مردی حدود شصت ساله وارد مغازه میشه و سمت میزی که تا چند دقیقه قبل کنارش وایساده بودم میره….
_ سعید بارها رو تحویل گرفتی یا نه؟
با صدای بلندی میگه و از کنارم میگذره….
میخوام بی توجه بهش بیرون برم که با فکر به اینکه حتما یه نسبتی با پسری که صداش زد داره و ممکنه صاحب مغازه اصلی اون باشه میچرخم و با چند گام بلند خودمو بهش میرسونم….
_ ببخشید آقا…
با شنیدن صدام جلوتر نمیره و برمیگرده طرفم….
_ بله خانم….
_ شما….شما آقای رستایی میشناسید؟…موحد رستایی…
_ نه….نمیشنا….
جلوتر میاد و با کنجکاوی ادامه میده: گفتی کی؟….
تند میگم: موحد رستایی….بهم آدرس اینجا رو دادن…
_ کی آدرس اینجا رو داده!…..اگه منظورت حاج آقا رستایی باشه که…..
بازم حرفشو قطع می کنه و من دلم میخواد سرمو ازدستش بکوبم به دیوار….
دلم میخواد بهش بگم تو رو خدا تند تند حرف بزن تا بفهمم چی به چیه…
گوشیش رو از جیبش در میاره و سمت میز میره و رو صندلی میشینه…
از فرط هیجان روپاهام بند نمیشم….. دنبالش میرم و این سمت میز وایمیستم….
با موبایل شماره ای رو میگیره و شروع میکنه به حرف زدن….
تمام وجودم چشم و گوش میشه تا حرفاشو بهتر بشنونم….
_سلام علیکم حاج آقا مرتضوی… آقا ارادت دارم…. اختیار دارین آقا این چه حرفیه….
شروع میکنه از بازار حرف زدن و صحبتهایی که هیچ کدوم به من ربطی پیدا نمیکنه…
چند دقیقه ای حرف میزنه و من همون جور گوش میدم تا اینکه با شنیدن اسم رستایی به میز نزدیک تر میشم…
_حاج آقا غرض از مزاحمت میخواستم بدونم شما یادتون میاد وقتی چند سال پیش اینجا رو از حاج آقا رستایی خریدم اسم کوچیکشون چی بود…؟
_آها… بله بله… آقا قربان شما… ببخشید که وقتتون رو گرفتم…به خانواده محترم سلام برسونید… بله چشم…. خدانگهدار….
گوشی رو میزاره رو میز و بهم نگاه میکنه…
_گفتی موحد رستایی؟….
آب دهنمو قورت میدم و میگم: بله آقا….
_خب…..نفس عمیقی میکشه و ادامه میده: راستش من اگه اشتباه نکنم سالش رو….حدود ۲۰ سال پیش اینجارو از حاج آقا رستایی خریدم…. ولی چون مال خیلی سال پیش بود اسم کوچیکشون رو به خاطر نداشتم….
_یعنی شما اینجا رو از موحد رستایی خریدین درسته ؟
سرش رو آروم تکون میده و میگه: آره درسته…
نفس عمیقی میکشم و هزاران بار تو دلم خدارو شکر می کنم….
پس واقعاً چنین نامی وجود داره….
_ آقا شما آدرسی ازشون دارین بهم بدین… تورو خدا….
_نه ندارم متاسفانه…
_آقا تورو خدا اگه دارین بهم بدین… اندازه یه دنیا ممنونتون میشم…
_ ندارم دختر جان…. دیدی که جلو رو خودت زنگ زدم تا اسم کوچیکش رو پیدا کردم….
حلقه اشک تو چشمام جمع میشه… مگه میشه تا اینجا اومدم و حالا دست خالی برگردم….
_ خب….خب از همین آقایی که بهشون زنگ زدین بپرسین یا…یا اینکه شمارشون رو به خودم بدین….خواهش می کنم باور کنید لطف بزرگی بهم می کنید….
پوف کلافه ای میشه و ناراضی سر تکون میده و دوباره شماره میگیره….
…….
از فروشگاه میزنم بیرون و با شماره ای که تو گوشیم ذخیره کردم شروع می کنم به زنگ زدن…
_بله…
صدای محکم مردی میپیچه و من استرس میگیرم برای حرف زدن….
چند تا صلوات برای آرامش درون میفرستم….
_بله…. الو….
به خودم میام و قبل از اینکه قطع کنه میگم: سلام… ببخشید همراه آقای مرتضوی….
_بله خانم… بفرمایید در خدمتم…
_ببخشید آقای مرتضوی چند دقیقه پیش با آقای مهران پور صحبت کردین ازتون خواستن شمارتون رو بهم بدن….شما هم اجازه دادین…اگه مزاحم نیستم میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم…..
_خواهش می کنم بفرمایید…
_ببخشید آقای مهران پور راجع به حاج آقا رستایی ازتون سوال کردن…..یعنی در واقع من ازشون خواهش کردم این کارو انجام بدن….حالا از از شما خواهش می کنم اگه آدرسی از حاج آقا رستایی دارین بهم بدین…
چند لحظه به سکوت می گذره و نمیدونم داره فکر میکنه یا اینکه نمیخواد جواب منو بده…
می خوام دوباره التماسش کنم که خودش میگه: والا خیلی وقته من ازشون خبری ندارم…. هوووم…. ولی شاید بتونم از افراد دیگه هم سوال کنم…. و اینکه شاید درست نباشه من اینجور آدرس کسی رو بدم میتونم سوال کنم شما چه کاری با ایشون دارین یا چه نسبتی باهاشون دارین….
الان باید چه جوابی بدم…. میدونم موحد رستایی هرکسی که باشه پدرم نیست در واقع وقتی آقای مهران پور تو فروشگاه بهم گفت اینجارو ۲۰ سال پیش از موحد رستایی خریدم فهمیدم نمیتونه پدرم باشه ولی همه ی امیدم اینکه بتونم از موحد رستایی به پدرم برسم….
_الو خانوم….
با شنیدن صداش از فکر و خیال بیرون میام……
_خواهش می کنم حاج آقا…باور کنید بزرگترین لطف دنیا را بهم می کنید اگه آدرسی از آقای رستایی بهم بدید…کار مهمی باهاشون دارم که فقط میتونم به خودشون بگم….
جوابش رو با مکث میشنوم که میگه: چی بگم والا… باشه… من براتون پرس و جو می کنم و اگه خبری شد با همین شماره تماس میگیرم فقط میشه اسم و فامیلتون رو بدونم…
ذوق زده تند و سریع میگم :طلوع…..…طلوع مشعوف… ممنونم ازتون….پس من منتظر تماستون میمونم…..
_بله حتماً…. اگه خبری شد چشم تماس میگیرم….خدانگهدار…
قطع میکنه…. و من عین دیوونه ها تو خیابون بلند میخندم و بالا پایین میپرم….
خدایا شکرت…. موحد رستایی…. چه نسبتی میتونی با من داشته باشی….. چه نسبتی با ساره داشتی……
به یاد ساره خنده از رو لبهام پر میکشه….
فکر نمیکردم کس و کاری داشته باشی ساره…..یعنی چه نسبتی میتونه باهات داشته باشه وقتی تو اونجوری تو درد و حقارت زندگی کردی و آخرشم تو رنج و بدبختی مردی اونوقت همه با احترام و عزت به این اسمی که تو دادی میگن حاج آقا رستایی…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همتاخانوم دستت دردنکنه کاش زودترپارت بذار
داستان داره جذاب تر میشه … چقدر دلم میخواد روزی بیاد ک امیرعلی از کارش پشیمون و طلوع نگاهشم نندازه دیگ
دقیقا
ممنون که پارت گذاری زود ب زود دارین همتا جان 🙏🏻