رمان طلوع پارت ۵۷ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۵۷

 

 

یه بار دیگه به پیام نگاه میکنم….

 

 

آدرس که درسته ولی آخه برم داخل چی بگم….

اصن چرا بهم گفت برو داخل منتظر وایسا تا بیام….برا چی همون فروشگاه خودش قرار نذاشت……

 

 

 

شک و تردید و کنار میزارم و وارد نمایشگاهی که اصن نمیدونم برا کیه میشم……

 

 

 

کنترل چشمم دست خودم نیست و مدام بین اونهمه ماشین صفر و شیک که از نویی و تمیزی برق میزنن چرخ چرخ میخوره….

 

 

 

همه مدلی هست و من اسم خیلی هاشو حتی بلد نیستم…..

 

 

 

چند قدم جلوتر میرم که با شنیدن صدای آشنایی خشکم میزنه…

 

حرف اون روزش که حاج آقا بهش گفت کجا میری و در جوابش گفت نمایشگاه تو ذهنم میاد…..

 

پس منظورش از نمایشگاه همینه…..

 

 

میچرخم و میخوام قبل از اینکه منو ببینه بزنم بیرون که همون لحظه حاج آقا داخل میاد….

 

 

 

سمتم میاد و با تکون دادن سرش سلام میکنه….

 

 

قبل از جواب دادن من سر و کله ی بارمان پیدا میشه و با دیدن من اخم میکنه و رو به حاج آقا میگه: سلام آقا جون…

 

_ سلام….بریم بالا میخوام باهات حرف بزنم….

 

 

تعجب رو تو چهره بارمان ندیدم….انگار که خبر داشت قراره منو ببینه..

 

 

سمت راه پله ی طبقه بالا میرن….دنبالشون میرم….ازم نمیخوان…ولی وایسادنم اینجا هیچ دلیلی نداره…..وقتی حاج آقا بهم زنگ زد و ادرس اینجا رو بهم داد یعنی باهام کار داشته که گفته…..

 

 

 

 

طبقه ی بالا بیشتر شبیه به شرکته تا نمایشگاه…..

چند تا اتاق مجزا در کنار هم……

 

دیواراش پر شده از عکس و بنر های انواع ماشین…..

 

 

 

سر و صدای حاج آقا و بارمان از یکی از اتاق ها میاد….

 

با شنیدن اسم خودم نزدیکتر میشم تا بهتر بشنوم….

 

در نیمه بازه و نیم رخ حاج آقا رو که پشت میز نشسته و با اخمهای در هم به رو به روش نگاه میکنه رو میبینم….

 

با چرخیدن سرش فورا فاصله میگیرم….

 

صدای بارمان رو با حرص میشنوم که میگه: اخه پدر من عزیز من این حرفا چیه که میزنین…مگه اینجا بنگاه خیریه است یا شرکت کاریابیه؟….مگه میشه هر کی از راه رسید و محتاج کار بود من و شما بهش کار بدیم…..

 

_ اولا که هر کی از راه رسید نه……این دختر دختر ساره ست..‌‌‌‌‌..چه بخوام چه نخوام نمیتونم منکر پیوندی که بینمون هست بشم….تو فروشگاه که نمیتونستم دستشو بند کنم ولی اینجا چرا…..برا یه مدت اینجا کار میکنه تا بعدا یه کار دیگه براش پیدا کنم…..

 

_ خب بفرستینش شرکت….

_ میخوام اینجا باشه جلو چشم خودت…..نمیخوام کس دیگه ای از این ماجرا چیزی بدونه….حالا هم برو صداش کن بیاد کارش دارم….

 

 

با مکث صدا پاهای بارمان رو میشنوم و به سرعت از اتاق فاصله میگیرم…..

 

 

 

 

تو چهار چوب در قرار میگیره و با دیدنم با خشم سمتم میاد….نزدیکم وایمیسه و من به چشمای برزخیش نگاه میکنم….

 

 

_ خوب گوشاتو یاز کن ببین چی میگم قرار نیست چیزی از من بهت بماسه…..الانم هر اتفاقی که بیفته و هر حرفی زده بشه با یه نه کارو تموم میکنی….که اگه نکنی خیلی بد میشه برات…..

 

 

خیره نگاش میکنم و بی توجه به حرفاش از کنارش رد میشم…..

 

 

عوضی….خوبه همون نسبتی که تو با حاج آقا داری منم دارم…..

 

 

 

با چند تقه به در وارد میشم…..

 

 

رو صندلی میشینم و بارمانم داخل میاد و روبه روی من میشینه…..

 

 

تکیه میده به صندلی و پاهاشو تند تند تکون میده…..

 

 

چشم میگیرم و به پدربزرگم خیره میشم…..

 

 

_ مدرکت چیه؟….

 

 

 

واقعا نمیدونم چی بگم…..

 

 

سوال راحتیه ولی جواب دادنش برا من خیلی سخته…..اونم با وجود بارمانی که با دیدن مکثم شروع میکنه به پوزخند زدن…..

 

 

نفس عمیقی میکشم و میگم: دیپلم…..

 

 

صدای پوزخند پر تمسخرش رو میشنوم….میخوام اروم شم و چیزی نگم….ولی آخه مگه میشه در جوابش سکوت کنم…..مگه میشه…..

 

 

میچرخم سمتش و با حرص میگم: فکر نکنم حرف خنده داری زده باشم؟….

 

 

بدون جواب دادن به من به حاج آقا نگاه میکنه و میگه: الان من چه کاری باید داشته باشم که بدم به این خانم اونم با مدرک درخشانش…..

 

 

 

حاج آقا چیزی نمیگه و نگاهش بینمون چرخ میخوره….

 

 

نمیخواستم حتی به کار کردن تو این خراب شده فکر کنم….چه برسه به قبول کردنش….ولی الان که نیشخندهای این عوضی رو میبینم با تمام وجودم دلم میخواد با قبول کردنم حرص و خشمشو در بیارم….

 

 

حالم از آدمهای این شکلی بهم میخوره…حتی یه درصد هم به این فکر نمیکنه که منم نوه ی همین پدبزرگیم که احتمالا هر چی که همشون دارن از همین آدمه……

 

منم باید بجنگم….منم حق دارم…سهم دارم….و برا گرفتنش باید بهشون نزدیک بشم و چی بهتر از این….حق خودمو مادرمو با هم ازشون میگیرم…..

 

 

_ اینکه چه کاری میخوای بهش بدی رو من نمیدونم….هر کاری که خودت میدونی از پسش برمیاد بهش بده….رو به من ادامه میده: ببین دختر جون اینو آویزه ی گوشت کن گفتی کار ندارم حالا اینم از کار…..فقط اینو بدون اینکه تو چه نسبتی با من داری یا با بارمان داری رو همینجا چال میکنی…..دیگه هیچوقت هم پاتو نمیذاری تو فروشگاه من….سر تو میندازی پایین و کارتو میکنی…..

 

 

 

بلند میشه و از اتاق میزنه بیرون….

 

 

حالا من میمونم و نگاه هایی که ازشون آتیش میباره…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بچه پروهای شهر از کیانا بهمن زاده

    خلاصه رمان :       خب خب خب…ما اینجا چی داریم؟…یه دختر زبون دراز با یه پسر زبون درازتر از خودش…یه محیط کلکلی با ماجراهای پیشبینی نشده و فان وایسا ببینم الان میخوایی نصف رمانو تحت عنوان “خلاصه رمان” لو بدم؟چرا خودت نمیخونی؟آره خودت بخون پشیمون نمیشی توی این رمان خنده هست تعجب هست گریه زاری فکر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آسیه
آسیه
1 سال قبل

نویسنده بیزحمت زودتر پارت بزار

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

بارمان عوضی کاسه‌ی داغتر از آش شده به قول طلوع هرچی داری از این پیرمرده داری دیگه چقد قیافه میاد . برو بمیر بابا خدا کنه شوهر این طلوع بدبخت نشه.

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x