رمان طلوع پارت ۱۳۰ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۳۰

از لحن حرف زدنش دلگیر میشم و سرمو میندازم پایین….

 

انگار که دست خودم باشه و به عمد اینکارا رو انجام میدم…

 

همینو به زبون میارم و رو بهش با ناراحتی میگم: یه جوری حرف میزنی انگاری مقصر منم…خوبه هر وقت تو خونت بودم و یکی این در و باز کرد تا با حرفاش و کاراش نابودم نکرد ول کنم نبود….

 

میگم و تند میچرخم سمت اتاق…

 

 

_ طلوع….وایسا ببینم….

 

 

صدای قدمهاش رو میشنوم و بی اهمیت به صدا زدنهاش وارد اتاق میشم و رو تخت میشینم و سرمو بین دستام میگیرم…..

 

 

 

_ یعنی چی تا تقی به توقی میخوره قهر میکنی و میچپی تو اتاق……هاان؟…

 

 

 

خشم و حرص تو صداش باعث میشه سرمو بالا بیارم و متعجب بهش نگاه کنم….

 

 

مگه چی گفته بودم که حالا اینجوری بخواد عصبانی بشه‌….

 

 

_ بیست و دو سالته….بچه که نیستی‌ همش قهر میکنی و رو میگیری…..

 

 

تو سکوت نگاهش میکنم….انگاری دلش خیلی پره امروز….

 

 

نگاه دلگیرم رو که میبینه چند قدم جلو میاد و کنارم رو لبه ی تخت میشینه…..

 

 

نمیدونم از کجا دلش پره….البته به احتمال زیاد حرف های حاج رستایی نمیتونه بی تاثیر باشه….

 

میخوام حرفی بزنم که زودتر از من و آروتر از قبل میگه: واقعیتش رو بخوام بگم….هیچوقت خیال نمیکردم تا این حد بخوان مخالفت کنن و چوب لای چرخ زندگیم بذارن….

 

 

کامل میچرخم طرفش و خیره به نیمرخش با نگرانی لب میزنم: چی شده مگه؟…..

 

 

 

دستاش رو پشت سرش تکیه گاه میذاره و سرش رو عقب میبره…..

 

 

_ این خونه رو تا فردا باید تحویل بدم……

 

 

هینی که میکشم فقط یه ذره از واکنش درونیم هست…..چه جوری میتونن همچین کاری انجام بدن آخه…..

 

 

میخوام حرفی بزنم ولی هیچ حرفی برا گفتن ندارم…..چی بگم مثلا…..بگم ببخش که من باعث شدم اینجوری همه چیزت رو از دست بدی….حتما عصبانیت الانش هم از همینه…..از اینکه من اومدم تو زندگیش….خدا چقد احساس سرباری میکنم…..

 

 

ترجیح میدم ساکت بمونم و حرفی نزنم….در حالی که دلم لبریز از درده…..

 

 

کامل دراز میکشه رو تخت و چشماشو محکم رو هم فشار میده……

 

 

از رو تخت بلند میشم و میگم:چیزی میخوری بارمان؟ ….ناهار برات بیارم؟….

 

 

پاهای آویزون شده ش رو بالا میبره و میگه: نه‌….فقط اون چراغ رو خاموش کن یکم بخوابم….

 

 

همیشه میگفت بیا با هم بخوابیم ولی حالا هیچی نمیگه و من دلشوره میفته به جونم…..

 

 

خم میشم و پتو رو رو تنش مرتب میکنم…..

 

سمت در میرم و با خاموش کردن چراغ بیرون میام و آروم در و میبندم……

 

 

تموم جونم میره رو ویبره….چرا اینجوری باهام حرف زد….نگفت خونه و نمایشگاه فدای سرت…..چی خیال کردی طلوع احمق…فکر کردی الان میاد نازتو میکشه…‌‌.

 

تو سالن دور خودم میچرخم و هیچ ایده ای به ذهنم نمیرسه برا حل این مشکل جز زنگ زدن به حاج رستایی….

 

 

 

موبایل رو از رو مبل برمیدارم و سمت سالن پشت آشپزخونه میرم…..

 

طرف پنجره میرم و با باز کردنش هوای تازه رو وارد ریه هام میکنم..‌‌‌‌‌…

 

 

بی توجه به واکنش بارمان شمارش رو میگیرم و گوشی رو کنار گوشم نگه میدارم….

 

 

چند بوق میخوره و بعد صداش میپیچه.‌..

 

 

_ چی میخوای؟….

 

 

لحن طلبکارش باعث میشه دیگه دلم نخواد یه سلام خشک و خالی هم بگم‌…..

 

 

_ بله؟…..زنگ زدی نفس هات رو بشمارم…..

 

 

حیف اسم پدربزرگ….

 

 

نفس عمیقی میکشم و میگم: خیلی دلم میخواد ببینم به چی دل خوش کردی حاج رستایی؟…به بچه های بی معرفتت یا به نوه های شارلاتانت؟…تمام این مدت دلم میخواست از نزدیک ببینمت و بهت بگم اونی که چپ و راست حرومزاده به نافش میبستین، من نیستم و اون سه شازده پسرین که با افتخار به وجودشون میبالی…..پسرای حرومی که به منی که دخترعمشون بودم هم رحم نکردن و تو همین خونه عفت و حیثیتمو نشونه رفتن…..ولی میدونی چیه؟…اینقده ازتون بدم میاد که دوست ندارم برا یه بار هم که شده ببینمتون……من ازتون کشیدم…چرا ول کنمون نیستین؟…برا چی نمیذارین زندگی کنیم؟….به بارمان…..هییع…..

 

 

موبایل از دستم کشیده میشه و ترسیده برمیگردم و با بارمانی رو به رو میشم که خیال میکردم خوابه ولی الان با چشمای سرخ از عصبانیت بهم خیرست……

 

 

 

اینقده ناراحت بودم که بی هیچ فکری شماره حاج آقا رو گرفتم و حالا نمیدونم چه جوابی به بارمان بدم‌….

 

 

 

ترسیده یه قدم عقب میرم ولی چشم از موبایلی که بین دستش فشرده میشه نمیگیرم…..

 

_ کی بهت گفته زنگ بزنی؟…..هاان؟….

 

 

با دادی که میزنه زبونم به کار میفته و تند تند میگم: چیه؟….چته؟….برا چی داد میزنی؟…نمیتونم که همش ساکت بمونم و اونا هر کاری دلشون میخواد انجام بدن…..این زندگی برا منم هست….چرا نباید دخالت کنم؟…

 

 

 

از حرص و خشم نفس نفس میزنه و من اصلا نمیدونم برا چی؟……

 

 

 

موبایلو پرت میکنه گوشه ی مبل و با همون خشم سمت در میره و با برداشتن سوییچ و پالتوش از خونه میزنه بیرون……

 

 

 

من اما تکیه میدم به دیوار و سر میخورم پایین…..

 

 

چه بدبختم که خیال میکردم بالاخره خوشی های منم از راه رسیدن…..

 

 

بوی خراب شدن این زندگی هم به مشامم میرسه….

 

 

سرمو میذارم رو زانوهام و به اشکام اجازه ی باریدن میدم…….

 

 

 

 

 

*

راوی

 

 

 

ماشین رو جلوی خونه ی پدرش نگه میداره و تند از ماشین پیاده میشه…..

 

 

دستش رو رو آیفون میذاره و عقب میکشه…

 

در با صدای تیکی باز میشه و بدون تعلل با هل دادن در وارد حیاط بزرگ و سرسبز خونه ی پدرش میشه…..

 

 

مسیر حیاط تا خونه رو با ذهنی درگیر از طلوع و تلفنی که به حاج آقا زده بود طی میکنه…..

 

 

_ سلام داداش…..

 

سرش بالا میاد و نگاهش در نگاه خواهرش گره میخوره……

 

 

چند قدم فاصله رو پر میکنه و با بغل کردنش میگه: سلام عزیزم….مامان خونست؟…

 

 

_ آره….تو اتاقشه…..الان میرم صداش میزنم….

 

 

 

از بغلش بیرون میاد و میخواد سمت طبقه ی بالا بره که با گرفتن دستش نمیذاره…..

 

 

 

_ نمیخواد….خودم میرم…..

 

 

میگه و قبل از هر حرف دیگه ای از پله ها بالا میره و خودشو به اتاق پدر مادرش میرسونه…..

 

نفسی تازه میکنه و با چند تقه به در کسب اجازه میکنه…..

 

 

منتظر میمونه و وقتی صدای بیحال مادرش رو میشنوه در و باز میکنه و داخل میشه….

 

 

 

با دیدن مادرش که پشت به در رو تخت دراز کشیده آروم چند قدم جلوتر میره….

 

 

_ بهت گفته بودم سرم درد میکنه و میخوام استراحت کنم…..یه حرف رو چند بار باید بهت بگم روژین…..آخه اینم…

 

 

میچرخه و با دیدن تک پسرش بقیه ی حرفاش تو دهنش میماسه و با چشمای اشکی خیره ی قد و قامتی پسریه که چند هفته ای هست از آخرین دیدارشون میگذره…..

 

 

 

_ بارمان….

 

_ سلام مامان….خدا بد نده…..چرا افتادین رو تخت؟….

 

 

میخواد از تخت پایین بیاد که زودتر خودش رو بهش میرسونه و با بغل کردنش اجازه نمیده….

 

 

_ چی شده مامان؟…..

 

از بغل پسرش بیرون میاد و  اشکهاش رو با دستمال تکه تکه شده ی تو دستش پاک میکنه…..

 

 

_ قربونت برم….آخه کجایی تو؟…..نمیگی من از دلتنگی دق میکنم…..نمیگی یه مادر داری که داره از دوریت دق میکنه؟….

 

 

_ یه جوری میگی انگاری تو یه شهر و کشور دیگه زندگی میکنم……چند تا خیابون بیشتره؟….

 

_ پس چرا نمیای بهمون سر بزنی؟…..

 

سرشو با تاسف تکون میده و میگه: از بار آخری که اینجا بودم زیاد نگذشته مادر من……هم شما حرفای بابا رو‌ شنیدین و هم من…..پس خواهشا جوری حرف نزنید انگار هیچ اتفاقی نیفتاده……

 

 

_ اون اگه حرفی میزنه به خاطر خوشبختی خودته…..به خاطر عاقبت بخیری خودته…آخه برا چی….

 

میپره وسط حرفش و میگه: تو رو خدا مامان….نیومدم باز برین تو فاز نصیحت…..

 

 

دندون های مرضیه خانم از قطع کردن حرفش توسط بارمان رو هم فشرده میشه و میگه: مگه تو پسر همسایه و پسر فامیلی که میگی نصیحتت میکنیم….تو پاره ی تنمونی….چرا خیال میکنی باید چشم ببندیم و بدبخت شدنت رو ببینیم….هاان؟…

 

 

 

خسته از حرفای تکراری بلند میشه و سمت میز گوشه ی اتاق میره…..

 

 

 

اگه میدونست قراره باز حرفای تکراری بشنوه هیچوقت نمیومد…..

 

 

میچرخه سمت مادرش و با باز کردن دستاش میگه: الان من یعنی بدبختم؟……اگه بدبختی زندگی کردن کنار دختریه که با تمام وجودم دوسش دارم….باشه….من این بدبختی رو به جون میخرم…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

چقدر طلوع زجر بکشه💔😔

آهو
آهو
1 سال قبل

ممنون همتا جون عالی بود اگرمیتونید فرداهم یه پارت دیگه میذاری خیلی دوست دارم بفهمم بارمان میخوادطلوع روول کنه یانه؟🙏🙏

عرشیا خوب
عرشیا خوب
1 سال قبل

عجیبه ازامیرعلی خبری نیست

آهو
آهو
1 سال قبل
پاسخ به  عرشیا خوب

توروخدا نگوتواین اوضاع طلوع بیچاره فقط امیرعلی روکم داره🤯

Ana
Ana
1 سال قبل

بنظرم طلوع بارداره و بارداریش باعث میشه کوتاه بیان بقیه مخصوصا مامانش

yegan
yegan
1 سال قبل

ای خدااا..یعنی باز دوباره قراره طلوع بدبختی بکشه و این بارمانم از دست بده!!آخه این بیچاره چه گناهی کرده ک این همه باید بکشه واقعا؟؟!!یه زندگی آروم و خوب نباید نصیبش بشه ینی!!هوفف امیدوارم حداقل بارمان مث امیرعلی کثافت نباشه و تا جایی ک میشه مقاومت کنه و نگه داره این زندگی رو

Atosa
Atosa
1 سال قبل

دهن همه ی رستاییا ( بجز بارمان و طلوع ) سرویس 🌚🤌🏿

....
....
1 سال قبل

دوباره بدبختی های طلوع استارت میخورند الآنم بارمان بخاطرخونه ونمایشگاه طلوع روطلاق میده

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x