رمان طلوع پارت ۳۴ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۳۴

 

 

*

 

یک ماه بعد

 

 

_ سمیه خانم…سمیه خانم….

جوابی که نمیشنوم درو هل میدم و داخل میشم…

از همون جلو در صداش میزنم…..

_ سمیه خا…

_ اومدم…اومدم….دختر جون چیه سر صبحی هوار میکشی…..

با دیدنش لبخند میزنم و جلو میرم….سینی تو دستمو میذارم رو میز و برمیگردم….

_ ببخشید در باز بود اومدم داخل….

اخماش تو هم میره و میگه: در برا چی باز بود؟….

 

میدونم که حواس پرتی داره….با این حال حرفی در این مورد نمیزنم و میگم: نمیدونم والا….فعلا با اجازه….نهارتون یه ربع ساعت دیگه اماده میشه..وقتی خواستم برم سرکار براتون میارم…

بیرون میزنم و بدو بدو پله ها رو بالا میرم….در پشت بوم رو باز میکنم و وارد اتاق کوچیک گوشه ی پشت بوم میشم…..

 

چقد گشتم تا همین یه اتاق رو پیدا کردم…..بعد از یکی دو هفته که دیگه ناامید شده بودم بالاخره همین سمیه خانم راضی شد با پنج تومن پول پیش و ناهار و شامی که براش میپزم و کارایی که براش انجام میدم این اتاق رو بهم بده….از اون پیرزن های مهربون نیست….ولی خوب خیلی بداخلاق هم نیست…اگه کاراش رو به موقع انجام بدم باهام مهربونه….

 

ساعت شش و نیمه و هنوز یه یه ساعتی مونده تا بخوام سرکار برم….فاصله ی مغاره تا خونه بیست دقیقه پیاده رویه و همینم برا من یه مزیت خیلی خوبیه که از پول تاکسی دادن راحت شم…

 

 

رو تخت دراز میکشم….اینم مصیبتی شد که سمیه خانم ساعت شش و نیم باید صبحونه بخوره….آخه بگو چی میشد اگه هفت و نیم میخوردی و من یه ساعت بیشتر میخوابیدم…..

 

 

موبایلو برمیدارم و گالریش رو باز میکنم….

 

با دیدن عکس خندون امیرعلی غم دنیا سرازیر میشه به دلم……چه راحت ولم کرد…..نه تماسی، نه پیامی……انگار نه انگار که یه روزی زنش بودم…..آخ خداااااا…..چقده دلم براش تنگ شده….

اشک هام رو گونه م سرازیر میشه…..عکسش رو میذارم رو قلبم و بلند بلند میزنم زیر گریه….

_ امیرعلی….برا چی یه سراغی ازم نمیگیری بیمعرفت…من دوست داشتم…..برعکس تو که هیچوقت نداشتی….مگه میشه کسی رو دوست داشته باشی و اینجوری ولش کنی…..چرا نمیتونم فراموشت کنم…. خدااااا….من وابستت شدم نامرد….برا چی ولم کردی…..

 

 

 

 

صورت خیس از اشکمو تمیز میکنم….لباس عوض میکنم و با برداشتن ناهار سمیه خانم از اتاق میزنم بیرون…..بهش میدم و راهی مغازه میشم….

 

امروز باید خرید کنم….هم برا خودم هم سمیه خانم.‌.‌.

 

 

وارد مغازه میشم…بدون نگاه کردن به جایی که اقای محاشم همیشه مینشست سلام میکنم و وقتی صدای پسر جوونی رو به جای صدای کلفت اقای محاشم میشنوم سرم رو میچرخونمو و بهش نگاه میکنم….

 

یه پسر حدود  بیست و یکی دو ساله….یعنی تقریبا همسنای خودم….

چند قدم جلو میرم و میگم: سلام….

با لبخند نگام میکنه و جوابم رو میده…

 

_ ببخشید آقای محاشم کجاست؟….

دستاشو تو جیبش میبره و از بالا بهم نگاه میکنه…دقیقا ژست کسایی که صاحب یه تشکیلات خیلی بزرگ و وسیعن و چند صد نفر زیردستشون کار میکنن…..معاشرتی باهاش نداشتم و تا به امروز اصن ندیده بودمش ولی نمیدونم چرا حس میکنم اینقد ازش بدم میاد….

البته دلیلش میتونه همین نگاه گستاخ و بی ادبانه ش باشه….

 

_من خواهرزادشم…..اسمم آرمانه… دایی رحمان دیشب پاش شکسته و تا وقتی که خوب شه من به جاش میام….

 

 

اوووف…پس باید حالاحال تحملش کنم…..

 

ناراحت از این اتفاق یهویی اخمامو تو هم میکشم و میگم:  خدا بد نده….چی شده؟…یعنی تصادف کرده…

_ نه….از پله افتاده…..

_ای بابا….ایشالله هر چه زودتر خوب شن….حالا کی برمیگردن سرکارشون‌؟…

 

پوزخند یه طرفه ای میزنه و دلیلش هم حرف رک و راستی که از برگشتن آقای محاشم و رفتن خودش به زبون میارم…..

_ هر وقت حالش خوب بشه….

 

 

سرمو تکون میدم و سمت اتاق کوچکی که برا اجاق هست میرم….

 

پیشبند رو میبندمو کنار اجاق وایمیسم….

عجب گرفتاری شدیم….حالا باید دستورات ریز و درشت این نوسبیل رو اطاعت کنم…..یکی نیست به آقا محاشم بگه آخه مگه چه جوری راه میرفتی رو پله ها که افتادی و پات شکست…..

 

_ طلوع خانم…..طلوع….

با صداش از جا میپرم و میچرخم طرفش…هنوز نیومده اسممو از کجا میدونه..محاشم با اون سنش خانم مشعوف بهم میگفت…حالا این نیم وجبی طلوع طلوع راه انداخته…..

_ بله….

_ کف مغازه خیلی کثیفه…..چند وقت به چند وقت تمیزش میکنی مگه؟…..

 

ایششش….حالم از آدمهای اینجوری بهم میخوره….

از اتاق میرم بیرون و به کف مغازه نگاه میکنم….

تمیزه…تمیزه…..سرمو بلند میکنم و میگم: اینجا که کثیف نیست…من هر روز نیم ساعت مونده به تموم شدن شیفتم تمیز میکنم…..

 

میچرخه و با بالا انداختن شونه هاش سمت میز میره و رو صندلی میشینه….. رو بهم میگه:به این نمیگن تمیزی…خانوووم….

 

اخمامو تو هم میکشم و میگم: پس به چی میگن …..

انگار که انتظار چنین اخمی رو ازم نداشته که یکم جا میخوره…..

 

پسره ی احمق….

 

برا یه مغازه درب و داغون فکستنی چه فازی هم گرفته….

_ بحث در مورد تمیزی برا بعد…..اون سبد گوجه ها رو بشور…..

 

چشم از سبد میگیرم و میگم: من اینجا فقط و فقط فلافل درست میکنم….همین….باقی کارا با دایی جونتون بود…..

 

بی توجه به صورت وا رفته ش میچرخمو و مشغول کارم میشم….

 

 

 

 

ساعت دو نیم میشه و بالاخره همه ی فلافل هایی که ازم خواسته بود رو درست کردم….

 

بیچاره مردمی که از این فلافل ها میخوردن….روغنی که کم کم برا یه هفته است…….چند باری به آقای محاشم گفته بودم چقد ضرر داره ولی وقتی با این حرفش که اینچیزا به تو مربوط نمیشه مواجه میشدم منم صدای وجدانمو خفه کردم…..

 

پیشبند رو درمیارم و با آویزون کردنش از اتاق میزنم بیرون….انگار که از جهنم درومده باشم همونقد گرممه…..

 

روپوش مربوط به تمیز کردن و شست و شو رو میپوشم….اوج رعایت بهداشت تو این مغازه همینه….اینکه هر کاری روپوش خاص خودش رو داره….

 

تی رو برمیدارم و شروع میکنم به کشیدن رو زمین که همون موقع کارش با مشتری ها تموم میشه و سمتم میاد…..چند قدمیم وایمیسه و میگه: چرا خشک خشک میکشی؟…

 

صاف وایمیسم و نگاش میکنم….

_ خیسش کن بعد بکش…..خیس که باشه بهتره…..دیگه کمتر فشار میدی خودتم کمتر اذیت میشی….

 

حالم از اون ریشخند مزخرف گوشه ی لبش بهم میخوره….

شک ندارم که همه ی حرفاشو به منظور زده…..

دیوث….عوضی….

 

_ اون مرغ فروشیه که هر روز هر زور با اب میشورنش….

 

میخواد حرفی بزنه که با اومدن یه مشتری دیگه فاصله میگیره…..

 

 

برا کمتر شنیدن صداش و حرفای مزخرفش سمت سطل میرم و تی رو خیس میکنم…..

 

خدا عاقبتمو با این آدم به خیر کنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

چرا تا می بینید چهارنفر رمانی را دنبال میکنن شروع میکنید به دیر به دیر پارت گذاشتن و کوتاه کردن پارت ها؟

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

نویسنده عزیز اگه میشه پارت گذاری ها را منظم تر کنید

آسیه
آسیه
1 سال قبل

پرش هوایی بود چطور شد یه ماه .چرا پارت نمیزاری؟؟

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

وااای تروخدا چی میشه یک ماه گذشت یعنی امیر علی واقعا طلوع رو ول کرد ننننننننننننه

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x