با شنیدن صدای باز شدن در از رو تخت بلند میشم و از اتاق بیرون میزنم….
کیف و سوییچش رو میزاره رو میز و با دیدنم لبخندی میاد رو لبهاش….
دستاشو از هم باز میکنه و سمتم میاد…
_ به به…سلام به خانم خانمای خودم….
دست به سینه میشم و از جام تکون نمیخورم….
_بپر بغلم دیگه….ناسلامتی شوهرت خسته و کوفته از سر کار اومده….
کف دستمو به معنی وایسا جلوش میگیرم و میگم:اولا که جلوتر از این نیا….دوما رابطه ی ما به هر چیزی شباهت داره جز زن و شوهر… …سوما، در و برا چی قفل کردی؟…نمیگی شاید کار واجب پیش بیاد مجبور باشم برم بیرون….
پوف کلافه ای میکشه و همزمان که پالتوش رو درمیاره میگه: عجب دل پری داشتیا….
سمت اتاقش میره و ادامه میده: بذار لباسامو عوض کنم الان میام…..
بی حوصله رو مبل میشینم….
یه هفته است بیرون از این خونه رو ندیدم….یه هفته ست با هیشکی جز خودش حرف نزدم….هر بار که میره سرکار تا وقتی برگرده ازم میخواد درو قفل کنم….ولی امروز در و قفل کرده بود و کلیدا رو هم با خودش برده بود….
صدای زنگ موبایلش بلند میشه و من یاد موبایل بیچاره ی خودم میفتم….لعنت بهت کاوه که گوشیمو شکستی و باعث شدی الان بدون گوشی باشم….
از اتاق بیرون میاد و میبینم که میزاره رو سایلنت و برش میگردونه تو جیبش….
_ کی بود؟…
میشینه کنارمو و میگه: هیشکی….
_ یعنی چی هیشکی؟…
بدنش رو کش و قوس میده و میگه: بیخیال عزیزم…حتما یکی بود که دلم نمیخواست بهش جواب بدم….
دلخور رو میگیرم….از خونه موندن خسته شدم و همین رو هم به زبون میارم….
_ من دیگه خسته شدم بارمان….
_ از چی؟…
رو بهش میگم: از خونه موندن…از این بی تکلیفی….از اینکه….
میپره وسط حرفم و میگه: تکلیفت کامل مشخصه عزیزم…فقط یکم زمان میخوام…نمیخوام قضیه از اینی که هست بدتر شه….
منظورش رو نمیفهمم و برا همینم میگم: برا چی حرفتو واضح نمیزنی؟….
تکیه از مبل میگیره و با انداختن دستش دور کمرم بهم نزدیکتر میشه….
_ اگه میگم فرصت بده بخاطر زندگیمونه…بخاطر اینکه خانوادمو خوب میشناسم…..برا…
_ میخوای راضیشون کنی؟…..
چشم میگیره و با مکث میگه: بذار از همین اول راستش رو بهت بگم طلوع…..ما اگه تا قیام قیامت هم صبر کنیم اونا راضی به ازدواج ما دو تا نمیشن….
دلم میشکنه و سرمو پایین میندازم…
_ نمیخواستم بهت دروغ بگم…واقعیت هر چقد هم تلخ باشه خیلی بهتر از اینکه دروغ بشنوی ازم….
حرصم میگیره و میگم: اصن بهتر…حالا کی گفته من قراره عروسشون باشم…..
صدای بلند خنده ش میپیچه و حلقه ی دستش دورم تنگتر میشه…..
هر چی زور میزنم از بغلش بیرون بیام بی فایده ست….
_ چی خیال کردی…هووووم….از الان تا روزی که خطبه ی عقد بینمون خونده بشه روزی هزار بار با خودت تکرار کن خانم خانمای بارمانم…زن بارمانم…همسر بارمانم…دلبر بارمانم…..عشق بارمانم…جون بارمانم….
از حرفاش خنده م میگیره و میگم: وااای بارمان کشتیم….خفم کردی…..تو رو خدا ولم کن….
_ بگو تا ولت کنم….
_ دیووونه ولمم کن….مردمممم…
کشیده و بریده بریده میگه: بگو… تا… ولت کنم….
اینقده دست و پا میزنم که دراز میکشم رو مبل و اونم رو من….
_ باشه…بلند شو…..بهت میگم….نفسم بالا نمیاد بارمان…
_ حداقل بگو عاشقتم تا بلند شم…
دستام بالا میاد که محکم میگیره و اطرافم میذاره…
با شیطنت بهم نگاه میکنه ولی من پرت میشم تو شبی که همینجور دستامو گرفته بود و به زور بهم تجاوز کرد…
دست خودم نیست که لب هام میلرزه و چشمام پر اشک میشه…..
با دیدن اشکام صورتش جدی میشه و قطعا دلیلش همون چیزی هست که تو ذهن من میگذره….
دستامو ول میکنه و بلند میشه از روم….
پایین مبل میشینه و دستاشو میبره تو موهاش و شروع میکنه به کشیدنشون…
سعی میکنم حالا که باهام خوب شده و تنها کسی که بدون منت هر کاری برام میکنه اون شب رو به روش نیارم ولی دست خودم نیست…..
گریه م رو به زور کنترل میکنم و حالا تبدیل میشه به هق هق….
از رو مبل پا میشم و سمت سرویس میرم…..
دست روم رو میشورم و چند دقیقه ای منتظر میمونم تا حالم بهتر شه و بعد بیرون میام….
هنوزم تو همون حالت نشسته….
تو این یه هفته بارها ازم معذرت خواهی کرده….نمیگم بخشیدمش ولی سعی در فراموش شدنش داشتم…..نشد….
نفس عمیقی میکشم و بلند میگم: چای میخوری برات بیارم؟….
سرش بالا میاد و بهم نگاه میکنه….
یه نگاه که توش سراسر شرمندگیه….
بلند میشه و سمتم میاد….
یه قدمیم وایمیسه و آروم میگه: چیکار کنم تا یادت بره….هر کاری بخوای انجام میدم تا اون شب لعنتی رو فراموش کنی….قراره هر بار بهت نزدیک شم و تو یادش بیفتی و اینجوری اذیت شی پس قسم میخورم تا وقتی که یادت نره دیگه بهت دست نمیزنم، حتی بعد از اینکه عقد کنیم….
سرمو پایین میندازم و موهای بیرون اومده از شالمو میفرستم تو…..
_ بریم بیرون….
سرم بالا میاد و بهش نگاه میکنم….
_ هاا؟…بریم؟….
سرمو به معنی آره تکون میدم و با لبخند میگم: برم آماده شم؟…
دستاشو تو جیبیش میبره و میگه: برو….
مانتو تو دستمو محکم پرت میکنم رو تخت….
حالم از لباسایی که دارم بهم میخوره…
خاک تو سرم که اون همه لباسی که تو خونه امیرعلی خریدم رو با خودم نیاوردم…..مثلا میخواستم چی رو ثابت کنم…با پول خودم بود که….
اینقده این دو مانتو رنگ و رو رفته رو پوشیدم که خودم ازشون بدم میاد….
_ طلوع….
صداش از بیرون اتاق میاد و من هنوز هیچ کاری نکردم….
تیپ به روز و شیک اون کجا و لباس های کهنه ی من کجا…..
میشم یه وصله ی ناجور کنارش…..
چند تقه که به در میخوره تند میگم: الان میام…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۳ / ۵. شمارش آرا ۳
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چند روز دیگه یه پاراگراف می زاری؟😢
همتا جون دیروز عصر تا حالا صدبار اومدیم برا رمان میبینیم نیست اگه میشه بگو میزاری امشب یا نه
میشه پارت بدی امروز ؟🥲🥲🥲🥲🥲🥲😭
عصر میذاری دیگه پارتووو؟؟اره دیگه؟؟؟
چرا پارت نمیدییییییی خوووو
نمیدونم چرانویسنده ها تارمانشون محبوب میشه دیگه پارت نمیدن این چه کاریه خب حداقل جواب بدیدبدونیم کی بایدمنتظ پارت باشیم
همتا جون پارت امشب یادت نره ها عزیزمم.لطفا🙂😅❤
میشه امشب پارت بدییی لطفااااا❤
خواهش میکنی؟!
این نویسنده است که باید خواهش کنه تا رمانشو شمای مخاطب بخونی… دیگه این مدل نویسنده های خوشقول مخاطبشونو توی کارای بعدی از دست دادن. دیگه اونا باید بیوفتن التماس
چه کنیم عزیزم..مارو مست رمان خودشون میکنن بعدم ک دیدن کارشون گرفته و اینا میذارنمون تو خماری و التماسس
سلام حق با شماست شاید رمانی را که الان شروع کردند با تمام این اتفاقات به اتمام برسانند تاکید میکنم شاید ولی محاله اسم این قبیل نویسنده ها را فراموش کنند و حتما موقع برخورد با رمان دیگری از آن نویسنده اصلا پیگیر ادامه ماجرا و وقت گذاشتن برای آن رمان نمیشوند حتی اگر موضوع جذاب وجدید باشه یا قلم نویسنده قوی و زیبا باشه بهتون قول میدم
به نظر من اینکه نویسنده بچه کوچیک داره وقت نداره واین حرف ها اصلا بهانه خوبی نیستند اول مشکلاتشون را حل بکنند بعد به سراغ نویسندگی بروند هرچه باید از تمام نویسنده های عزیز کسب اجازه کرد ببینیم میتونیم اسم این قبیل افراد را که همگی یکسری داستان های کلیشه ای در قالب چهار خط بی معنی ومفهوم رو که به تقلید از هم مینویسند میتوان نویسنده خطاب کرد یا خیر
شب خوش
چرا من امشب منتظر پارت بودمم؟🙂😂😣
همتا جان فقط یه سوال
دندون های طلوع چی شد درس شد یا ن😢
وای دقیقا
تروخدا دندوناشو درست شه😭
دلبر بارماااااان ؟ از اول میدونستم ، الان فقط باید منتظر بچه شون باشیم 😃 😃
نظرم عوض شد میشه همین امشب پارت بدی؟😭😂دلم پوسید
ممنون همتا بانو بسیار زیبا بود امیدوارم وقت پیدا کنی و هر روز برامون پارت بزاری
میشه فردا هم پارت بدی🥺💔؟ منم یه هفته هست تو خونه ام دارم درس میخونم رنگ بیرون ندیدم ب خدا لااقل همراه اینا برم دور دور😭😂❤🥲🥲
عزیزم الهی موفق بشی خستگیت دربیاد
مرسیییی🥲🥲❤❤خدا از دهنت بشنوه 🥲❤
حوصله یه بدبختی دیگه براشون رو ندارمم🙂😑
مرسیییی شاید باورت نشه ولی فقط دلمون ب تو خوشه ک زود زود میذاری و عذابمون نمیدی امیدوارم همینطوریم پیش بری فقط خواهشا یکم طلوعُ رام تر کن من دلم میخواد عاشقانه تر بشه رابطشون نه اینکه تا هر وقت بارمان بیاد سمتش اینطوری ادا بیاد!!
نویسنده چرابدبختی های طلوع رونقطه به نقطه میگی ولی حالا که یکم حال زندگیش بهتره همش ردمیکنی میری جلوآخه؟بذاریکم واسش خوشحالی کنیم باباهرچندمیدونم دوباره یه بدبختی جدیدتوراه داره
#هشتگ_حمایت_❤️
تقدیم به نویسنده❤️