سکوتش باعث میشه سرمو بالا بیارم و بهش نگاه کنم….اخمهای درهمش مشخص میکنه چقد از شنیدن حرفام عصبی شده….
تند جلو میاد و رو زانوهاش روبه روم میشینه….
دستش رو محکم میکوبه رو سنگ قبر و رو بهم میتوپه: چرت و پرت چرا بهم میدوزی….دیوونه شدی…مگه اومدم خواستگاریت و منتظر جوابتم که این حرفا رو میزنی؟…دیوونه تو زنمی…قانونی و رسمی و شرعی…
دستشو به حالت تهدید بالا میاره و جلوم تکون میده و ادامه میده: ..یه بار فقط یه بار دیگه…
میپرم وسط حرفش و با داد میگم: یه بار چی…بگو دیگه، یه بار چی….من دیگه این زندگی رو نمیخوام….نمیخوااام….به چه زبونی دیگه بهت بگم!….
گیج و دلگیر بهم خیره میشه…..بدون حرفی…
جلو خونه نگه میداره و آروم لب میزنه: برو بالا….کاری داشتی زنگ بزن بهم…
به نیمرخمش نگاه میکنم….نه تنها تو قبرستون دیگه حرفی نزد بلکه تمام مسیر رو هم به سکوت گذروند….
منتظر بودم باز داد و هوار راه بندازه و بهم بگه چرت و پرت سر هم نکنم…..ولی هیچی نگفت…حتی یه کلمه…
دستم رو دستگیره میشینه و بدون حرفی پیاده میشم…..
بی حال سمت آسانسور قدم برمیدارم….
زندگی که همش پول نیست…رفاه نیست…آسایش نیست….من دنبال آرامش بودم ولی نصیبم نشد…..حتی یه ذره….
با صدای باز شدن در سر هر سه نفرشون طرفم میچرخه…..
روژین رو میدونم برا چی اینجاست ولی این رفت و آمد روژان و مرضیه خانم رو نمیفهمم…..
روژین: کجا رفته بودین؟…برا چی هر چی زنگ زدم جواب نمی دادین.…
بلند میشه و سمتم میاد….
در رو به آرومی میبندم و برخلاف همیشه که سمت اتاق میرفتم الان قدم هام رو طرفشون برمیدارم…..من تصمیمم رو گرفتم…..
_ بذار کمکت کنم عزیزم….
دست روژین رو پس میزنم و میگم: خوبم روژین…خودم میتونم….
با اینکه بهش میگم خوبم ولی ولکن نیست و تا نشستنم رو مبل رو به روی مادرش کمکم میکنه…..
کنارم میشینه و من نگاهم رو روژان و مرضیه خانم میچرخه…..
_ بهتری؟…..
با ابروهای بالا رفته از تعجب به مرضیه خانم نگاه میکنم…..باور اینکه حالمو پرسیده باشه برام سخته…..
رو بهش لب میزنم: بله…بهترم….
روژین: خب خدا رو شکر…..من برم یه چایی دم کنم…..
میخواد پا شه که صدای مرضیه خانم بلند میشه…..
_ نمیخواد بشین….
روژین حرف گوش کن میشینه و من به این فکر میکنم که انگار من مهمونم و اونا میزبان….که البته همینم هست…..یه چند ماهی به خیال واهی که منم صاحب خونه زندگی شدم ولی همش خیال بود….
_ بخیه هاتو نکشیدی؟….
رو به مرضیه خانم که این حرف رو زده میگم: نه…رفته بودیم قبرستون…..نرفتیم دکتر…..
متعجب ابرو بالا میندازه و من نگاهم میفته به پوزخند روژان….
چقد این دو خواهر با هم فرق دارن…..روژین مهربون و دلسوز و روژان اخمو و تخس…
مهم نیست….چون قراره خوب و بد رستایی ها رو با هم فراموش کنم….میخوام بشم همون طلوعی که در به در خیابون ها بود…میخوام بشم همونی که تو یه اتاق داغون رو پشت بوم یه خونه ی داغون تر زندگی میکرد….
نفس عمیقی میکشم و نگاهم رو بین سه نفرشون میچرخونم و در آخر رو به مرضیه خانم میگم: میدونم خیال میکنین من بارمان رو ازتون گرفتم و قراره با زندگی کردن باهاش خوشبختی رو هم ازش بگیرم….اینم میدونم که حاضرین هر کاری بکنید تا من از زندگیش برم….برا همین….برا همینم ازتون یه درخواستی دارم….
کنجکاو خیره میشن بهم و من با وجود حال بدی که دارم و میدونم قراره بدتر هم بشه ادامه میدم: من میخوام از بارمان جدا شم ولی میدونم راضی نمیشه….البته به راحتی راضی نمیشه…..ازتون میخوام کمکم کنین تا طلاقم رو بده…..
روژین: طلوع؟؟!!….
متعجب اسممو صدا میزنه… ولی….
روژان: تو که قرار بود به این زودی جدا شی دیگه چرا عقد دائم خوندین….برا چند ماه صیغه ش میشدی…..
با حرفش همه ی وجودم آتیش میگیره….نگاه ناراحتم رو بهش میدوزم ولی پررو تر رو میگیره….
روژین: درست حرف بزن روژان…مگه طلوع کف دستشو بو کرده که زندگیش اینجوری میشه….
_ برا چی میخوای جدا شی؟….
نگاهمو میچرخونم سمت مرضیه خانم…..
_ دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم….
_ دلیلش؟….
برام سخته بخوام حرف بزنم…اونم وقتی میدونم قرار نیست باهام همدردی بشه….
میخوام حرف بزنم که صدای بلند رعد و برق میپیچه……
نگاهم میفته به پنجره قدی که به زیبایی قطره های بارون رو نشون میده….
یاد خوابی که دیده بودم میفتم….بارون همینجور با شدت میبارید….و دختر بچه ای که ازم کمک میخواست….یاد بچه ای که میتونست باشه و الان نیست باعث میشه حلقه های اشک تو چشمام جمع بشه….
نفس عمیقی میکشم و رو به مرضیه خانم میگم: دلیلش…. دلیلش اینکه پسرتون من رو دوست نداره….یعنی هیچوقت نداشت….
تکیه ش رو از مبل میگیره و به جلو خم میشه….
مشخصه با شنیدن این حرف جا میخوره….چقد از خودم بدم میاد وقتی حتی زیرچشمی متوجه خوشحالی روژان میشم….
_ یعنی چی؟….بارمان همه چی رو کنار گذاشت تا بهت برسه…..چندین بار با من و پدرش بحثش شد….اونوقت تو حرف از دوست نداشتن میزنی….
_ بارمان با من ازدواج کرد تا…تا من سمت محمدحسینی که ازم خواستگاری کرده بود نرم….نرم تا نفهمم دور اطرافم چه خبر بوده…تا دست پدرش رو نشه….تا آبروی شوهر شما حفظ بشه…
روژان: دهنتو ببند دختره بی چشم و رو….این وصله ها به پدر من نمیچسبه…
مرضیه خانم: ساکت شو روژان….رو به من: ادامه بده…..
صدای باز و بسته شدن در میاد و پشت بندش سلام کردن بارمان….
مرضیه خانم و روژین جوابش رو میدن و من به این فکر میکنم با وجود بارمان حرف زدن برام خیلی سخت میشه….چون قطعا ناراحت میشه از شنیدن حرفایی که تو تنهایی هم بهش میزدم دیگه چه برسه تو جمع خانواده ش اون حرفا رو زدن…….
میخواد سمت اتاق بره که با دیدن من کنار مادرش و خواهراش متعجب طرفمون میاد….
حقم داره…..تو این مدت هر وقت میومدن من پامو از اتاق بیرون نذاشتم….
_ خبریه؟…
به شوخی میگه و وقتی با چهره ی جدیمون رو به رو میشه بدون حرفی رو مبل تکی کنار مادرش میشینه…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخه این درسته من روزی صد بار بیا چک کنم ولی بازم از پارت خبری نباشه؟
نه درسته؟
نویسنده دانش آموزی؟ دانشجویی؟کدومی که از اول مهر تا حالا یک پارت درست و درمونی دست ما ندادی؟
ممنون همتای عزیز
مرضیه از اول میدونست من به این شک ندارم
مرضیه میدونه فقط میخواهد حرفا طلوع بشنوه بفهمه که طلوع کامل میدونه یا نه از این ور میخواهد مطمئن هم شه
پدر پسر لنگه همن
یعنی در این حد عوضیه که میدونست و باز به طلوع میگفت هرزه و حرومزاده؟😱😱
آره
رستاییه دیگه لنگه اشونه
آفرین بهت طلوع همین طوری ادامه بده
آفرین طلوع
فک کنم مادر بارمان فهمیده شوهرش گناهکاره برا همین داره با طلوع راه میاد
سلام خانم شاهانی عزیز خیلی ممنون میشم به مایی که خواننده هم هستیم احترام بزارید یکم پارت بندی رو دقیق کنید ما هر روز میزنیم گوگل رمان رو که ببینیم اومده یا نه ممنون میشم که یکم دقیق کنید اینکه یه هفته یه پارت میزارید هم واقعا خیلی کمه
با اجازه مينا خانم اگر كامنت منو مورد هجمه قرار نميدن ،ديس نميكنن، ميخواستم بگم همتا جان اگر ممكنه پارتگذاري رو سريعتر انجام بدين اگر هم خدايي نكرده كسالت دارين مثل هميشه توي كامنتا اطلاع بدين كه علت رو بدونيم … مرسي ازت
یعنی عجب کینه ای هستی تو دختر بیخیال😂😂😂😂
عزیزم الان مدتیه اونی که رو من زوم کرده شمایی چند باری متلک انداختین احترامتون و حفظ کردم جواب ندادم اون زمان خانم شاهانی گفتن عمل پیوند کردن منم دیدم شما و دوستان اعتراض دارید گفتم تو این حالت نمیتونن پارت بدن بهتره صبور باشید و درک کنید چون خودم همسرم عمل کلیه انجام داده بود میدونستم خانم شاهانی چه دردی تحمل میکنن نه توهینی بهتون کردم نه بی احترامی خانم شاهانی رو هم در حد شماها میشناسم نه بیشتر. زمانیکه تلگرام بودم رمانهاشون و میخوندم الانم تنها رمانی که دنبال میکنم طلوعه اینکه شما اینطوری کینه گرفتید و قبل هر کامنت به من تیکه میندازید و اصلا درک نمیکنم در ضمن منم مثل شماها هر روز میام چک میکنم فقط اعتراضی نمینویسم دلیلی هم نمیبینم به هر اعتراضی جواب بدم اون زمان چون خودم شرایطش و درک کرده بودم گفتم اگر در این حد حرفام باعث ناراحتی شما شده عزیز دل من ازتون معذرت میخوام
دقیقاً 👍🙌
فدات❤❤
منم شما رو نمیشناسم ولی باریکلا به این درک و شعور بالاتون
من نخواستم شما معذرت خواهي كني دوست عزيز ، من واقعا حوصله ي تكرار مكررات ندارم فقط ب طور خلاصه بگم من كامنت گذاشتم و گله كردم …از بيماري همتا جان هم بي خير يودم كه تا اون مدت ادامه داشته بلافاصله ايشون خودشون كامنت گذاشتن كه كسالت دارن و منم زير كامنتشون واسشون آرزوي سلامتي كردم و ازشون عذرخواهي هم ب نوعي كردم ك اطلاع نداشتم ، اما واي از كامنتاي شما ك ريپ شدروي كامنت بنده من هي گفتم مطلع نبودم پاسخ منو بخونين در جواب توضيح خانم شاهاني واقعا ول نكن بودين و از اون روز از ته دلم ميگم ن ب عنوان اينكه شما تيكه برداشت كنين من هر وقت بخوام نقدي كنم شما مياييد در نظرم ك واي الان كلي بايد از سمت خانم مينا بازخواست بشم !
واقعا خجالت نمی کشید اینجوری پارت میدید بعد انتظار دارید تعداد خوانده های رمانتون هم زیاد بشه
و ادامه تا 8 روز آینده
👍 👍 👍 😂 😂 😂
خدا روشکر پارت جدید اومده