اولین نفری که بعد از دیدنم سمتم میاد برادر بزرگم، حمید….بعدش مامانی که قطعا برا میانجی گری و کم تر کتک خوردن من پشت سرش حمید حمید گویان خودش رو بهم میرسونه…..
از صورت سرخ و فک قفل شده ش مشخصه امشب از اون شباست که باید با درد بخوابم…..
رسیده و نرسیده چنان سیلی بهم میزنه که پخش زمین میشم….
انگار تازه مقدمشه چون ذره ای از خشم وجودش کم نمیشه و اینبار با پا جوری به پهلوم میزنه که نفسم قطع میشه….خم میشه و موهام رو از ریشه میگیره و شروع میکنه به کشیدن…
_ کجا بودی بیشرف…..فکر آبروی ما نیستی فکر آینده ی خودت باش احمق….کدوم دختری این وقت شب میاد خونه….هاان؟…
_ حمید ولش کن…..کشتی دخترمو….ولش کن بهت میگم…..
صورتمو نمیبینه و به خیال اینکه دارم گریه میکنم با حرفای مامان عقب میره و به محض عقب رفتنش سرمو که تا حالا به زور پایین نگه داشته بودم بالا میارم و با نفرت خیره میشم به چشمای وحشیش……
تیزی نگاهم رو که میبینه عین اسپند رو آتیش جلز ولز میکنه و دوباره به سمتم هجوم میاره و اینبار بیرحمانه با کمربندش میفته به جونم…..
بین کتک خوردن هام نگاهم میفته به داداشای عزیزم که رو مبل نشستن و با زن هاشون مشغول تماشان….جز مامانی که برا من سپر بلا شده و میدونم که چندین ضربه هم اون خورده کس دیگه ای جلو نمیاد….
تنها کاری که از دستم برمیاد گذاشتن دستم جلوی صورتمه تا آثاری از اون کمربند روش نمونه….
با بغضی که هر لحظه بزرگتر میشه خودمو یه گوشه جمع میکنم و برادر مهربونم انگاری که دیگه خودش خسته میشه بالاخره دست از زدنم میکشه و عقب میره…..
دستمو به دیوار میگیرم و همه ی سعیمو میکنم که با کمکش بتونم سر پا وایسم…..
آخی که از بین لبام خارج میشه اولین آوایی که از وقتی رسیدم خونه از دهنم بیرون اومده….
قدمام رو به سختی و تنهایی برمیدارم و از پله ها بالا میرم…صدای پچ پچ شون رو میشنوم و لابه لای حرفاشون میفهمم که این کتک خوردن رو حقم میدونن و دروغ چرا؟….ته دل خودمم بهشون حق میدم…..
در اتاقم و باز میکنم و سمت تخت میرم…بدن داغونمو روش پرت میکنم و دیگه کنترلی رو اشکام ندارم….
من برا فراموش کردن محمدحسین دارم چه غلطی میکنم….کی تا حالا اینقده هرزه شدم که با پای خودم میرم رو تخت اصلان و اجازه میدم هر غلطی دلش خواست باهام بکنه….
دستمو زیر بالشت میبرم و عکسی که برا محمدحسین بیرون میارم…..
دست لرزونمو روش میکشم و اینبار دیگه کنترلی رو صدام هم ندارم و با تمام وجودم میزنم زیر گریه……
_لعنت به خودت و عشقت….لعنت به روزی که فهمیدم دوست دارم…لعنت به روزی که از دوست داشتنت به عمه گفتم…..چرا نخواستیم؟…برا چی ولم کردی رفتی؟…منکه روزی هزار بار بهت میگفتم دوست دارم…بهت گفتم اگه نباشی جون میدم….پس چرا نمردم…چرا هنوزم دارم نفس میکشم….
صدای باز شدن در باعث میشه دست از حرف زدن با خودم بردارم….
به خیال اینکه مامانمه میگم: هنوز زنده م مامان…برو به پسرات برس…
صدایی نمیاد و چند ثانیه بعد دست کوچیکی رو بازوم میشینه…
سرم میچرخه و با بارمان رو به رو میشم….
نگاهم پایین تر میاد و به دستی که بشقاب میوه توشه خیره میشم….
_ عمه ساره اینا رو برات آوردم بخوری…..
اشکام با شدت بیشتری میریزه رو صورتم و به کمک تاج تخت میشینم….
دست کوچولوش رو میگیرم که جلوتر میاد و من محکم بغلش میکنم……
*
زمان حال
_ چه عجب یادی از پدرت کردی؟….
در رو پشت سرش میبنده و سمت مبل هایی که جلو میزش هستن میره….
رو نزدیک ترینشون میشینه و به پدرش که حالا اونم مثل خودش نشسته و نگاه کنجکاوش روبه پسری میدوزه که از دیدنش اونم بعد از چند سال تو شرکتی که هیچوقت نفهمید برا چی دیگه پاش رو نذاشت حسابی جا میخوره…
_ پس بالاخره سر عقل اومدی؟…
بارمان نفس عمیقی میکشه و خودش رو جلوتر میکشه و خیره به دست های گره زده ش میگه: خیلی وقته که سر عقل اومدم پدر جان….
_ عجب…چرا نیومدی خونه؟…مادرت خیلی وقته چشم انتظارته…
اینبار مستقیما به چشمای پدرش نگاه میکنه…
_ زیاد وقتتون رو نمیگیرم…اومدم اینجا چون باید تنهایی باهاتون حرف میزدم….
_ خب؟…
آب دهنش رو قورت میده و میگه: خب اینکه به نظرم وقتش رسیده این بازی مسخره رو تموم کنین…..
اخمای پدرش از حرفی که میزنه تو هم میره و بدون حرف نگاهش میکنه و اون ادامه میده: خونه، نمایشگاه، سرمایه ای که دست برادرت دارم و چک هایی که برا فروشگاه حاج رستایی دست طلبکارا دارم…همه و همه رو بهم برگردونین…..
اینبار اخمای پدرش از بین میرن و پوزخندی جاش و میگیره…..
_ قراره دختره رو طلاق بدی پس…..
انتظار همچین حرفی رو از پدرش داشت….
_نه…چرا باید زنم رو طلاق بدم؟…اونم زنی که ازش بچه دارم…..
نگاه پدرش اینبار به بهت مینشینه….حرف بارمان چندین و چند بار تو سرش اکو میشه…
بچه….اونم از یه دختر حرومزاده…..باورش اینقد براش سخته که به تندی از رو صندلی بلند میشه و رو به روی بارمان قرار میگیره….
با خشمی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشه بهش میتوپه….
_چی گفتی؟…بچه…..چه بچه ای…..چی میگی تو؟….
جمله ی اخرش رو با داد تو صورتش میگه…..
بلند میشه و در برابر پدرش با خونسردی لب میزنه: بچه ی من و طلوع….فک…
با سیلی محکمی که میخوره بقیه ی حرفش تو دهنش میماسه…..
این دومین بار که سر این جریان سیلی میخوره….انگاری پدری که هرگز روش دست بلند نکرده بود حالا تو سی و سه سالگی بزن بهادر شده براش….
سر کج شده ش رو صاف میکنه و بی توجه به آدم خشمگین رو به روش شروع میکنه به حرف زدن….
_ دستت بدجوری شده پدر من…..ولی باشه…اشکال نداره…شما اگه زن من و به عنوان عروس قبول نمیکنین مشکلی نیست….منم برا خبردار کردن اینکه دارین بابابزرگ میشین اینجا نیومدم….اومدم تا مال و منالی که ازم گرفتین رو پس بدین….
با تکون دادن سرش ادامه میده: که البته بهتره هر چی زودتر اینکار رو انجام بدین….همه ی اون چیزایی که دستتون دارم….نه بیشتر نه کمتر….خودتون هم خوب میدونین هیچوقت چشمم نه به دست شما بوده نه حاج رستایی…..
_ و اگه ندم…..
این همون سوالی بود که بارمان دوست نداشت از پدرش بشنوه…..ولی حالا….
دستاش رو به جیب میبره و میگه: اونوقت بهتون میگم چرا و به چه دلیل دیگه پام رو اینجا نذاشتم….
نگاه اخم آلود و کنجکاو پدرش مشخصه که درکی از حرفای پسرش نداره…..
نفس عمیقی میکشه و حرفاش رو ادامه میده…..
_ مطمعنم دوست ندارین حاج رستایی از یه چیزایی با خبر شه….مثلا…..مثلا اینکه پسر بزرگش با اصلان نامی قول و قرارهایی داشته و وقتی پایبند قولش نبوده اون بی شرفم دق و دلیش رو سر تنها دخترش درآورده و بی آبروش کرده…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای وللل کارما جئاب داد
یا خداااااا پس تقصیر برادرش بوده تجاوزی که بهش شده
آخه یه آدم چقدر میتونه پررو باشه خواهرش و به خاک سیاه بنشونه و اونوقت با وقاحت به بچش بگه حرومزاده وای اگه طلوع بفهمههههه
ممنون عزیز نگارشت زیباست فقط یه کوچولو پارت گذاری بیشتر باشه خیلی خوبه همتا جون
واقعا ک عااالیه این رمان اصن یهو ادم شوک میشه از اتفاقی که میفته و من خواننده اصلا حدسشم نزده بودم
همتا جان اگر ممکنه میشه طولانی تر باشه مرسی از قلمت
کاش هر روز پارت میزاشتی
نکنه دارایی حاج رستایی که میگن ساره برده دست بابای بارمان باشه
از این خانواده هیچ چی بعید نیست
وای چقد جالب شده
آفرین بارمان آتو از باباش داره
وااااای داره جالب میشه فکر کنم محمد حسینم بابای بارمان تهدیدش کرده که از ساره جدا بشه
ای کاش فردا هم پارت میزاشای
یعنی ممکنه یه برادر تا این حد لجن باشه؟
وااااای یعنی بدبختی ساره زیر سرپدربارمانه
قربون بارمان جوننننن
کاش یک مقدار طولانی تر مینوشتی