رمان طلوع پارت ۱۱۳ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۱۳

 

 

انگار که خواب باشم و این حرف ها رو هم تو خواب بشنوم…..

 

 

بهم گفت عزیزدلم!….

 

اونم بارمان!…

 

به خودم میام و با گذاشتن دستهام رو سینش عقب میکشم…..

 

 

حالم رو نمیفهمم اصلا….

 

هم ناراحتم، هم از حرفایی که تو بیداری ازش شنیدم ذوق زده….دلیلش رو هم اصلا نمیفهمم….عقلم بهم میگه کم از این مرد ضربه ندیدی….ولی دلم….

 

 

دل بیچاره م چه محبت ندیده بود که با دو جمله اینجوری به وجد اومده….

 

 

با این وجود به روی خودم نمیارم و مبخوام حرفی بزنم که صدای دختری از پشت سرم این اجازه رو نمیده…

 

 

_ داداش بارمان؟…

 

بهت زده و متعجب برادرش رو صدا میزنه….

 

ماسک رو صورتم رو بالا میارم و میچرخم تا ببینمش….

 

 

با اخمهای در هم خیره ی منی هستن که دوستانه دارم بهشون نگاه میکنم….

 

 

یه نیم نگاه به بارمانی میندازم که چشم از صورت ملتهب من میگیره و میچرخه سمت خواهراش…..

 

 

_دلیل اینکه شما دو تا اومدین بیمارستان چیه؟…

 

خواهراش اینبار نگاهشون رو به برادری میدن که توبیخ کنان داره ازشون سوال میپرسه…

 

 

یکی از اون ها که به نظر سنش بزرگتر میاد رو بهش میگه: ما که نمیخواستیم بیایم ولی بابا زنگ زد گفت برین….

 

پوزخندی میشینه گوشه ی لب بارمان و میگه: آهااان..پس بابا گفت بیاین….

 

جلوتر میاد و با عصبانیت رو بهشون ادامه میده: اونوقت به چه دلیل…برا یه آشغال نجس که بود نبودش هیچ فرقی نمیکنه….

 

_ تو رو خدا داداش….تمومش کن دیگه….بابا گفت بهت بگیم بیای با عمو محمد حرف بزنی..نه که بیای با زن عمو زهره بحث کنی و بییشتر عصبیش کنی‌…

 

 

بارمان میخواد حرفی بزنه که صدای محمد حسین این اجازه رو نمیده….

 

 

_ قرار بود الان بازداشتگاه باشی، نه اینجا….

 

 

با دندون های کلید شده از خشم رو به بارمان حرف میزنه…..

 

 

نگاه بارمان میچرخه و مثل خودش با خشم میگه: شما چی اونوقت؟…دلیل اینکه اینجایین چیه؟….

 

 

محمدحسین با اشاره به من میگه: کاملا مشخصه برا چی اینجام….کم از دستتون نکشیده…ولی حالا من اینجام و اجازه نمیدم کسی کوچکترین آزار و اذیتی بهش برسونه….

 

 

بارمان هیستریک میخنده و چند قدم سمتش میاد….

 

 

_سنی ازت گذشته آقا محمدحسین، منم تمایلی به بی احترامی و دست بلند کردن رو بزرگتر از خودم رو ندارم…دیشب بهت گفتم نبینم دور و برش بپلکی، به حرمت نسبت فامیلی که داریم بازم تکرارش میکنم ولی اگه بازم چیزی ببینم هر چی دیدی از چشمای خودت دیدی….

 

 

 

هاج و واج بهشون نگاه میکنم….

 

 

هر دو با عصبانیت حرف میزنن و با نگاهشون واسه هم خط و نشون میکشن..

 

 

بیشتر از رفتار محمدحسین از رفتار بارمان متعجب میشم….

 

 

درک رفتاراش برام خیلی سخته…یعنی مقایسه ی حرفایی که الان میزنه با رفتاری که قبلا باهام داشته بهم یه چیزایی رو میفهمونه….

 

 

 

 

_ بارمان….

 

 

با صدای پدرش ناخواسته و بدون اینکه بخوام از بارمان فاصله میگیرم…..

 

 

 

چقد از این مرد واهمه دارم….

 

 

پدر و مادر بارمان سمتمون میان و یه قدمیمون وایمیسن….

 

 

پدرش با دندون های کلید شده رو بهش میگه: دنبالم بیا….

 

 

میگه و بدون کوچکترین توجهی به کس دیگه ای حتی محمدحسینی که شک ندارم بعد از سالها میبینتش سمت برادر های دیگه ش میره….

 

 

 

 

 

نگاه مادرش اما اول از همه رو من میشینه….

 

 

اخم غلیطی که داره باعث میشه نتونم بهش نگاه کنم و سرمو پایین میندازم….

 

 

 

محمدحسین: سلام مرضیه خانم….

 

 

به خودم جرات میدم و به مادرش که حالا میدونم اسمش مرضیه ست نگاه میکنم….

 

 

خیال میکردم با سلامی که محمدحسین بهش کرده از من رو گرفته باشه…..

 

 

 

ولی انگاری اشتباه کردم چون همچنان با اخم خیره ست بهم و با سردی جواب سلامش رو میده….

 

 

 

زیر نگاه سنگینش حس میکنم چیزی به سقوطم نمونده که دستم اسیر دست بارمان میشه…..

 

 

 

با درموندگی بهش نگاه میکنم و ازش میخوام دستمو ول کنه ولی بدون ذره ای اهمیت رو بهم میگه: اگه حالت بده میخوای بگم برات سرم بزنن….

 

 

 

به هیچکس نگاه نمیکنم ولی تنفری که از چشمای خواهرها و مادرش به سمتم میاد نیازی به نگاه نداره….

 

 

 

 

_ پدرت بهت گفت دنبالش بری بارمان….

 

 

با صدای مادرش میچرخم و بهش نگاه میکنم….

 

 

به خیال اینکه قراره دنبال پدرش بره دستمو میکشم ولی بدتر محکم تر میگیره و میگه:بهش بگین بعدا اگه اجازه ی شرفیابی بهم بدن میام خونش…..

 

 

 

دستمو میکشه و دنبال خودش میکشونه….

 

 

 

از میون نگاه هایی که با خشم بهم خیره ست میگذرم و دنبالش میرم….

 

 

 

 

 

 

 

 

از بیمارستان بیرون میزنیم ولی بازم دستم رو ول نکرده…..

 

 

 

مچ دستم درد گرفته و با گرفتن بازوش با اون یکی دستم میگم: وایسا….وایسا دستم درد گرفت….

 

 

 

انگار که حالا متوجه شده باشه دستمو محکم گرفته….آروم ولش میکنه و میگه: ببخشید…حواسم نبود…

 

 

شروع میکنم به ماساژ دادن مچ دستم که میگه: ماشین یکم دورتر پارکه….تو بشین رو نیمکت تا بیام…..

 

 

 

سرمو به معنی باشه تکون میدم که ازم دور میشه و من دلیل اینکه به حرفاش گوش میدم رو اصلا نمیفهمم…..یعنی دلم نمیخواد به دلیلش فکر کنم و حال نصف و نیمه خوب الانم رو خراب کنم……

 

 

 

طولی نمیکشه که با صدای بوق ماشینش سرمو بالا میارم..

 

از رو نیمکت بلند میشم و سمت ماشینش میرم…

 

 

با باز کردن در رو صندلی میشینم…..

 

 

 

ماشین رو به حرکت درمیاره….نیم نگاهی به دست هاش میندازم که اینقده فرمون رو فشار داده که نوک انگشتاش سفید سفید شده….

 

 

 

 

صدای زنگ موبایلش تو ماشین میپیچه….

 

 

 

از تو جیبش گوشی که از صد جا شکسته شده رو در میاره و تماس رو برقرار میکنه….

 

 

_ الو….

 

صدایی که نمیشنوه باز میگه: الو…عمو رضا…

 

 

بازم صدایی نمیشنوه که اینبار با حرص میذاره رو اسپیکر و میگه: عمو من صداتون رو ندارم….

 

 

_ الو بارمان….

 

_ بله…الان بهتر شد…جونم عمو؟…

 

_ کجایی بارمان؟…

 

_ خیابونم…

 

_ میای خونه میخوام باهات حرف بزنم..

 

_ اگه اون یاشار عوضی نیست تا بیام…

 

_ ای بابا…خودتم میدونی یاشار تقصیری نداشته…الکی ازش شاکی شدی بارمان…تجاوز کجا بوده که به این جرم ازش شکایت کردی؟..

 

نفسش رو به شدت بیرون میده و هیستریک میخنده: الکی ازش شاکی شدم؟….اینکه دزدکی بیاد خونم و دختری که تو خونمه رو اذیت کنه اسمش چیه پس؟…

 

 

_ آروم باش عزیزم…بیا خونه باهات حرف دارم…

 

 

 

_ خیلی خب…الان که کار دارم..امشبم هم نمیتونم….فردا صبح میام شرکت…..

 

 

تماس رو قطع میکنه و موبایل و پرت میکنه رو صندلی های عقب…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عشق ممنوعه استاد پارت 19
دانلود رمان بوسه با طعم خون

    خلاصه رمان:     شمیم دختر تنهایی که صیغه ی شهریار میشه …. شهریارِ شیطانی که بعد مرگ، زنده ها رو راحت نمیذاره و آتش کینه ای به پا میکنه که دودش فقط چشمهای شمیم رو می سوزونه …. این وسط عشقی که جوونه می زنه و بوسه های طعمه خونی که اسمش شکنجه س ! تقاص پس

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
1 سال قبل

میشه امروز پارت بزاری لطفاا❤

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

همتا جان امروز چه ساعتی پارت میزاریند
اگه میشه این دو روز که تعطیل هست پارت بزاریند ممنون

بی نام
بی نام
1 سال قبل

پارت نمیدی؟نمیگی دل ما میشکن..دلت میادددد.. تو نویسنده جون مایی. عقش مایی

Roz
Roz
1 سال قبل
پاسخ به  بی نام

😐😂

بهار
بهار
1 سال قبل

نویسنده جون میشه هرروز ساعت 3-4پارت بدی

غزل
غزل
1 سال قبل

پااااااارت😫

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

وااای تورو خدا بازم پارت بدین

Roz
Roz
1 سال قبل

مرسی بوس🍓

:///
:///
1 سال قبل

میشه پارت گذاری روزانه باشه دل ما بدبخت بیچاره ها رو شاد کنی نویسنده جونم😭😭😭😭😭😭❤❤❤❤🤕🤕🤕🤕

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

انشاالله هر روز پارت بزارند

M.f
M.f
1 سال قبل

وای کاش یه پارت دیگه هم میدادن
کاش اصلا پارت گذاری روزانه بود:(

نگار
نگار
1 سال قبل

میشه یه پارت دیگه بدی لطفا ؟؟ توروخدا 🥺🥺

بی نام
بی نام
1 سال قبل

پارت بعد کی میدی؟

بی نام
بی نام
1 سال قبل

نویسنده جونم کاش یکم بیشتربود

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

تورو خدا یه پارت دیگه بده همین امروز

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

خدارا شکر طلوع خراب نکرد
اونم خیلی ذوق زده شده
داستان داره جالب میشه

بی نام
بی نام
1 سال قبل
پاسخ به  Zahra Ghanbari

ولی فکر کنم ماها بیشترذوق کرده باشیم🤗❤️

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل
پاسخ به  بی نام

دقیقا

Zahra Ghanbari
Zahra Ghanbari
1 سال قبل

ممنون همتا جون

دسته‌ها
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x