رمان طلوع پارت ۱۴۴ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۴۴

 

 

 

*

 

 

_ می تونی بلند شی؟…

 

 

سرم رو به معنی آره تکون میدم و با کمک دستام بلند میشم….برعکس من که ناراحتی چمبره زده گوشه ی دلم، بارمان و خواهرش خوش حال خوش حالن….

 

 

از اتاق بیرون میزنم و با دیدن وسایل جمع شده کنار در نیش اشک به چشمام هجوم میاره….باید اعتراف کنم از همین الان دلم برا این خونه تنگ شده…..برا آشپزخونه ی نقلیش….برا سالن کوچیکش…برا حیاط خوشگل و با صفاش…..هنوزم نمیدونم بارمان چطوری خونه و نمایشگاه رو پس گرفت….برا اون خیلی خوش حالم و برا خودم نه…..

 

 

با لب های آویزون سمت در میرم….

 

دستمو به نرده میگیرم و و چند پله ی ورودی رو پایین میرم….یه ساعت پیش از روژین خواهش کرده بودم باغچه رو آب بده و حالا بوی خاک نم خورده تو حیاط پیچیده و من با هر دم و بازدم جون تازه ای میگیرم….

 

 

_ خوش حال نیستی از اینکه میریم خونه ی خودمون…..

 

 

با شنیدن صداش اونم بغل گوشم میخوام بچرخم که نمیذاره و از پشت بهم میچسبه…..

 

_ کی اومدی؟…..

 

_ اینقده محو حیاط بودی که صدای بسته شدن در هم نشنیدی؟….

 

سرم رو میچرخونم و میخوام حرفی بزنم که تند لبهام رو میبوسه و عقب میکشه…..

 

هول زده یه نگاه به در میندازم و به خنده میگم: دیوونه چیکار میکنی…روژین اینجاست….

 

سرش رو به تاسف تکون میده….

 

_ میخوای بگی اینم نفهمیدی که روژین از خونه زد بیرون….

 

حرفی نمیزنم و در عوض نفس عمیقی میکشم…جوری که انگار دوست دارم همه ی اکسیژن این خونه رو وارد ریه هام کنم……ذخیره کنم برا وقتی هایی که تو اون چهاردیواری درندشت دلم گرفته باشه…..

 

 

 

 

 

 

 

 

_ من دیگه برم داداش…..

 

_ کجا؟…وایسا شام سفارش دادم….

 

_ نه قربونت….مامان تا الان ده بار زنگ زده..بهش گفتم رسیدم تهران…قراره روژان بیاد دنبالم فرودگاه….

 

_ نمیخواد…زنگ بزن بگو بارمان اومده دنبالم….

 

_ آخه…..

 

_ آخه نداره دیگه…چیه روژان این وقت شب بیفته تو خیابون….اونم برا دروغی که جنابعالی نمیدونم از کجا یهو بالا آوردی؟…..

 

جمله ی آخرش رو با حرص میگه و من دلم برا روژین میسوزه….بیچاره برا مراقبت از من دو هفته از وقتش رو گذاشته و حالا اینجور حرف شنیدن اصلا حقش نیست…..

 

 

 

صدای دلخورش بلند میشه و میگه: خب…پس بذار از طلوع خداحافظی کنم بعدش بریم….

 

 

چند تقه به در نیمه باز میزنه و میاد داخل….

 

 

با دیدنم که کج رو تخت نشستم میگه: عه..عه….تو که هنوز دراز نکشیدی؟…..

 

چند قدم جلو میاد و کنارم رو تخت میشینه…

 

بهش عادت کرده بودم….مخصوصا از وقتی میونمون با هم خوب شده و دیگه حرفی نمیزنه که باعث رنجشم بشه…..

 

رو بهش با نگاه قدرشناسی لب میزنم: ببخش عزیزم.. این مدت حسابی افتادی تو زحمت…..

 

 

لبخند مهربونی میشینه رو لبهاش….

 

_ باور کن اگه اصرار مامان بابا برا برگشتن از کیش نبود حالا حال پیشت میموندم…..

 

_ دیوونه این دروغ چی بود سر هم کردی؟..

 

با لبهای آویزون میگه: خب چیکار کنم؟…میگفتم که اجازه نمیدادن بهم…..

 

 

لبخندی رو بهش میزنم که از هر گریه ای برام بدتره……متوجه ناراحتیم میشه و میگه: تو خیلی خوبی طلوع…اصن شبیه ساره نیستی…مطمعنا بقیه اگه باهات بیشتر آشنا بشن دیگه اینطوری برخورد نمیکنن…..مثل من….مثل بارمان…..

 

 

_ بیا دیگه تا مامان روژان رو آواره ی فرودگاه نکرده….

 

 

صدای بارمان رو که میشنوه از جاش بلند میشه و با بوسیدن گونم از اتاق بیرون میزنه…..

 

 

*

 

 

صدای حرف زدن از بیرون میاد ولی جرات اینکه در و باز کنه نداره…..نداره چون برادرهایی اون بیرونن که تا مرز کشتن و سر بریدنش هم پیش رفتن….بدون اینکه حتی یه کلمه ازش بپرسن….

 

 

اگه وقتی همه شون رفتن بیمارستان رضا هم میرفت و خونه خالی میشد حتما فرار میکرد….حس ترس تا سر حد مرگ تو سلول به سلول بدنش رخنه کرده و باعث شده حالا که چند ساعتی از اون فاجعه گذشته هنوزم بدنش بلرزه و اروم و قرار نداشته باشه…

 

صدای خدا رو شکر که زن داداشاش به زبون میارن نشون میده که حاج باباش حالش بهتره….

 

 

نفسش به سختی بالا پایین میشه که چند ضربه به در میخوره….

 

 

هول زده و با ترس رو تخت میشینه…..

 

_ بیا این بی صحابو باز کن تا نشکوندمش…..

 

_ کثافت هرزه باز کن…..

 

 

صدای حمید و محمد براش ناقوس مرگه…چرا دست از سرش برنمیدارن…..چرا هیچ خبری از مادرش نیست تا مثل همیشه ناجیش بشه…

 

 

 

 

_ باز کن درو ساره….حاج بابا به زور قرص خوابیده….وای به حالت اگه بیدار شه….پس تا این صداها بیدارش نکرده بیا بازش کن…..

 

 

صدای رضا و حرفایی که میزنه باعث میشه با گریه و ترس سمت در بره و بازش کنه…..

 

 

آب دهنش رو قورت میده و ترسیده و لرزون چند قدمی عقب میره تا به تختش برسه…..

 

 

صدای بسته شدن در باعث میشه سرش رو بالا بیاره و زل بزنه به برادرهایی که امشب نامردی رو در حقش تموم کردن…..

 

 

حمید و محمد بهش نزدیک میشن و رضا تکیه میده به در…..جوری که نه راه فرار داشته باشه و نه کسی بتونه بیاد داخل…..

 

 

_ سکه ها رو چیکار کردی؟…

 

 

با اخمهای در هم و گیج خیره میشه به محمدی که این حرف رو میزنه…..

 

 

حمید: حرف بزن تا زبونتو از حلقومت نکشیدم بیرون…..

 

 

 

با داد حمید تو جاش میپره و با لکنت لب میزنه: چی…چییی میگیین؟..

 

 

دست پر قدرت محمد که رو صورتش میشینه به پهلو میفته زمین……

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نجوای آرام جلد دوم به صورت pdf کامل از سلاله

    خلاصه رمان:   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن   اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری   که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره…   اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

ای بی شرفها

مینا
مینا
1 سال قبل

توف تو ذات بی غیرتت آشغال دزدیده اونوقت اومده به این بدبخت میگه کجاست یعنی چقدر یه آدم میتونه لجن باشه

:///
:///
1 سال قبل
پاسخ به  مینا

حق

Raha
Raha
1 سال قبل

اههه دوبارع برگشت تو زمان ساره😑

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  Raha

خب باید بنویسه تا بدستمون بیاد علت بلاهایی که سر طلوع میاد آدم وقتی داستان و میخونه فک میکنه بخاطر ظلم مادرش اینجوری میکنن باهاش ولی وقتی از گذشته نوشته میشه تازه میفهمیم اون لجنها میترسن طبل رسواییشون بیفته زمین که خودشون و میکشن

Raha
Raha
1 سال قبل
پاسخ به  مینا

ولی من رو بارمان کراشم دوس دارم بیشتر از اون نوشته بشع😭😂

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  Raha

امیدوارم روزیکه طلوع حقیقت و میفهمه از بارمان متنفر نشه

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

وای هنوز داستان ساره ادامه داره از ناراحتی حالت تهوع میگیرم

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x