_ یه عکس گرفتی دستت و هر مزخرفی رو دوست داری سر هم میکنی….گم شو برو بیرون…اصن از کجا معلوم این عکس و پیدا نکرده باشی….
دست میذاره رو کتف حاج آقا و ادامه میده: بیا بشین پدر من…..ندیدی دکتر چی بهت گفت…اینهمه به خودت فشار میاری که چی….بخاطر یه عکس…
_ نه بارمان…مطمعنم یه چیزایی هست….
حاج آقا دستشو میکشه و رو بهم میگه: ساره کجاست؟….
یه نگاه به کسی که حالا میدونم بارمان اسمشه میندازم…با خشم و نفرت بهم خیرست…
واقعیتش اینکه میترسم بگم ساره مرده…..
میترسم حال آدم روبه روم که از حرف های پسرش میفهمم بیماری قلبی داره بد شه و اونوقت من بدبخت تر از قبل شم…..
با استرس لب میزنم: تا….تا چند وقت پیش با هم زندگی میکردیم ولی….الان….الان رو من نمیدونم…..
_ یعنی ازش خبر نداری؟…..
سرمو تکون میدم و میگم: نه….
چشماشو رو هم فشار میده و میگه: ببین دختر جون من نمیدونم از کجا پیدات شد؟…یا این عکسو کی بهت داد….ولی اینو بدون تا زمانی که جای ساره رو بهم نگی و خودشو بهم نشون ندی هیچکدوم از حرفاتو باور نمیکنم…..
سمت میزش میره و با برداشتن موبایل و سوییچ میزنه بیرون….
بدون حرف خیره میشم به رفتنش….
فکر نمیکردم اینجوری بزاره و بره…..
_ روش جدید پول درآوردنه آره؟….درآمدت که بد نبود!…برا یه شب حرف از هفتصد بود که….
چشامو رو هم فشار میدم و میچرخم طرفش….
_ چی میگی تو…
گوشه ی پیشونیش رو میخارونه و با تمسخر میگه: یادآوری شغل شریفت بود دیگه….
بی شرف….
دهن باز میکنم بهش بتوپم که با دستش به بیرون اشاره میکنه….
_ دیدی که تیرت به سنگ خورد…. حاج آقا هم با این حرفا….
_ ساره مرده……
حرفش تو دهنش میماسه…..
بدون حرف بهم نگاه میکنه و با مکث لب میزنه: چی؟….
بی توجه به قیافه ی وا رفته ش میگم: ساره مرده…به آقای رستایی نگفتم چون فهمیدم حالش بده و ممکن بدتر بشه…..ولی به شما میگم که بهشون بگین…ساره چند روزی هست که فوت کرده….من برا یه مدت کوتاه پیشش زندگی میکردم…هیچوقت هم حاضر نمیشد آدرسی از خانواده ش بهم بده وقتی هم مرد اسم موحد رستایی با یه آدرس برام گذاشته بود….من نه شماها رو میشناسم…نه اصن تا حالا دیدمتون….اومدم که از شماها به خانواده م برسم….همین……..الانم فقط میخوام بدونم شما خانواده ی ساره رو میشناسین؟….اگه میشناسین خواهش میکنم یه آدرسی یا شماره ای ازشون بهم بدین….من قول میدم دیگه هیچوقت مزاحمتون نشم….
چشم میگیره و خیره میشه به میز….
خیره شدنش طولی نمیکشه و تند سرش رو بلند میکنه و رو بهم میگه: بریم…..
تا بخوام بگم کجا بریم….میزنه بیرون و منم به اجبار دنبالش میرم…..
سمت ماشینش میره….
چند قدم مونده به ماشین وایمیسم و جلوتر نمیرم….
ریموت رو میزنه و میگه: سوار شو….
بازم جمله ی مزخرف قبلش رو تکرار کرد….
واکنشی که ازم نمیبینه پر حرص میگه: سوار شو میگم…..گوشات مگه مشکل داره؟…
زورم میاد وقتی اینجوری به خودش اجازه میده هر حرفی که دلش میخواد به زبون بیاره….
جوابی بهش نمیدم که درو محکم میبنده و ماشین و دور میزنه و سمتم میاد….
_ برا چی نمیشینی؟…نکنه راستی راستی کری؟…
_ درست حرف بزن….به چه حقی اینجوری حرف میزنی باهام…..
سرش رو چند بار تکون میده و به مسخره میگه: به چه حقی…..که اینطور….
رو میکنه سمتم و ادامه میده:مگه نمیگی ساره فوت کرده….برو سوار شو میخوام قبرشو بهم نشون بدی.….
ته دلم از حرفش خوش حال میشم….انگار دارم به یه جاهایی میرسم….
خدایا یعنی میاد اون روزی که من بابامو پیدا کنم……
_ استخاره چی رو میگیری…بشین دیگه….
با حرص میگه و منم به خاطر اینکه بیشتر از این حرصش در بیاد میگم: باشه…میریم…فقط قبلش باید بهم بگین آقای رستایی ساره رو از کجا میشناسه؟….
اخمای تو هم رفته ش بیشتر به هم نزدیک میشن و میگه: الان که چی؟….شرط میذاری برام؟….
دهن باز میکنم حرفی بزنم که با صدای پر عشوه ی دختری میچرخم و نگاش میکنم…..
_ بارمان….
بارمان….آخه اینم شد اسم….
نزدیکتر میاد و سلام میکنه…..
_ سلام ریحان…خوبی…این طرفا؟
_ مامان گفته حاج آقا بار جدید آورده….اومدم یه نگاه بندازم…
بهم نگاه میکنه و ادامه میده: معرفی نمیکنی عزیزم….
_ آهاا….آره دیروز براشون آوردن….دستشو با احترام سمت من میکشه و میگه: ایشونم از مشتری های شرکته….
_ شرکت؟…..
_ آره دیگه….
_ آخه تو که الان جلو فروشگاه آقاجونتی….
بی حوصله میگه: دختر دوست آقاجونه…..من عجله دارم ریحان….اگه با آقا جون کار داری نیم ساعتی هست که زده بیرون….
رو میکنه سمتم و ادامه میده: خانم مشعوف…بفرمایین…بقیه ی حرفا رو تو شرکت میزنیم….
خانم مشعوف!……
پس بلده احترام بذاره و اینهمه چرت و پرت بار من میکنه…
دختره بق کرده بهش نگاه میکنه و میگه:باشه عزیزم….پس میرم داخل….منتظر میمونم تا برگردن…فقط اگه دیر بیاد تو به جاش میای؟
ماشین دور میزنه و همزمان میگه: فکر نکنم..خیلی کار دارم امروز… تو نگران نباش آقا جونم اگه نیاد سعید میاد….
میشینه پشت فرمون و دختره هم با ناراحتی وارد فروشگاه میشه…..
بسوزه پدر عشق…..
شیشه ی سمت شاگرد پایین میاد و میگه: ببین من الاف تو نیستم…بشین وگرنه گازشو میگیرم و میرم…
ترس از اینکه اینم مثل حاج آقا بره و دستم خالی بمونه سرمو خم میکنم و میگم:خیلی خب….من ماشین میگیرم…شما پشت سرم بیاین…..
میدونم با این کارم ته مایه ی جیبم رو به فنا میدم….
ولی چاره ی دیگه ای نیست..
سرش رو تکون میده و به مسخره میخنده…. دلیل این مسخره خندیدنش رو به طور واضح میدونم…..
میدونم الان پیش خودش چی فکر میکنه….اینکه دختره سوار همه ماشینی میشه حالا واسه من جانماز آب میکشه….
اگه اونشب اون حماقتو نمیکردم امروز مجبور به نیشخند های این عوضی نبودم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه پارت دیگه بزار لطفا