم میشینه و میگه: کاری به اینچیزا نداشته باش…غذاتو بخور…
_ فکر نمیکردم اینهمه عصبی شه…
_قبلا بهت گفته بودم ولی گوش ندادی….
_ آره گفته بودی…ولی اگه بابات بهم اونجوری حرف نمیزد منم چیزی نمیگفتم….
بسته ی من رو باز میکنه و جلوم میذاره…
_ این حرفا الان دیگه هیچ فایده ای نداره…پس غذاتو بخور….
_ بابات با ساره چیکار کرده بود؟…
_ تمومش کن طلوع….
_ برا چی هر وقت حرفی میزنم میگی تمومش کن….ادامه نده….اصن مقصر اصلی این ماجرا خودتونین، هر وقت ازتون میخواستم حرفی از گذشته بهم بزنین هی به در و دیوار میزدینم…من اگه میدونستم پدری وجود نداره اینهمه پا پیچتون نمیشدم که بهم آدرس بدین…..هیچی بهم نمیگفتین و منم میخواستم بهتون نزدیکتر شم…مق….
_ بسه دیگه….
با دادی که میزنه بقیه ی حرفام تو دهنم میماسه…..
سینش از خشم بالا پایین میشه و رو بهم میگه: دیگه هیچی رو نمیشه جمعش کرد….همه الان میدونن کی هستی و از کجا اومدی…با حرفای صبحت داغی که فقط سرد شده بود رو باز زنده کردی…خونه ی حاج رستایی الان عزاست…میفهمی عزا…….عزای دختری که همه سر پدرش قسم میخوردن و اون هر شب ول تو بغل یکی بود….عزای دختری که حرف سکس ها و بی بندباریاش شده بود نقل مجالس هر دوست و دشمنی…..با همه ی این حرفا همین مردی رو که امشب دیدی و من برای اولین بار صدام رو براش بالا برده بودم از همه ی اینا گذشت…. ولی اون چیکار کرد…دار و ندار پدرش رو با دوست پسرش دزدید و زد به چاک…..وقتی هم گیر افتاد خانم تازه چند ماهه باردار بود…آخرشم گفت بهم تجاوز شده و یه نفر رو انداخت بالای دار…دیگه چی میخوای بدونی؟…بگو؟…….
فقط نگاهش میکنم که با همون عصبانیت ادامه میده: چرا لال شدی پس؟…بگو دیگه….چی میخوای بدونی…..هاان؟…..
بدون حرفی چشم میگیرم و خیره میشم به میز…..
چه بد بودی ساره….چی آخه کم داشتی مگه…..
چرا باید من دختر همچین کسی باشم اخه…..
تو حال و هوای خودمم که صدای زنگ موبایلم بلند میشه….
با دیدن اسم محمد حسین دلم میخواد گوشی رو خرد و خمیرش کنم…..
میذارم رو بی صدا و بدون جواب دادن هلش میدم تو جیبم….
بی شرف بی کس و کار گیر آورده….
با یاداوری قرار امروزمون وحرفایی که زد رو به بارمان میگم: میخواستم….میخواستم یه چیزی بهت بگم…
سرش رو به معنی چیه تکون میده که میگم: محمد حسین…. امروز…..ازم،….خواستگاری کرد..
سرش پایینه ولی از همین زاویه هم چشمای گشاد شده ش مشخصه….
سرش رو بالا میاره و متعجب بهم نگاه میکنه…..
تا به حال ندیدم از شنیدن یا دیدن چیزی اینهمه متعجب شه….
اخماش کم کم تو هم میره و میگه:چی؟؟؟!!….
لبام رو با زبونم تر میکنم و میگم: گفتم دیگه…ازم خواستگاری کرد….
همونقدر متعجب میپرسه: چیکار کرد؟…
ای بابا….
_ خواستگاری دیگه…نمیدونی خواستگاری چیه…
_ کدوم محمدحسین؟..
_ واااا….
_ واا و مرض…..محمد حسین جای باباته….دلیل نمیشه اگه چند بار بهت زنگ بزنه و بخواد باهات قرار بزاره همچین فکری راجع بهش بکنی…..
زورم میاد وقتی همچین حرفی بهم میزنه….
موبایل رو برمیدارم و وارد لیست پیامام میشم……
چشمم که به پیامش میخوره فورا میچرخونم سمتش و صفحه ی روشنش رو جلوش میگیرم….
کنجکاو و با اخم ازم میگیره و شروع میکنه به خوندنش…..
هر چی بیشتر میخونه شدت اخم بین ابروهاش بیشتر میشه….
موبایل رو پایین میاره و با حرص پرت میکنه رو میز….
_ مرتیکه عوضی….از آب گل آلود ماهی میگیره…..
تند بلند میشه و موبایلش رو از رو کانتر برمیداره و شروع میکنه به شماره گرفتن….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه امشب پارت بزاری لطفااااا❤
یادت باشه به ما کادوی روز دختر ندادی… نویسنده هم نویسنده هاااا ق دیم
نویسنده جان لطفا به مناسبت روز دختر یه پارت هدیه بده بهمون ممنون
یه پارت دیگهههه لطفاااااا😭😭
دمت گرممممم هرچی جلوتر میره جذاب تر میشهه 🤤
مثلا به رگش بر خورد😐
عجببببب
اگه غیرتی نمیشد که من خودمو میکشتم
مرسییییی😁❤
وااای غیرتی شدن بارمانوووو😍😍