رمان طلوع پارت ۷۰ - رمان دونی

 

 

 

_ عوض شدی طلوع…حس میکنم دیگه نمیشناسمت..

 

 

چشم از خیابون میگیرم و به رو به رو نگاه میکنم..‌

 

_ آدم خوبه عوضی نشه….وگرنه گاهی عوض شدن بهترین راهه….

 

 

 

میچرخه طرفم….زیر چشمی میبینمش که اخماش به طور ترسناکی تو هم رفته.‌.

 

 

 

 

نگاهش رو میگیره و حرصش رو رو پدال گاز خالی میکنه‌‌….

 

 

 

 

 

 

 

 

تا رسیدن به نمایشگاه دیگه نه من حرفی میزنم نه اون….

 

 

میدونم که اگه شرایط مثل قبل بود محال ممکن بود برسونتم نمایشگاه…ولی خب…حالا دیگه همه چی فرق کرده….

 

 

 

 

ماشینو خاموش میکنه و آروم میگه: عصر بر میگردم اصفهان‌‌….اگه واجب نبود نمیرفتم.‌…ولی دیگه باهات در ارتباطم.‌…آخر هفته دوباره برمیگردم‌…اینبار مستقیم میام خونه ی پدربزرگت.‌..‌.

 

 

 

میچرخم و نگاش میکنم…کاملا داره جدی حرف میزنه و همین باعث تعجبم میشه…..

 

 

 

_ اونوقت به چه دلیل مستقیم میای خونه پدربزرگم…..

 

 

تمسخر تو صدام رو خوب متوجه میشه که با دندونای کلید شده میگه: باید باهاش حرف بزنم…..

 

 

سرم رو چند بار تکون میدم و میگم: آها.‌‌…حتما همین کارو بکن….فقط با زنت میای دیگه؟…

 

 

_ تمومش کن طلوع….از دیروز که اومدم نشد یه بار مثل ادم بشینی و به حرفام گوش بدی…همش در حال پاچه گرفتنی….

 

 

 

 

واقعا یه آدم تا چه حد میتونه پررو باشه….

 

 

 

 

چشم میگیرم و بدون خداحافظی ازش از ماشین پیاده میشم….

 

صداش رو میشنوم که میگه: فعلا خداحافظ عزیز دلم…اخر هفته میام…اینبار دیگه تکلیفمونه روشن میکنم بعد برمیگردم اصفهان…

 

 

 

خسته از حرفای بی سر و تهمون بدون اینکه برگردم وارد نمایشگاه میشم…

 

 

 

ساعت تقریبا دوازده ست…و این یعنی چهار ساعت تاخیر داشتم‌….مهم نیست….چون امروز برا کار نیومدم….

 

 

 

به آقای اسماعیلی سلام میکنم و از پله ها بالا میرم….

بدون نگاه کردن به آشپزخونه سمت اتاقش میرم….

 

 

 

 

 

چند تقه به در میزنم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم در و باز میکنم….

 

 

بی ادبیه محضه ولی اینم مهم نیست….

امروز به طرز عجیبی هیچی برام اهمیت نداره….

 

 

خانم داوودی تو اتاقه و با فاصله ی خیلی کمی داره باهاش حرف میزنه…

 

با ورود یهویی من از هم فاصله میگیرن….

پس آقا بارمانم بله…..

 

 

هر دو با اخم بهم زل زدن….

 

 

_ خانم مشعوف در زدن بلند نیستی؟

 

 

 

خانم مشعوف….

 

عوضی….

 

قبل از اینکه من حرف بزنم خانم داوودی با یه ببخشید رو به بارمان از اتاق میزنه بیرون….

 

 

 

 

دست به جیب میز و دور میزنه و رو به روم قرار میگیره‌….

 

 

منتظر یه توبیخ جدی برا این ورود یهویی و تاخیرم هستم ولی بدون اشاره به هیچکدوم میگه: خوش گذشت؟….

 

 

برا یه لحظه گیج بهش نگاه میکنم…

 

_ دیشب تا صبح رو میگم‌….انگاری اینقده ازت کار کشیده بودن که حالت بد شده بود…

 

 

 

خوب میفهمم چی میگه….اما اینبار نه حرص میخورم و نه عصبی میشم…

 

 

 

جلوتر میاد و یه قدمیم وایمیسه…..

 

_ دلم میخواد با دستای خودم خفت کنم دختره ی هرزه…..ولی از اون جایی که به چشم یه مریض بهت نگاه میکنم که به روابط متعدد جنسی معتاد شده میخوام کمکت کنم تا درمان شی و این کرم حرومی که لونه کرده تو وجودت بزنه بیرون…..

 

 

 

 

 

حس تحقیر همه ی وجودمو میگیره….دلم میخواد همه ی زندگیم رو تو صورتش فریاد بزنم…..ولی…چرا باید اینکارو بکنم و به این پسر دایی نامحترمی که از روز اول شمشیرش رو برام از رو بسته بود چیزی رو توضیح بدم….

 

 

 

 

چند قدم عقب میرم تا راحتتر بتونم حرف بزنم….

 

 

 

 

_ مسائل شخصی من فقط و فقط به خودم مربوطه…..هر کاری دلم بخواد میکنم و هر جا هم دوست دارم میرم و نه به تو و نه به اون پدربزرگت هیچ ربطی نداره…..

 

 

 

 

 

 

 

ابروهاش بهم نزدیک میشن….

 

دهنش که برا حرف زدن باز میشه میگم: ادرس پدرم…..بهم بدش…در این صورت دیگه منو نمیبینی…….

 

 

 

 

سرش رو کج میکنه و میگه: ادرسی ندارم که بهت بدم وگرنه مطمعن باش هیچ علاقه ای ندارم دختری تو نمایشگام کار کنه که وجودش برا هر کدوم از کارکنای مردم سمه…..

 

 

 

 

یه چیزی تو سینه م تکون میخوره….

 

بهش زل میزنم و به این فکر میکنم اگه ساره پیش خاواده ش زندگی میکرد و منم پیشش میموندم الان این پسردایی به جای اینهمه حرف نامربوط چه جوری باهام رفتار میکرد…..

قطعا قطعا به این شکل نبود…..

 

 

 

 

 

چشمامو تو کاسه میچرخونم تا اشکام رو صورتم نریزه….

 

 

 

نفسای عمیقی میکشم تا حالم بهتر شه….

 

 

 

 

موبایلم رو بیرون میارم و شماره ی حاج آقا رو میگیرم….

 

 

 

 

میبینم که ابروهاش از دیدن گوشی نوکیای ساده ای که امروزه دیگه جاش تو موزه ست چجوری بالا میره…

 

 

 

 

باز هم همون صدای خانمی که میگه دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد میپیچه….

 

 

 

با حرص پایین میارم و رو بهش میگم: چرا گوشی حاج اقا خاموشه؟….

 

 

با بیخیالی میچرخه و پشت میزش میشینه…

 

 

تکیه میده و میگه: چون ایران نیست….

 

 

 

_ چی؟….

 

_ کر که نبودی….یا گوشاتو دیشب تقدیم کردی..‌‌..

 

 

 

جلو میرم و دستامو محکم به میزش میکوبم….

 

_ حرف دهنتو بفهم عوضی…….حق نداری در مورد چیزی که نمیدونی اینجوری قضاوت کنی…..

 

 

از حرص و خشم نفس نفس میزنم……

 

 

اون اما خونسرد ترین حالت ممکن رو داره…

 

 

 

نفس عمیقی میکشمو میگم: آدرس خونه ی حاج اقا رو بهم بده…..

 

 

 

به مسخره میخنده…..

 

 

 

متعجب به خندیدنش نگاه میکنم….

 

 

 

 

_ چرا فکر میکنی این کار رو میکنم..

 

حرصی از حرفش میگم: منم دخترشونم..نوه شونم….مثل تو….میخوام خانواده م رو ببینم…

 

 

_ مطمعن باش هیشکی علاقه ای به دیدن موجود اضافه ای مثل تو نداره…‌‌

 

_ اینش به تو ربطی نداره…

 

از حالت خونسردش فاصله میگیره و بلند میشه…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آسی
آسی
1 سال قبل

چرا پارت نمیزاری

Roz
Roz
1 سال قبل

پارت نمیزاری؟؟؟

همتا شاهانی
همتا شاهانی
1 سال قبل
پاسخ به  Roz

سلام عزیزم.فردا شب میزارم

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x