رمان طلوع پارت ۱۶۷ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۶۷

 

 

 

_ شیشه رو بده بالا،طلوع سردشه….

 

_ باشه چشم….

 

دستش آروم رو پام میشینه و بالا پایین میشه…

 

_ خوابی؟…

 

چشم باز نمیکنم….کاشکی خواب بودم…کاش می مردم و همچین روزی رو نمی دیدم…کی فکر میکردم اینهمه بلا قراره سرم بیاد….

 

 

رو میکنم سمت در و شیشه رو میدم پایین…

 

نم نم بارون به صورتم میخوره و لرز میگیرم…پووف کلافه ی بارمان رو میشنوم ولی برام مهم نیست….انگار دیگه هیچ چیزی برام اهمیت نداره….قرار نبود دنیا اینهمه بهم سخت بگیره….ولی….

 

صدای رعد و برق میپیچه و شدت بارون بیشتر میشه….نگاهم بین آدمهای تو خیابون چرخ میخوره…هر کدوم با نهایت سرعتی که دارن خودشون رو به پیاده رو های سر پوشیده و مغازه ها می رسونن….

 

 

_ بده بالا سرما میخوری….

 

 

حرکتی که ازم نمی‌بینه خودش اقدام میکنه و شیشه رو بالا میده…..

 

 

 

 

 

_ مگه خودت نمیای؟…

 

_ نه…بیرون کار دارم….حواست بهش باشه…نذاری بره حموم تا خودم بیام….

 

دستشو از دور کمرم برمیداره و اینبار دست روژین دور شونم حلقه میشه….

 

وارد خونه میشم و چشمام دور تا دور سالن میچرخه….با دیدن مرضیه خانم و روژان متعجب میشم….

 

رو مبل نشستن و نگاه اونا هم به منه….چقد از همه چیز و همه کس بدم میاد….دیدن هر کدوم از رستایی ها مثل خنجری میمونه که قلبم و سوراخ می‌کنه…

 

بی توجه بهشون راهمو سمت اتاق ها کج میکنم….

 

شونم رو تکون میدم تا دست روژین رو برداره….من به کمک هیشکی احتیاج ندارم….

 

_ بذار تا اتاق کمکت کنم…..

 

سرم رو به معنی نه تکون میدم…..چند قدم برمیدارم و با دیدن اتاق بچه ای که اماده کرده بودیم وجودم آتیش میگیره….

 

چشمام به سرعت پر میشه و با هزار درد سمت اتاقش میرم….

 

 

_ خوبه والا….معلوم نیست کدوم گوری بوده و حالا طلبکارم هست….

 

 

روژین: مامان!…..

 

_ مامان و زهر مار، نمیبینی مگه….شعور سلام کردنم نداره…

 

روژین: خب، حالش خوب نیست…چند تا عمل داشته….بچه ش هم که نموند….

 

 

آره نموند…..چون نه من لیاقتش رو داشتم و نه بارمان….

 

 

وارد اتاق میشم ….بذار هر چی میگن بگن…..مگه مهمه؟…نه…نیست….

 

جلوتر میرم و رو تخت میشینم….

 

بخیه هام کش میان و دلم میخواد از درد جیغ بکشم….ولی سکوت میکنم و صدای ناله م رو تو گلوم خفه میکنم….

 

دستمو به گهوارش میرسونم و تکونش میدم‌…

 

آخ….دختر قشنگم….نموندی برام…منو ببخش عزیزم….ببخش قربونت برم…من مامان خوبی نبودم برات….خودخواه بودم که تو رو ندید گرفتم….ندیدت گرفتم که از پیشم اینجوری رفتی….من دوست داشتم….دوست داشتم….

 

 

( اگه با دیدن من پشیمون شدی…با دیدن خانوادم صد برابر پشیمون تر میشی..)…..

 

حرفای ساره تو ذهنم چرخ میخوره…..

 

_ پشیمون شدم ساره….پشیمون شدم……

 

با شنیدن صدای حاج رستایی از تو سالن با تموم جونم داد میزنم: پشیمون شدم….پشیمون شدم…..ساره من غلط کردم….اینا به دختر خودشون هم رحم نکردن….حاج رستایی من ازت متنفرم…ازت بیزارم….تو یه نامردی…شماها همتون نامردین..از خونه ی من برید بیرون…..با همتونم…برید بیرون…..

 

 

صدای بلند باز و بسته شدن در رو میشنوم و قدم های تندی که سمت اتاق میاد….بی اهمیت بلندتر از قبل داد میزنم: برید بیرون….

 

 

بارمان تو چهارچوب در قرار میگیره و تند سمتم میاد…..

 

 

میخواد بغلم کنه ولی این اجازه رو بهش نمیدم…..

 

 

_ شماها همتون قاتلین….قاتل بچه ی من….قاتل مادرم… از همتون بدم میاد…

 

 

دستام رو کنار میزنه و به زور بغلم میکنه….

 

 

_ آروم باش….آروم باش طلوع….این حرفا چیه میزنی؟….به خودت چرا فشار میاری دیوونه؟..

 

با صدای بلندتری روژین رو صدا میزنه….

 

_ روژین….روژین…..

 

روژین وارد میشه و نفس زنون میگه: بله….

 

_ این بود مراقبتت؟…چی بهت گفته بودم؟….

 

با خشم رو به روژین میتوپه…تنها کسی که این چند روز از دل و جون برام مایه گذاشت….ولی من دلم از همشون پره…حتی روژینی که داره با چشمای اشکی نگام میکنه……

 

 

 

_ به چه حقی همچین اراجیفی سر هم کردی دختره ی احمق….به خیال خودت کی هستی که منو از خونه ی پسرم بیرون میکنی؟!….

 

روژین: مامان تو رو خدا…..

 

_ برو اونور روژین….میزنم تو دهنتا…..معلوم نیست کجا…..

 

بارمان: تمومش کن مامان….میبینی که حالش خوب نیست….

 

 

بارمان بلند میشه و سمت مامانش و روژینی که جلوی مامانش رو گرفته تا به من نزدیک نشه میره…..

 

 

من اما از شدت خشم و درد بخیه هایی که مدام کش میان رو تختی رو با تموم وجودم تو‌ دستام فشار میدم….

 

 

_ یعنی چی بارمان…..مگه نشنیدی چی گفت؟…

 

 

_ بیا بیرون مرضیه…..بذار هر چی دلش میخواد بگه…..ما کاری نکردیم که الان بخوایم به کسی جواب پس بدیم…..

 

 

با حرف حاج رستایی دیگه نمیتونم خودخوری کنم و رو بهش به تندی میگم: کلاهتو بنداز بالاتر حاج رستایی….کسی که سکه هاتو دزدید مادر بیچاره من نبود….

 

 

_ طلوع…..

 

با هشداری که بارمان میده چشم از صورت بی حس پدربزرگ عزیزم میگیرم و رو به بارامان میگم: طلوع چی؟….چی؟….بازم خفه شم…..دیگه قراره چی رو از دست بدم؟….هاان؟…بچه ی من واسه چی الان زنده نیست…به خاطر پدر نامرد توعه…به خاطر اون عموهای بی وجدانته….

 

 

چشم از صورت آشفته ش میگیرم و باز خیره میشم به حاج رستایی‌….

 

_ پسر بزرگ تو….حاج حمید رستایی بزرگوار…با اصلان نامی ریختن رو هم و سکه هایی که تو فروشگاهتون بود رو دزدید…..وقتی هم اصلان رو دور زد اونم تلافیش رو سر ساره درآورد و بدبختش کرد…..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در امتداد باران

  دانلود رمان در امتداد باران خلاصه : وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست

    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مینا
مینا
11 ماه قبل

آخیششششش دلم خنک شد آفرین طلوع خوب کردی👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿👏🏿

خواننده رمان
خواننده رمان
11 ماه قبل

بیچاره طلوع دخترشم مرد مگه فهمیده دزدیدنش کار بابای بارمان بوده خانم شاهانی لطفا زودتر و طولانیتر پارت بذار خیلی کمه

همتا
همتا
11 ماه قبل

لعنت بهشون
انگار واقعا ساره دخترشون نبوده که اینقدر بیرحمانه باهاش تا کردن

♡ روا ♡
♡ روا ♡
11 ماه قبل

ولی کسی حرف طلوع باور نمیکنه باید بارمان پشتش در بیاد

مینا
مینا
پاسخ به  ♡ روا ♡
11 ماه قبل

میبینی که تازه میزنه تو دهنش بارمان اگه پشتش در میومد الان بچش زنده بود طلوع کافیه دفتر خاطرات ساره رو پرت کنه تو صورت پدر بزرگش تا با خوندن خط به خطش حالش جا بیاد و ببینه چه پدر خوبی بوده برا دخترش

♡ روا ♡
♡ روا ♡
11 ماه قبل

چقدر طلوع گناه داره خیلی مظلومه بغض ر
کردم داشتم رمان میخوندم

Bahareh
Bahareh
11 ماه قبل

خوب معلومه حرف طلوع باور نمیکنن ولی چقدر بارمان بیشرفه که بازم دهنشو باز نمیکنه واقعیت و بگه هی طلوع طلوع میکنه چقدر همشون پستن آخرشم همون کامران میاد بهش کمک میکنه انتقام میگیرن ازشون.

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط Bahareh afsar
مینا
مینا
پاسخ به  Bahareh
11 ماه قبل

بنظر من که طلوع باید از بارمان طلاق بگیره باعث مرگ بچش سکوت بارمان بود که هنوزم ادامه داره ولی طلوع دفتر خاطرات ساره رو داره

رمانخون
رمانخون
11 ماه قبل

چه عجب گفت بالاخره

مینا
مینا
پاسخ به  رمانخون
11 ماه قبل

مرگ بچش روانیش کرد قبلا میخواست مدرک جمع کنه بره پیش پلیس الانم گفتنش به ضررشه صد در صد میکشنش کاش بره از اونجا

Ana
Ana
11 ماه قبل

به به چقدر داره جذاب ميشه و چقدر منتظر پارت بعدي هستم
ان شاالله ك حالتون بهتره همتا جان

:///
:///
11 ماه قبل

تروخدا ی پارت دیگه بالاخره به جایی که آرزوش رو داشتیم رسید
البته الان تا حاج رستایی باور کنه ما پیر میشیم😭😭😭😭

مینا
مینا
پاسخ به  :///
11 ماه قبل

تو پارتهای گذشته از زبون حاج رستایی نوشته بود که خودشم باور نمیکرد کار ساره باشه ولی مدرکی برای اثباتش نداشت الان دفتر خاطرات ساره خودش مدرکه ولی اصل مدرک دست بارمانه که اونم رو نمیکنه

mina Alan
mina Alan
11 ماه قبل

پررو بودن ام حدی داره ،عجب کثافتایی آدم عوقش میگیره
بیچاره ساره و طلوع

سارا
سارا
پاسخ به  mina Alan
11 ماه قبل

اگه رمان غرامت روخوندی بیچاره یامورهم اضافه کن

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  سارا
11 ماه قبل

اره واقعا به یامور هم خیلی ظلم شده

mina Alan
mina Alan
پاسخ به  سارا
11 ماه قبل

صحیح

Roz
Roz
11 ماه قبل

ممنون میشم بازم پارت بزاری چون خیلی دیر میذاری هرروز سه بار چک میکنم گوگلو ولی نمیزاری 😢لطفا تو زمان مشخص بزار

بی نام
بی نام
11 ماه قبل

حداقل ی پارت دیگه بدین لطفا بخاطر این همه تاخیررر

دسته‌ها
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x