میز رو آماده میکنم و منتظر پری خانم میمونم….خدا کنه زودتر از نوه ش از اتاق بزنه بیرون….اون اگه دستپختم رو بپسنده، نصف استرسم از بین رفته…..
به کاسه ی قرمه نگاه میکنم….اونقدری که باید سیاه باشه، نیست…یعنی ترس سوختن سبزی ها باعث شد بیشتر از این تفت ندم…..روغنش هم انگاری زیادیه….
نمیدونم برم یا بمونم…باهاشون بشینم پشت میز یا نه….
مزخرف ترین حالت ممکن رو دارم…..
با صدای باز شدنی دری که برا امیرعلیه میچرخم و نگاش میکنم….
لباسش رو با لباس خونگی عوض کرده و همزمان که سرش تو گوشیشه و مشغول تایپ کردنه صندلی رو میکشه و پشت میز میشینه….
با اضطراب بهش نگاه میکنم….دوست ندارم همین اول کاری ناامید بشن ازم…..
موبایل رو کنار میذاره و به میز خیره میشه…..
نگاهش رو وسایل میچرخه و کم کم بالا میاد…
چشماش رو صورتم میشینه و میگه: برا چی خودت نمیشینی؟….
معذب لبخند میزنم و میگم: منتظر پری خانمم….
_ تو بشین…مامان پری هم میاد…
ناچار با فاصله ازش رو یکی از صندلی ها میشینم….
_ پیری و هزار مکافات….پیری و هزار دردسر….خدا چه زود گذشت…..
با شنیدن صدای پری خانم میچرخم و نگاهش میکنم….
آروم و لنگون لنگون سمتمون میاد و رو صندلی کنار من جا میگیره…..
_ به به….خدا رو شکر ما بعد از مدت ها یه سفره ی رنگین دیدیم تو این خونه….منکه با این پاهای داغون دیگه نمیتونم کنار اجاق وایسم…
احتمالا برا راحتی من میگه…وگرنه سفره ی همچین رنگی هم نیست….
این احتمال به یقین تبدیل میشه وقتی اولین قاشق رو امیرعلی میذاره دهنش و با قورت دادنش اخماش تو هم میره….
دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من آب شم و فرو برم توش….
چقده بد شد…..
_ مامان پری قرمه سبزی براتون خوب نیست که….بهتر نبود یه چیز دیگه ای میگفتین درست میکرد طلوع خانم….
_ من برنج خالی میخورم عزیزم…برا خودت بیشتر گفتم…..رو به من میکنه و ادامه میده: تو چرا نمیکشی برا خودت؟…
دستم سمت کفگیر میره و به اندازه ای که فقط برا رفع تکلیف باشه و بهم گیر ندن، میکشم….
حس میکنم هر قاشقی یه کیلو وزن داره که از گلوم رد نمیشه…..
سعی میکنم ذهنم رو منحرف کنم تا کمتر از حالت صورتم متوجه خجالتم شن….
تا سه روز پیش اصلا نمیشناختمشون و حالا دارم رو یه میز باهاشون ناهار میخورم….واقعا دنیای عجیبیه…
امیرعلی با نخوردن حتی یه قاشق دیگه از قرمه سبزی نشون میده که اصلا از دستپختم راضی نیست….
همزمان که از پشت میز بلند میشه میگه: دستت درد نکنه..
خواهش میکنم آرومی میگم که شک دارم حتی زمزمه ی صدام رو هم شنیده باشه…..
_ فدای سرت عزیزم…پیش میاد…برا همه پیش میاد..
میچرخم و به پری خانم که این حرف رو زده نگاه میکنم….
_ نمیدونم…شاید استرس اینو که خیلی خوب بشه رو داشتم برا همین اینقده بد شد…ببخشین واقعا….من وقتی استرس بگیرم تمرکزم بهم میریزه…
_ ای بابا….حالا انگاری چی شده…من خودم تا سی سالگی هم آشپزیم خوب نشد…تازه بعد از چهل سالگیم بود که غذاهام قابل خوردن شد….
میخندم و حرف دیگه ای نمیزنم….
پری خانم بلند میشه و سمت اتاقش میره و منم شروع میکنم به جمع کردن میز و تمیز کردن آشپزخونه…
*
سه ماه بعد…
الان نزدیک به سه ماهه که تو خونه ی امیرعلی خمیان همراه با مادربزرگش زندگی میکنم…
تو این مدت تمام تلاشم رو کردم تا کارایی که پری خانم ازم خواست رو به بهترین شکل انجام بدم تا مشکلی برام درست نشه….خدمتکار بودن و خونه ی غریبه ها زندگی و کار کردن تا همین چند ماه پیش هم اصلا تو مغزم نمی گنجید……
ولی هیشکی از فرداش خبر نداره و نمیدونه قراره چی براش پیش بیاد و تو چه راهی قرار بگیره….
خیلی از ما آدمها زندگی این فرصت رو بهمون میده تا بتونیم از بین چند روش یکی رو انتخاب کنیم و قدم تو اون مسیر بذاریم…..
ولی برا خیلی هامون اینطور نیست…این فرصت رو نداریم….یه راهی جلو پامون هست که تا آخرش باید بریم…..یه راهی که ته ش مشخص نیست…تاریکه….باید توکل کنیم و پیش بریم….به امید اینکه پایانش مثل صبح روشن و سپید باشه….
با شنیدن صدای در دست از فکر کردن برمیدارم و از اتاق میزنم بیرون…..
با دیدن امیرعلی پا تند میکنم و سمتش میرم…..
_ سلام…
سرش بالا میاد و همزمان که کفشاشو در میاره جوابم رو با خوشرویی میده….
_ سلام به روی ماهت….
لپ هام گر میگیره و مطمعنم چهره م سرخ شده از خجالت که حالا داره با سرگرمی نگام میکنه….
هنوزم عادت نکردم به این حرفاش…
الان نزدیک به چند هفته است که بهم ابراز علاقه کرده….و روز به روز که بگذره رفتارش صمیمی تر میشه….تا یه جاهایی که واقعا دلم میخواد با شنیدن حرفاش آب شم از خجالت…..
اگه بخوام واقعیت رو بگم یکی از آرزوهای این مدتم همین بوده…که بهم علاقه پیدا کنه…..
از همون روزای اول یه حسی بهش تو وجودم جوونه زد….. یه حسی که میگفت دوسش دارم و کاش دوستم داشته باشه….
چی بهتر از این، برا منه بدون تکیه گاه و بی کس….
امیرعلی رو داشته باشم دیگه هیچی از این دنیا نمیخوام….
اگه اون باشه دیگه ساره ای هم نباشه مهم نیست…..
میدونم جواب آزمایش خیلی وقته اومده ولی جرات اینکه برم بگیرمش رو ندارم….
ندارم چون با این امید که اون مادرم نیست شب هام رو صبح میکنم…..
دستی جلو چشام تکون میخوره و روحم رو از خاطرات میکشه بیرون…..
_ چته تو؟…کجا سیر میکنی؟….
لبهام به خنده چاک میخوره و میگم: همینجا… خسته نباشی آقا…..
مثل خودم میخنده و میخواد بزنه رو نوک بینیم که عقب میکشم….
پووووف کلافه ای میکشه و میگه: ای بابا…..نشد ما یه بار نزدیکت بشیم و تو جیم بازی در نیاری…..
به اتاق پری خانم نگاه میکنم و آروم میگم: زشته بخدا….الان میاد…خودت که شاهدی این چند وقته یه جوری شده…حس میکنم میفهمه که زیرزیرکی داریم یه کارایی میکنیم…
_ زیرزیرکی داریم یه کارایی میکنیم چیه….لعنتی من پدرم درومد نذاشتی یه بار بوست کنم…..حالا هر کی ندونه و حرفاتو بشنوه فکر میکنه هر شب هر شب تو تختمی…..
اخمامو تو هم میکشم و میگم: هیس….امیرعلی این حرفا چیه میزنی….بیا برو تو اتاقت تا به بادمون ندادی…
نزدیکتر میشه و یه قدمیم وایمیسه….با استرس به در اتاق پری خانم نگاه میکنم ولی اون عین خیالش هم نیست…..
_ به بادمون ندادی یعنی چی طلوع….گیرم که مامان پری بفهمه….مگه من ترسی دارم از کسی….یا نوجوون هیجده سالم که اجازه م دست کسی باشه….من دوست دارم….خودت ادا درمیاری وگرنه من همون موقع که به خودت گفتم به مامان پری هم میگفتم…..
نگاش میکنم…اخماش بدجور تو همه…..اگه بگم دلم ضعف میره براش حتی با این صورت عبوس هم دروغ نگفتم….
میخوام دستشو بگیرم که نمیذاره و سمت اتاقش میره….
اوووف لعنت بهم….چیکار داشتم باز بحث انداختم وسط….
در اتاق پری خانم باز میشه و بیرون میاد…..بدون توجهی بهم سمت آشپزخونه میره…..
درک اینکه مثل اون اوایل بهم اهمیت نمیده خیلی سخت نیست…. در واقع از وقتیکه برا امیرعلی مهم شدم کم کم ازم رو گرفته…..
پشت سرش منم وارد آشپزخونه میشم….
داروهاش رو گذاشته رو میز و داره و زیر روشون میکنه….
سمتش میرم و میگم: پری خانم کمکتون کنم؟…
_ نه….نیازی نیست….میز رو بچین امیرعلی حتما گشنشه….
_ برا خودتون هم بکشم؟…
_ نه….
_ خب شاید امیرعلی بیمارستان شام خورده….بذارین ازش بپرسم….
میخوام از آشپزخونه بزنم بیرون که نمیذاره و میگه: خودم صداش میزنم….
با همون قدم های آهسته و لنگون لنگون میزنه بیرون……رو صندلی آشپزخونه میشینم….
رفتار پری خانم کاملا مشخصه که فهمیده یه چیزی بین و امیرعلی هست….وگرنه اون قبلا این شکلی نبود….البته با کارهایی که امیر میکنه بایدم بفهمه…..من از همین میترسیدم….از اینکه بفهمه و مجبور شم از اینجا برم….از اینکه بفهمه و فکر کنه بهم پناه داده و من جای تشکر کردن چشم دوختم به نوه ش….به نوه ای که قطعا هزار برنامه و فکر و آرزو داره براش….
همراه امیرعلی سمت آشپزخونه میان….بلند میشم و کنار اجاق جا میگیرم…..
پشت میز میشینن و من همزمان که برمیگردم طرفشون رو به امیرعلی میگم:
_ شام میخورین براتون بکشم؟….
_ معلومه که میخورم….بیمارستان چیزی نخوردم که بیام از دستپخت خودت بخورم دیگه….
هر چقدر که من جلوی پری خانم از افعال جمع استفاده میکنم اون اما خیلی صمیمی برخورد میکنه و به اعتراض هایی که در این مورد هم میکنم اصلا توجه نمیکنه…..
میخوام بخندم که چشمم به چهره ی ناراحت و عصبی پری خانم میفته…..
خنده م رو قورت میدم و رومو برمیگردونم سمت اجاق و مشغول کشیدن میشم….
گرم صحبت میشن و من بعد از اینکه میز رو کامل میچینم قصد رفتن به اتاقم رو میکنم که صدای امیرعلی رو میشنوم که میگه: کجا میخوای بری تو؟…بیا خودتم بشین….
اووووف……امیرعلی…امیرعلی…یعنی دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار از دستش….
_ نه مرسی من شام خوردم….
اجازه نمیدم حرف دیگه ای بزنه و سمت اتاق پا تند میکنم و در رو میبندم….
رو تخت میشینم و موبایلم رو دست میگیرم….میرم تو چتمون براش مینویسم ” امیر تو رو خدا جلو مامان بزرگت اینجوری رفتار نکن…بخدا فکر های خوبی نمیکنه ”
میفرستم و دعا میکنم یه بحث دیگه ای شروع نشه…..
نمیدونم چه مدت هست رو تخت درازم که صدای واتساپم بلند میشه….
برش میدارم و پیامش رو میخونم…” کاری نکن بیام رو همون تختی که الان روش درازی بلایی سرت بیارم که مامان پری که هیچ تا ده تا خونه اونورتر هم صدای جیغات رو بشنون”….
یه حسی از نوک پا تا سرم رو میگیره…..یه حسی که نمیدونم اسمش رو چی بذارم….لذت….هیجان…. یا چیز دیگه ای……
تند تند براش مینوسیم” خیلی بی ادبی امیر”…..
طولی نمیکشه که جوابم رو میده و من با دیدن جوابش وا میرم……
” بی ادب چیه….من منظورم این بود که با چوب بزنمت….اینهمه منحرف بودی و من نمیدونستم…”
پسره ی بی شعور……
موبایل رو پرت میکنم رو تخت و سرم رو میبرم زیر پتو…..
چند ثانیه ای میگذره که بازم صدای پیام میاد….
هیجانم بر عقلم غلبه میکنه و یادم میره تا همین ده ثانیه پیش به خودم قول دادم دیگه جوابش رو ندم و هیچ پیامی رو هم سین نکنم….
” حالا اینا رو ول کن….بعدا یه فکری برا ذهن مریضت میکنم…. یه عکس بده بینم در چه حالی”…..
” اولا که ذهن خودت مریضه….دوما همین یه ساعت پیش تو آشپزخونه دیدیم میخوای در چه حالی باشم”….
” بفرس….زود….کاری نکن خودم بیام به صورت مستقیم ببینم…..میدونی که چی میگم خوشگلم”….
میدونم که اینکارو میکنه برا همین یه عکس از خودم میگیرم و میفرستم…..
فورا سین میکنه…..
” طلووووووووووووع”
از نوشتن اسمم اونم اینطور کشیده و همراه با چند تا ایموجی عصبی میخندم و مثل خودش مینویسم” جاااااانممممم امیررررررر”
” زهر مار…مثل آدم بفرس ببینم….برا چی بقچه پیچ کردی خودتو….درست و حسابی”….
” درست و حسابی یعنی چی؟”…..
” یعنی بالاتنه کامل….زود باش……همین الان”….
با دیدن پیامش فورا میشینم رو تخت….اولین بار بود به این صراحت چنین حرفی رو زده بود…..همیشه به شوخی یه چیزایی رو میگفت ولی هیچوقت اینطور نمیگفت…..
حس میکنم که کار خیلی بدی کرده باشم موبایل رو پرت میکنم رو تخت…..
درسته هیچوقت کس و کار درست و حسابی نداشتم ولی هیچوقت هم رابطه ای با کسی نداشتم…خاله سوگل همیشه باهام حرف میزد و اجازه نمیداد پامو کج بذارم…..
صدای پیام بازم بلند میشه و اینبار دیگه هیجانی براش ندارم….نکنه امیرعلی فقط برا همین چیزا من رو بخواد….ولی اخه خودش میدونه من چه جور دختریم…قبل از اینکه بهم ابراز علاقه کنه حتی یه بار هم بدون روسری من رو ندیده….تو همین مدت هم بهش اجازه ندادم کاری کنه یا حرف خیلی جدی در این موارد بزنه…همیشه به شوخی یه چیزایی میگفت…. الان اما نمیدونم با این حرفش چرا حالام بد شد….
صدای زنگ تماسم اینبار بلند میشه...خودشه…..
امیرعلی خمیان…..به اسمی سیوش کردم که اگه یه روز پری خانم دید برام شر نشه….برعکس اون که اسم نفس رو برام انتخاب کرده…..
میذارمش رو سایلنت و دوباره پرتش میکنم رو تخت….
طول نمیکشه که در باز میشه و لعنت بهم که یادم رفت قفلش کنم….
سرمو میندازم پایین که در رو میبنده و سمتم میاد….موبایلم رو برمیداره و کنارم میشینه…..
حس خیلی بدی دارم…….اگه الان حتی بخواد کاری هم بکنه هیچ کاری از دستم برنمیاد…..من تو خونش زندگی میکنم….و حتی اگه بمیرم هم هیچ کسی نیست تا براش مهم باشم و سراغی ازم بگیره…
بغض گلوم رو میگیره و اشکام میچکه رو گونم….
با دیدن اشکام پوووف کلافه ای میکشه و نزدیکتر میشه….
_ الان این گریه و اشکها برا چیه؟….ها؟..چی ازت خواستم مگه؟…این بچه بازی ها چیه طلوع؟….دیگه اصلا همخونه رو بذاریم کنار….قصد ازدواج رو هم بذاریم کنار…دوست دخترم که هستی دیگه…..
با چشمای گریون نگاش میکنم که میگه: خداااا….از دستت طلوع…دیوونه شدی مگه….آخه برا اینکه گفتم یه عکس بده اینجوری گریه میکنی…..خیلی خب بابا…اصلا نخواستیم….آروم باش حالا….نمیخوام چیزی ازت…..
رو میگیرم ازش که به مسخره میگه: خدا کنه سرم کلاه نرفته باشه….سرش رو جلو میاره و تو گوشم ادامه میده: نکنه از همین سوتینایی که توشون پنبه است…چی بهشون میگین؟..آها….اسفنجی…..نکنه از اونا میذاری….اگه میذاری بگو تکلیفمو باهات روشن کنم….
با شنیدن حرفش با آرنجم محکم میکوبم تو شکمش که آخش در میاد….
_ بمیری طلوع…..خدا ازت نگذره….ناقصم کردی که….اگه اینطور نیست خب چرا میزنی….قشنگ درشون بیار بگو بفرما امیرعلی خمیان…دارم به این بزرگی هم دارم ولی بهت نمیدم…..اینجور بهتر نیست به نظرت؟…..
میخوام حرفی بزنم که همزمان که بلند میشه به خنده و مسخره میگه: هیچی نگو طلوع…امشب به اندازه کافی حرصم دادی….برم ببینم چه خاکی بریزم رو سرم…خدا امشب به خیر کنه…..
سرمو میندازم پایین…لبهامو محکم فشار میدم تا نزنم زیر خنده…..
از اتاق میزنه بیرون و من دراز میکشم رو تخت……
نمیدونم چی کار کنم….اصلا نمیدونم با خودم چند چندم….
خانواده ش رو تا حالا ندیدم…یعنی از نزدیک ندیدم….وگرنه عکساشون رو بار های بار امیرعلی بهم نشون داد…میدونم سه تا خواهر داره و یه برادر که همشون اصفهان زندگی میکنن….پدر مادر خیلی سختگیری هم داره….پری خانم از اخلاق مادرش و سختگیری هاش زیاد برام گفته….شاید برا اینکه یه وقت فکر امیرعلی هم نیاد تو ذهنم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این امیرعلی هم یه کرمی دارهااااااا مثل ماجرای پیتزای قارچ و مربای هلوی من😂😂😂
فک کنم خانواده امیرعلی کلا مخالفت کنه
میکنن!! ولی خب ب نظر من امیر علی فقط برای خوش گذرونی باهاشه
منم همچین حسی دارم
خوب شده
فکردم الان صد تا پارت موش و گربه بازی های ایناست
چقد این امیرعلی خره رفته پیش خدمت کار خونشون در مورد بدنش حرف میزنه این ک با همون دوتا مرد که توی اتاق ساره بودن فرقی نداره 😐چرا طلوع به پری نمیگه؟