رمان طلوع پارت ۱۴۰ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۴۰

 

 

*

 

با صداهایی که از بیرون میاد پلک های خستم رو باز میکنم….میدونم خیلی وقته خواب بودم ولی اثر قرص های خواب آور باعث میشه باز چشام رو هم بیفته که اینبار با صدای جیغی هول زده میشینم رو تخت….

 

 

تند از اتاق میزنم بیرون و از پله ها پایین میرم‌‌… با دیدن مامان که به پهنای صورت اشک میریزه دست و پام میلرزه و سمتش میرم‌‌…..

 

 

_ خدایا خودت به دادمون برس…خدایا خودت کمکمون کن….وااای حاجی…حاجی سکته میکنه….

 

با شنیدن حرفاش دلهره میفته به جونمو و پایین پاش میشینم….دستامو رو زانوش میزارم و با نگرانی صداش میزنم: مامان….

 

انگاری که حالا متوجه من بشه سرش میچرخه طرفم….

 

_ چی شده مامان؟…بابا طوریش شده؟…

 

همچنان اشک میریزه و میگه: بیچاره شدیم ساره…بدبخت شدیم…بابات به خاک سیاه نشسته…..

 

_ چی شده آخه…تو رو خدا بگین دارم سکته میکنم…..

 

با صدای بلند میزنه زیر گریه و همزمانم شروع میکنه به حرف زدن…..

 

_دیشب دزد فروشگاه باباتو زده…هر چی داشته و نداشته رو برده….

 

دستمو به سرم میگیرم و ولو میشم رو زمین…

 

_ سکه ها…سکه ها رو هم برده…گاو صندوق رو خالی کرده….چقده بهش گفتم…..مرد جای اونهمه سکه تو فروشگاه نیست…بیارشون خونه…گوش نکرد که نکرد و تا هممون رو بدبخت کرد….حالا جواب مردمو چی بدیم….

 

دوباره گریه رو از سر میگیره و اینبار منم به گریه میفتم‌…..عملا بدبخت شدیم….اون سکه ها فقط برا حاج بابام نبود….مردم روستایی که با اعتماد به بابام سرمایشون رو تبدیل به سکه کردن و قرار بود اخر همین ماه حاج باقر، کدخدای روستای پدریم بیاد ازش بگیره……

 

 

با کمک دسته ی مبل بلند میشم و سمت سرویس میرم….بدبختی آوار شد رو سرمون….

 

 

صدای زنگ تلفن باعث میشه راهمو  از سرویس به طرفش کج کنم…

 

مامان تند میخواد بلند شه ولی من چون نزدیکترم زودتر میرسم….

 

_ الو….

 

صدایی که از اونور نمیشنوم بلندتر میگم: الو…

 

مامان اشک هاشو پاک میکنه و رو بهم با نگرانی میگه: کیه؟….

 

 

با شنیدن صدای اصلان نفسم تو سینه حبس میشه و ترسیده به مامان نگاه میکنم….

 

_ ساره؟….حرف بزن ساره… کار واجب دارم باهات…

 

 

به خودم میام و با نفس عمیقی که سعی در تسلط خودم دارم رو به مامان لب میزنم: سودابه ست مامان…..

 

مامان که انتظار این حرف رو نداشت با ناامیدی دور میشه ازم….

 

وقتی میبینم به اندازه ی کافی ازم دور شده تلفن رو به گوشم می چسبونم و با صدای پایینی حرصی لب میزنم: دیوونه شدی تو؟..‌‌‌‌‌‌..واسه چی زنگ زدی خونه؟….

 

 

_ کارت دارم میگم….

 

_ من کاری ندارم باهات…

 

_ سر خیابونم….جای همیشگی….زود بیا عجله دارم….

 

گوشی رو تو دستم جا به جا میکنم و ترسیده یه نگاه به دور و برم میندازم….

 

_ ما قبلا با هم حرف زدیم اصلان…..حاج بابام به هیچ عنوان راضی نمیشه…اونم راضی بشه داداشام راضی نمیشن….منم دیگه چنین رابطه ای رو نمیخوام….

 

 

_ احمق….میگم کار دارم باهات….چرت و پرت چرا تحویلم میدی…..ده دیقه دیگه همینجا میمونم….اومدی که اومدی…نیومدی همین الان پیاده میشم و میام خونتون….

 

میخوام باز حرف بزنم که با صدای بوق گوشی میفهمم قطع کرده…..

 

 

 

 

 

با استرس از پله ها پایین میام…با دیدن مامان که رو صندلی کنار تلفن نشسته دلهره اینکه اصلان باز زنگ بزنه و اینبار مامان جواب بده میفته به جونم….

 

 

با عجله قدمام رو برمیدارم و تند سمتش میرم….با شنیدن صدای پاهام سر مامان میچرخه طرفم و با دیدن لباس های بیرونی که اصلا نمیدونم چطوری پوشیدمشون اخماش تو هم میره….

 

 

 

_ کجا؟…

 

سعی میکنم مسلط باشم به خودم تا دروغی رو که اماده کردم راحتتر به زبون بیارم….

 

_ یه سر میرم پیش سودابه….زود میام….

میخواد حرفی بزنه که تند میگم: زود میام به خدا…فقط چند دقیقه….

 

ناراضی سر تکون میده و من مثل باد از کنارش میگذرم….و لحظه ی کفش پوشیدنم میشنوم که میگه: بابات و داداشات همین کلانتری محلن…الان میان خونه…زود بیا که آوار نشن سرت….

 

یه باشه هول هولکی میگم و تا در حیاط یه نفس میدوم….

 

 

خیلی وقته که دیگه بهم اجازه نمیدن از خونه بزنم بیرون و آخرین قرارم با اصلان سه هفته پیش بود که بهش هم گفته بودم رابطمون تموم شده و الان نمیدونم اینجا چه غلطی میکنه….

 

 

 

در سمت شاگرد رو باز میکنم و تند میشینم…

 

میخوام حرفی بزنم که با دیدن صورتش هینی از ترس میکشم….

 

ابروش از وسط شکسته و خون روش دلمه بسته….گوشه ی لبش هم پاره شده و خط خون تا رو چونش کشیده شده….

 

نگاهم پایین تر میاد و رو ی پیرهنی که یقه ش پاره شده و چند دکمه ی بالاییش هم کنده شده میشینه….

 

 

_ چی شده؟….

 

پوزخند صدا داری میزنه و با روشن کردن ماشین میگه: میفهمی حالا…..

 

 

ماشین که به حرکت در میاد ترسیده چند بار میزنم به داشبورد و تند تند میگم: کجا میری اصلان؟….وایسا….وایسا بهت میگم…نمیتونم زیاد بیرون بمونم….وایسا تو رو خدا…..

 

 

بی توجه بهم تند تر میرونه و ترس من بیشتر میشه….اصلان، اصلان همیشگی نیست و من از وحشت با صدای بلند میزنم زیر گریه….

 

 

صدای دادش با صدای مشتش رو فرمون همزمان میشه….

 

_ ببر صداتو تا نزدم ناقصت نکردم احمق….

 

میترسم ولی نه گریه م بند میاد و نه نطقم کور میشه….

 

_ تو رو خدا اصلان….اوضاع خونمون خوب نیست، فروشگاه حاج بابامو دزد زده، الان همه عصبین….منم اگه دیر برگردم خونه معلوم نیست چه بلایی سرم میارن….

 

 

_ مبدونم….دارم میبرمت جایی که یه چیزایی رو بفهمی….

 

 

گیج و گنگ لب میزنم: چی….چی میگی؟….

 

_ یه نیم ساعت خفه شو خودت میفهمی…

 

_ ولی من….

 

_ میگم خفه شو تا ببرمت یه چیزایی رو نشونت بدم….راجع به دزدی فروشگاهتونه….

 

با داد میگه و من اینبار به جای ترس کنجکاو میشم….

 

 

 

 

در رو باز میکنه و با دست گذاشتن رو کمرم هلم میده داخل…..

 

 

با دیدن خونه ی به هم ریخته ش برمیگردم طرفش و میگم: چی شده؟….اینجا چرا اینطوریه؟….

 

 

 

بی اهمیت بهم سمت آشپزخونه میره و بطری آبی از یخچال در میاره و یه نفس سر میکشه….

 

 

نگاهم تا لحظه ای که بطری رو پرت میکنه رو سینگ پر از ظرف کثیف دنبالش کشیده میشه….

 

 

جلو تر میرم و از روی وسایل شکسته شده ی رو زمین عبور میکنم…..

 

 

_ میگم اینجا چرا اینجوریه؟…چی رو میخواستی بهم نشون بدی؟….

 

وقتی میبینم حرفی نمیزنه و فقط با چشمایی که ازشون نفرت میباره بهم خیرست ترسیده یه قدم عقب میرم…..

 

 

آروم آروم و خیره بهم از آشپزخونه بیرون میاد….بدون اینکه یه لحظه هم نگاهش رو ازم بگیره….

 

 

چند قدم دیگه هم عقب میرم و دیوار پشت سرم مانع از عقب رفتن بیشترم میشه….

 

تو دلم به غلط کردن میفتم و نگاهم کشیده میشه سمت در….

 

رد نگاهمو که دنبال میکنه پوزخند میشینه رو صورتش….

 

_ برا چی میترسی عزیزم….مگه کم با هم خاطره داریم اینجا….

 

اشکام رو گونه هام میریزه و میخوام حرفی بزنم که تند یه دستش رو پشت سرم میبره و یه دستشم محکم بند چونم میشه…..

 

نفسم حبس میشه و اون بی توجه به بدن لرزونم لب هامو میکشونه تو دهنش…..

 

خشن….محکم….مزه ی زهر میده…از رو عشق نیست….از رو هوس هم نیست….خشم…فقط خشم….

 

با دندوناش شروع میکنه به گاز گرفتن لبهام….اینقد که مزه ی خون رو حس میکنم و اون بی اهمیت به کارش ادامه میده…..

 

حس میکنم از بی نفسی رو به موتم….دستام رو پیرهنش چنگ میشه…..

 

نمیدونم چه مدته که همچنان گاز میگیره…و می‌بوسه ولی من دیگه جونی برام نیست و چیزی به سقوطم نمونده که عقب میکشه و من به سرفه میفتم‌‌‌……

 

آوار میشم رو زمین و از ته وجودم سرفه میکنم و انگار قراره جونمو بالا بیارم….

 

 

دستم به سینم وصله که اون یکی دستمو میکشه و من بی جون دنبالش کشیده میشم..

 

سرفه هایی که میکنم اجازه ی حرف زدن رو بهم نمیده….و تا به خودم بیام پرت میشم رو تختی که برام خیلی هم ناآشنا نیست…..

 

 

صدای گریه ی بلندم همزمان میشه با باز شدن در بیرونی…..

 

 

 

صدای تند قدمهایی که میاد و حرف زدن رو میشنوم….

 

با امید به اینکه قراره نجات پیدا کنم خودمو تا لبه ی تخت میکشونم…..

 

 

ولی امیدم وقتی ناامید میشه که دو مرد تو چهارچوب در قرار میگیرن و با پوزخند رو صورتشون بهم نگاه میکنن…..

 

بهت زده میچرخم سمت اصلان…..

 

اصلانی که حالا فندکی از جیبش در میاره و با دست میزنه به ته پاکت سیگاری که دستشه و وقتی یه دونه سیگار بیرون میاد، گوشه ی لبش میذاره و همزمان که روشنش میکنه سمت میز گوشه ی اتاق میره و کج‌ روش میشینه….

 

 

میلرزم و با همون لرزشی که دارم دستمو به تخت میگیرم و سمتش میرم….در واقع بهش پناه میبرم….

 

خیره خیره نگام میکنه تا وقتی که خودمو بهش میرسونم و پشتش قایم میشم…..

 

دستمو بند بازوش میکنم که سرش میچرخه طرفم و دود سیگارش رو تو صورتم فوت میکنه….

 

حالم خوب نیست و باز به سرفه میفتم…..

 

 

_ خوب تیکه ایه اصلان…..چند روز قراره بمونه؟…

 

_ نمیدونم….حالا حال هست….

 

 

من رو میگن؟….خدایا….آخ ساره ی احمق….نه…نه…من قرار بود با اصلان ازدواج کنم…..محاله اینقده نامرد باشه….محاله…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

واویلا

صحرا
صحرا
1 سال قبل

خدا هیچ دختریو تو این موقعیت قرار نده

Asal
Asal
1 سال قبل

حس میکنم محمد حسین اومدش

آیهان
آیهان
1 سال قبل

میشه یه پارت دیگه بزارید
چرا هروز پارت نمیزارید

مینا
مینا
1 سال قبل

یا خداااااا ساره بدبخت 😭😭😭😭

Khadijeh Rezaeian
Khadijeh Rezaeian
1 سال قبل

عه اصلا خوشم نیومد از این پارت
طفلک ساره

Atosa
Atosa
1 سال قبل

بابای طلوع اصلانه به خاطر همین ساره ازش بدش میومد (:

مینا
مینا
پاسخ به  Atosa
1 سال قبل

مشخص نیست دیدی که دو تا مرد دیگه هم اومدن تو پارتهای قبل هم گفتن متجاوز اعدام شده پس اصلان نمیتونه باشه احتمالا داده دست اون دو تا😱😱😭😭

خواننده
خواننده
1 سال قبل

قشنگ بود دستتون درد نکنه

عرشیا خوب
عرشیا خوب
1 سال قبل

بیچاره ساره چه داداش احمقی داره

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

بارمان از عذاب وجدان کارای باباش با طلوع ازدواج کرده ؟

مینا
مینا
پاسخ به  خواننده رمان
1 سال قبل

خودشم کم ظلم نکرده اونی که بهش تجاوز کرد بارمان بود ممکنه هم بخاطر تجاوز خودش هم کارای باباش باشه

ف.....ه
ف.....ه
1 سال قبل

ای وااای

:///
:///
1 سال قبل

من حالم بد شد:))))💔💔💔

Delvin _yasi
Delvin _yasi
1 سال قبل

وای بمیرم برای ساره

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

میشه امشب یه پارت دیگه بذارین

دسته‌ها
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x