انگار که خواب باشم و این حرف ها رو هم تو خواب بشنوم…..
بهم گفت عزیزدلم!….
اونم بارمان!…
به خودم میام و با گذاشتن دستهام رو سینش عقب میکشم…..
حالم رو نمیفهمم اصلا….
هم ناراحتم، هم از حرفایی که تو بیداری ازش شنیدم ذوق زده….دلیلش رو هم اصلا نمیفهمم….عقلم بهم میگه کم از این مرد ضربه ندیدی….ولی دلم….
دل بیچاره م چه محبت ندیده بود که با دو جمله اینجوری به وجد اومده….
با این وجود به روی خودم نمیارم و مبخوام حرفی بزنم که صدای دختری از پشت سرم این اجازه رو نمیده…
_ داداش بارمان؟…
بهت زده و متعجب برادرش رو صدا میزنه….
ماسک رو صورتم رو بالا میارم و میچرخم تا ببینمش….
با اخمهای در هم خیره ی منی هستن که دوستانه دارم بهشون نگاه میکنم….
یه نیم نگاه به بارمانی میندازم که چشم از صورت ملتهب من میگیره و میچرخه سمت خواهراش…..
_دلیل اینکه شما دو تا اومدین بیمارستان چیه؟…
خواهراش اینبار نگاهشون رو به برادری میدن که توبیخ کنان داره ازشون سوال میپرسه…
یکی از اون ها که به نظر سنش بزرگتر میاد رو بهش میگه: ما که نمیخواستیم بیایم ولی بابا زنگ زد گفت برین….
پوزخندی میشینه گوشه ی لب بارمان و میگه: آهااان..پس بابا گفت بیاین….
جلوتر میاد و با عصبانیت رو بهشون ادامه میده: اونوقت به چه دلیل…برا یه آشغال نجس که بود نبودش هیچ فرقی نمیکنه….
_ تو رو خدا داداش….تمومش کن دیگه….بابا گفت بهت بگیم بیای با عمو محمد حرف بزنی..نه که بیای با زن عمو زهره بحث کنی و بییشتر عصبیش کنی…
بارمان میخواد حرفی بزنه که صدای محمد حسین این اجازه رو نمیده….
_ قرار بود الان بازداشتگاه باشی، نه اینجا….
با دندون های کلید شده از خشم رو به بارمان حرف میزنه…..
نگاه بارمان میچرخه و مثل خودش با خشم میگه: شما چی اونوقت؟…دلیل اینکه اینجایین چیه؟….
محمدحسین با اشاره به من میگه: کاملا مشخصه برا چی اینجام….کم از دستتون نکشیده…ولی حالا من اینجام و اجازه نمیدم کسی کوچکترین آزار و اذیتی بهش برسونه….
بارمان هیستریک میخنده و چند قدم سمتش میاد….
_سنی ازت گذشته آقا محمدحسین، منم تمایلی به بی احترامی و دست بلند کردن رو بزرگتر از خودم رو ندارم…دیشب بهت گفتم نبینم دور و برش بپلکی، به حرمت نسبت فامیلی که داریم بازم تکرارش میکنم ولی اگه بازم چیزی ببینم هر چی دیدی از چشمای خودت دیدی….
هاج و واج بهشون نگاه میکنم….
هر دو با عصبانیت حرف میزنن و با نگاهشون واسه هم خط و نشون میکشن..
بیشتر از رفتار محمدحسین از رفتار بارمان متعجب میشم….
درک رفتاراش برام خیلی سخته…یعنی مقایسه ی حرفایی که الان میزنه با رفتاری که قبلا باهام داشته بهم یه چیزایی رو میفهمونه….
_ بارمان….
با صدای پدرش ناخواسته و بدون اینکه بخوام از بارمان فاصله میگیرم…..
چقد از این مرد واهمه دارم….
پدر و مادر بارمان سمتمون میان و یه قدمیمون وایمیسن….
پدرش با دندون های کلید شده رو بهش میگه: دنبالم بیا….
میگه و بدون کوچکترین توجهی به کس دیگه ای حتی محمدحسینی که شک ندارم بعد از سالها میبینتش سمت برادر های دیگه ش میره….
نگاه مادرش اما اول از همه رو من میشینه….
اخم غلیطی که داره باعث میشه نتونم بهش نگاه کنم و سرمو پایین میندازم….
محمدحسین: سلام مرضیه خانم….
به خودم جرات میدم و به مادرش که حالا میدونم اسمش مرضیه ست نگاه میکنم….
خیال میکردم با سلامی که محمدحسین بهش کرده از من رو گرفته باشه…..
ولی انگاری اشتباه کردم چون همچنان با اخم خیره ست بهم و با سردی جواب سلامش رو میده….
زیر نگاه سنگینش حس میکنم چیزی به سقوطم نمونده که دستم اسیر دست بارمان میشه…..
با درموندگی بهش نگاه میکنم و ازش میخوام دستمو ول کنه ولی بدون ذره ای اهمیت رو بهم میگه: اگه حالت بده میخوای بگم برات سرم بزنن….
به هیچکس نگاه نمیکنم ولی تنفری که از چشمای خواهرها و مادرش به سمتم میاد نیازی به نگاه نداره….
_ پدرت بهت گفت دنبالش بری بارمان….
با صدای مادرش میچرخم و بهش نگاه میکنم….
به خیال اینکه قراره دنبال پدرش بره دستمو میکشم ولی بدتر محکم تر میگیره و میگه:بهش بگین بعدا اگه اجازه ی شرفیابی بهم بدن میام خونش…..
دستمو میکشه و دنبال خودش میکشونه….
از میون نگاه هایی که با خشم بهم خیره ست میگذرم و دنبالش میرم….
از بیمارستان بیرون میزنیم ولی بازم دستم رو ول نکرده…..
مچ دستم درد گرفته و با گرفتن بازوش با اون یکی دستم میگم: وایسا….وایسا دستم درد گرفت….
انگار که حالا متوجه شده باشه دستمو محکم گرفته….آروم ولش میکنه و میگه: ببخشید…حواسم نبود…
شروع میکنم به ماساژ دادن مچ دستم که میگه: ماشین یکم دورتر پارکه….تو بشین رو نیمکت تا بیام…..
سرمو به معنی باشه تکون میدم که ازم دور میشه و من دلیل اینکه به حرفاش گوش میدم رو اصلا نمیفهمم…..یعنی دلم نمیخواد به دلیلش فکر کنم و حال نصف و نیمه خوب الانم رو خراب کنم……
طولی نمیکشه که با صدای بوق ماشینش سرمو بالا میارم..
از رو نیمکت بلند میشم و سمت ماشینش میرم…
با باز کردن در رو صندلی میشینم…..
ماشین رو به حرکت درمیاره….نیم نگاهی به دست هاش میندازم که اینقده فرمون رو فشار داده که نوک انگشتاش سفید سفید شده….
صدای زنگ موبایلش تو ماشین میپیچه….
از تو جیبش گوشی که از صد جا شکسته شده رو در میاره و تماس رو برقرار میکنه….
_ الو….
صدایی که نمیشنوه باز میگه: الو…عمو رضا…
بازم صدایی نمیشنوه که اینبار با حرص میذاره رو اسپیکر و میگه: عمو من صداتون رو ندارم….
_ الو بارمان….
_ بله…الان بهتر شد…جونم عمو؟…
_ کجایی بارمان؟…
_ خیابونم…
_ میای خونه میخوام باهات حرف بزنم..
_ اگه اون یاشار عوضی نیست تا بیام…
_ ای بابا…خودتم میدونی یاشار تقصیری نداشته…الکی ازش شاکی شدی بارمان…تجاوز کجا بوده که به این جرم ازش شکایت کردی؟..
نفسش رو به شدت بیرون میده و هیستریک میخنده: الکی ازش شاکی شدم؟….اینکه دزدکی بیاد خونم و دختری که تو خونمه رو اذیت کنه اسمش چیه پس؟…
_ آروم باش عزیزم…بیا خونه باهات حرف دارم…
_ خیلی خب…الان که کار دارم..امشبم هم نمیتونم….فردا صبح میام شرکت…..
تماس رو قطع میکنه و موبایل و پرت میکنه رو صندلی های عقب…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه امروز پارت بزاری لطفاا❤
همتا جان امروز چه ساعتی پارت میزاریند
اگه میشه این دو روز که تعطیل هست پارت بزاریند ممنون
پارت نمیدی؟نمیگی دل ما میشکن..دلت میادددد.. تو نویسنده جون مایی. عقش مایی
😐😂
نویسنده جون میشه هرروز ساعت 3-4پارت بدی
پااااااارت😫
وااای تورو خدا بازم پارت بدین
مرسی بوس🍓
میشه پارت گذاری روزانه باشه دل ما بدبخت بیچاره ها رو شاد کنی نویسنده جونم😭😭😭😭😭😭❤❤❤❤🤕🤕🤕🤕
انشاالله هر روز پارت بزارند
وای کاش یه پارت دیگه هم میدادن
کاش اصلا پارت گذاری روزانه بود:(
میشه یه پارت دیگه بدی لطفا ؟؟ توروخدا 🥺🥺
پارت بعد کی میدی؟
نویسنده جونم کاش یکم بیشتربود
تورو خدا یه پارت دیگه بده همین امروز
خدارا شکر طلوع خراب نکرد
اونم خیلی ذوق زده شده
داستان داره جالب میشه
ولی فکر کنم ماها بیشترذوق کرده باشیم🤗❤️
دقیقا
ممنون همتا جون