_ بنداز اون ماسک دیگه….اینقده با ماسک دیدمت که قیافت یادم رفت……

 

 

آینه رو میدم بالا و میچرخم طرفش….هنوزم باورم نمیشه پنجاه میلیون هزینه ی دندونام شده…..

 

 

 

اصلا هنگ هنگم…..

 

 

سکوتم رو که میبینه دستش جلو میاد و ماسک رو درمیاره…..

 

_بخند ببینم چه شکلی شدی….

 

 

 

لب هامو از هم فاصله میدم….وقتی دندونامو میبینه میخنده و میگه: خرگوشی شده….

 

 

خوشگلی و‌ زشتی و خرگوشیش الان اصلا برام مهم نیست….به تنها چیزی که فکر میکنم هزینه ای که بارمان پرداخت کرده….اونم برا دندونای من…..

 

 

_ چته طلوع….فقط یکم بلندترن….به نظر من که بامزه تر شدی….

 

 

آب دهنمو قورت میدم و با نگرانی رو بهش میگم: بارمان من اصلا فکر نمیکردم اینهمه هزینه داشته باشه…

 

 

اخماش تو هم میره و میگه: این حرفا چیه میزنی تو…برا تو خرج نکنم برا کی خرج کنم پس…..

 

 

این حرفا رو میزنه ولی ذره ای از ناراحتی من کم نمیشه…..

 

 

 

ماشین رو روشن میکنه و شروع میکنه به حرکت کردن….

 

 

سر راه شام میگیره و تا رسیدن به خونه از خودش و مبینایی که ول کنش نبود و تا اسم هر دو نفرشون رو ننداخت سر زبونا ول کن ماجرا نبود حرف میزنه…..

 

 

 

 

 

با دیدن محمد حسین که تکیه داده به ماشینش و کاملا مشخصه منتظرمون بوده ماشینو بدون اینکه ببره تو پارکینگ همون جلو در نگه میداره….

 

 

 

غذا ها رو از صندلی عقب دستم میده و میگه: برو بالا…..

 

 

_ میخوای با هم بری…

 

حرفمو قطع میکنه و تند میگه: نه..برو بالا تا بیام….

 

 

زودتر از من پیاده میشه و طرفش میره….منم با وجود دلهره و نگرانی بیش از حدم وارد برج میشم و سمت آسانسور میرم….

 

 

 

درو باز میکنم و وارد خونه میشم…..

 

 

غذاها رو میذارم رو میز آشپزخونه و خودمم رو صندلی میشینم….

 

 

خدا لعنتت کنه محمدحسین…تو دیگه از کجا پیدات شد….

 

 

بعد از یه ساعت که دیگه واقعا تصمیم گرفتم برم پایین بالاخره با صدای در بلند میشم….

 

 

 

 

_ طلوع….

 

 

با داد میگه و من استرس میگیرم….

 

 

تند از اشپزخونه بیرون میام…

 

_ بله…اینجام….

 

راهی که به اتاقم ختم میشد رو کج کرد و سمتم میچرخه….

 

 

از نگاهش و اخمهای درهمش میترسم….

 

 

_ چی میگه این؟…

 

_ نمم…نمییدونم….چی شدده؟….

 

دستمو از مچ محکم میگیره و سمت مبل میکشونه….

 

_ بیا اینجا ببینم….

 

با هم میشینم رو مبل که میگه: مرتیکه بیشعور سن بابابزرگ منو داره اونوقت هوس زن گرفتن اونم با دختر بیست ساله رو کرده….چی گفتی بهش که ول کنت نیست…هااان؟….

 

 

_ بخدا من هیچی نگفتم‌….من که از بیمارستان تا حالا همینجام دیگه….

 

_ تو بیمارستان چی؟….

 

_ هیچی…فقط دنبال کارای بیمارستان بود…اونم عمو رضای خودت بهش گفته بود…من اصلا چیزی بهش نگفته بودم…حالا مگه چی گفته؟…

 

با شنیدن حرفام آرومتر میشه و میگه: چه میدونم….حرف میزنه مگه خبرش….میگه به طلوع بگو قرارهایی که با هم داشتیم یادت نره….

 

 

_ چه قراری آخه….بخدا دروغ میگه…

 

 

 

خیره به چشمام میگه: اگه چیزی هست بهم بگو…وگرنه وای به حالت میشه اگه چیزی باشه و بخوای بپیچونی….

 

 

 

دلخور نگاهش میکنم…خیال میکردم بهم اعتماد کامل داره دیگه…ولی انگاری اشتباه میکردم….

 

 

 

 

 

با صدای آیفون بالاخره ازم چشم میگیره…..

 

 

_ مرتیکه بی شرف الان حالیت میکنم….

 

 

با خشم سمت در میره….

 

 

عجب مکافاتی شد خداا….

 

 

_ بله….عه مامان شمایین…بفرمایین….

 

 

 

با شنیدن مامانی که میگه استرس همه ی وجودمو میگیره و از رو مبل بلند میشم….

 

 

 

دستپاچه میشم و هول زده دنبال کیفم میگردم….

 

_ وای خدا اگه اینجا ببینتم چی…..بدبخت شدم بدبخت شدم…

 

با خودم حرف میزنم و میخوام برا برداشتن کیفم طرف آشپزخونه برم که بازوم اسیر دست بارمان میشه…..

 

 

 

_ چیکار میکنی بارمان….تو رو خدا بذار برم…الان میاد….

 

 

پرت میشم تو آغوشش و کنار گوشم میگه: آروم باش قربونت برم….چته تو…من اینجام…تو هم هیچ جا قرار نیست بری….

 

 

 

صدای در ورودی میاد و من از استرس اصلا نمیتونم رو پاهام وایسم….

 

 

با کمک بارمان رو یکی از مبل ها میشینم….

 

 

 

سمت در میره و بازش میکنه…..

 

 

 

 

حس میکنم قلبم تو دهنم میتپه….

 

کاشکی بهم اجازه میداد لااقل برم تو اتاق….

 

 

آب دهنمو قورت میدم و به خودم جرات میدم بهشون نگاه کنم….

 

 

برعکس روزی که تو بیمارستان دیدم لباس های ساده تری پوشیده و صدبرابر اخموتر و عصبانی تر بهم نگاه میکنه……

 

 

 

یه نیم نگاه به بارمان میندازم و دوباره به مادرش چشم میدوزم….

 

 

 

احساس میکنم هر آن ممکنه جلوتر بیاد و بیفته به جونم….

 

 

رو بهش با صدایی که میلرزه میگم: سسلاام…..

 

 

جوابم میشه چشم های سرخ از عصبانیتی که کیلو کیلو ترس رو به دلم سرازیر میکنه…..

 

 

از من چشم میگیره و من نفس راحتی میکشم…..

 

 

_ خیلی گستاخ شدی بارمان…..

 

_ چیکار کردم مگه؟…

 

کیفشو پرت میکنه رو مبل و شروع میکنه به داد و بیداد….

 

 

_ چیکار کردی؟….هاان؟…روت میشه بگی چیکار کردی…..شدیم مسخره ی خاص و عام…شدیم سوژه ی فامیل…به فکر آبروی خودت نیستی به فکر آبروی ما باش…به فکر آبروی خواهرات باش….از کی تا حالا دخترباز شدی….از کی تا حالا دختر میاری خونت….هااان؟…

 

 

یه نیم نگاه نفرت بار سمت من میندازه و رو به پسرش حرفاشو ادامه میده: بهت میگم از دختره خبر داری میگی نه….غافل از اینکه یه ماهه تو خونته….تو خجالت نمیکشی….میدونی پشت سرت چیا میگن….

 

 

سمت من میچرخه و بهم نزدیک میشه…..

 

از ترس یه قدم عقب میرم ولی با گرفتن دستم نمیذاره….

 

 

دستمو بالا میاره و رو به بارمانی که با چشماش بهم میگه آروم باشم میگه: میدونی این کیه؟….میدونی دختره ساره ست…همون که آبروی هممونو سر چوب کرد و عین خیالش هم نبود…..این دختر نتیجه ی بی آبروییشه….نتیجه ی کارهای کثیفشه….کارت به جایی رسیده که یه حروم زاده ی زنا زاده رو تو خونت راه میدی……میدونی اینم لنگه ی مامانشه…میدونی پشت سر همین دختر چیا میگن…دستمالی شده کاوه و یاشار سعید نگه داشتی تو خو……

 

 

 

_ تموووومشششش کن……

 

 

با صدای داد بارمان بقیه ی حرفاش نصفه میمونه….

 

 

 

دستمو ول میکنه و من سقوط میکنم رو مبل…..

 

 

 

آوار میشم و دلم آرزوی مرگ میخواد……

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۳.۵ / ۵. شمارش آرا ۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یا خذا

Roz
Roz
1 سال قبل

میشه امشب پارت بزاری لطفاا

رویا
رویا
1 سال قبل

سلام امروز پارت داریم؟

پناه
پناه
1 سال قبل

یه سوال داشتم من
چرا این انقد بدبخته ؟
یه سوال دیگه هم داشتم
طلوع اخرش برا کی میشه
بارمان .محمد حسین. یا یه ادمی که از نا کجا اباد پیداش میشه

camellia
camellia
پاسخ به  پناه
1 سال قبل

عزیزم این حالا حالا ها رو دور تکراره.باید منتظر بعدی باشین.بااین به هم می خوره,میره با بعدی…بع دو باره اولیو دومی و بعدی بر میگردن،کتکش میزن.بهش تجاوز میکننن وووووو بعد یکی از قبل میاد می گه ازت فیلم و عکس و کوفت زهر ما دارم…دوبارهزندگیش به هم میخوره.باید اسم رما ن رو بد بخت بیچاره میگذاشتن نه طلوع!

Atosa
Atosa
1 سال قبل

میگه : ( هر که با بدان بنشیند اگر طبیعت وی بر او اثر نکند به طریفت وی متهم گردی ) حالا طلوعه که باید تاوان اینکه دختر ساره هست پس بده

رویا
رویا
پاسخ به  Atosa
1 سال قبل

یکی دیگه گندزده این دختره ی بیگناه بایدچوبشوبخوره ولی واقعا دختر قوی هست باتموم بدبختی هایی که کشیدهمه ی تلاشش روکرد که آبروشوازدست نده خیلی جنگید بمیرم زیادی بی کسه ایشالاهیچکس به این روزا دچارنشه کاش فقط داستان باشه وتوواقعیت اتفاق نیفته

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط نازنین
همتا شاهانی
همتا شاهانی
1 سال قبل

سلام بچه ها….ببخشین اگه نمیتونم جواب پیاماتون رو بدم….ولی همه ی سعیم رو میکنم که همه رو بخونم…و ببخشین اگه پیامم طولانی میشه‌..

به عنوان نویسنده در مسیر سرنوشت و طلوع هیچوقت نخواستم شخصیت زن رو یه موجود ضعیف و تو سری خور نشون بدم…من خودم یه زن و یه مادرم…تصورات رویایی دخترا رو درک میکنم ولی مدل مرفه بودن و بی دغدغه بودن مدل نوشتن من نیست…زندگی بالا پایین های زیادی داره و این آدمها هستن که باید بتونن بهترین تصمیم رو در لحظه بگیرن…طلوع شرایط عادی نداره مثل بقیه ی دخترا…در بدترین شرایط ممکن قرار داره…اگه به اطراف خودمون نگاه کنیم طلوع های زیادی میبینیم که چوب اشتباه دیگران رو میخورن و بی گناه قصاص میشن و از نظر خیلی ها مستحق همه ی بلاهایی هستن که دیگران سرشون میارن فقط به دلیل شرایطی که هیچ نقشی هم توش نداشتن….

بی نام
بی نام
پاسخ به  همتا شاهانی
1 سال قبل

بله حق با شماست درواقعیت هم طلوع های زیادی هستن رمانتون روخیلی دوست دارم فقط ممنون میشم پارت روزانه بذارید

همتا
همتا
پاسخ به  همتا شاهانی
1 سال قبل

بله حق با شماست طلوع های زیادی اطرافمون هستن تو جامعه، اصلا نوشته شما توهین به بانوها نیس عزیزم، فقط ما هم دلمون میخواد ی جاهایی لاقل طلوع از خودش ی حرکتی انجام بده ی دفاع جانانه از خودش بکنه، یا ی راهی رو پیش بگیره که اصلا زندگیش مستقل و جدا از نیازش به آدمای اطرافش بشه
بنظر من طلوع با شرایطب که از بچگی داشته باید یاد میگرفت که چطور روی پای خودش واسته، ینی شخصیتش باید اینطوری شکل میگرفت ولی متاسفانه با تمام سختیایی که کشیده خیلی مستقل و قوی نیس
البته نظر من اینه که آدما مخصوصا خانوم هایی که از بچگی تو شرایط سخت زندگی کردن و نخواستن به راه های بد برن، خیلی زودتر مسیر استقلال رو پیدا میکنن

پناه
پناه
پاسخ به  همتا
1 سال قبل

موافقم

یه ادم که امتحاناتش تمومه
یه ادم که امتحاناتش تمومه
پاسخ به  همتا شاهانی
1 سال قبل

سلام نویسنده جون
میشه بگی پایانش خوشه یا نه
پارت بیشتر که نمیزاری حداقل دلم با چیزی خوش باشه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط یه ادم که امتحاناتش تمومه
امی
امی
1 سال قبل

بیچاره طلوع
خیلی دلم براش میسوزه
امیدوارم هیچ کس توی همچین شرایطی قرار نگیره

بی نام
بی نام
1 سال قبل

نویسنده اگه میشه روزانه پارت بده

سارا
سارا
1 سال قبل

بخدا هرچی ناسزا بلدنبودیم تو این رمان یادگرفتیم چخبره این حجم توهین خانم شاهانی آخه ویا تو رمان دلارا جنس مونث بخودشون رحم ندارن ورمان آوای نیاز که جاوید ازهیچ بدی دریغ نمیکنه برا آوا خودتون خسته نشدید ازاین نوع نوشتن وتکرارمکررات که بگردید یه دختر بی کس پیدا کنید ونیازمند ترحمش کنید این چه لذتی داره براتون برام جا سوال داره یبارم بخاطر خدا شده یکی بیاد به یه خانم تو رمانش احترام بزاره وبه اوج برسونتش تا مادامیکه ما به همنوع خود حتی در رمان هم احترام نمیزاریم نبایداز بقیه انتظار احترام دو سویه داشته باشیم بخدا ما خانمها آفریده بهترین وارزنده ترین خالق هستی هستیم واگر ما نباشیم دنیا ابدا بسوی آبادی پیش نمیره با امید خواندن رمانی در زمینه احترام به مقام والا وانسانی بانوان

بینام
بینام
پاسخ به  سارا
1 سال قبل

منکه از این پس دیگه این رمان نمی‌خونم. در زمانه امروز هر کدوم از ما بدبختی‌های فراوانی در زندگی شخصی خودمون داریم. حالی هر کسی به یک شکل. میام یک رمان بخونیم که سرگرم کننده باشه. نه اینکه بگم میخوایم همش خوشبختی و یا طنز باشه. نه. ولی دیگه بدبختی یک نفر هم برای ماها که همه به نوعی افسردگی داریم تا یه جایی قابل تحمله. مخصوصا وقت گذاشتن برای یک رمان که در هر حال حاصل تصورات نویسنده هست. به شخصه هر قسمت این رمان رو میخونم سردرد میگیرم از شدت ناراحتی و تا مدتها توی ذهنمه بدبختیاش. افزون بر بدبختی های خودم. هیچ روزنه امیدی هم نداره این رمان. بدبختی محض در یک کشوری که کلا مردمش همه غمگینن.
هر کسی به خودش مربوطه و حال خودشو داره ولی من دیگه نمی‌خونم.
امیدوارم همگی در زندگی خوشحال باشید. حتی ذره ای

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط بینام
camellia
camellia
پاسخ به  بینام
1 سال قبل

آخه بد بختی هم حدی داره.مثلا رمانه؟این که یه درامه به تمام معناست.

پناه
پناه
پاسخ به  سارا
1 سال قبل

بازم موافقم

غزل
غزل
1 سال قبل

احح حالا این محمد حسین تا کاری نکنه بارمان از طلوع بدش بیاد ول کن نیییس☹️ اگ بارمانم باورش نکنه دیگ داستان مزخرف میشه

Maryam
Maryam
1 سال قبل

فک کنم درگیری طلوع با خونواده مادریش تا آخرش ادامه دار بشه
ولی واقعا دیگه خسته کننده شده😑

رمان.
رمان.
1 سال قبل

آخرش بارمان این دخترول میکنه مثل روز روشنه

camellia
camellia
1 سال قبل

واااای.چرا اینقدرداستانو میپیچونی .دیگه جذابیتی نمونده اینقدر پشت هم بد بیاری و تکرار و تکرارو تکرررررار.واقعا حوصله سر بر شده.

دسته‌ها
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x