_ عوض شدی طلوع…حس میکنم دیگه نمیشناسمت..
چشم از خیابون میگیرم و به رو به رو نگاه میکنم..
_ آدم خوبه عوضی نشه….وگرنه گاهی عوض شدن بهترین راهه….
میچرخه طرفم….زیر چشمی میبینمش که اخماش به طور ترسناکی تو هم رفته..
نگاهش رو میگیره و حرصش رو رو پدال گاز خالی میکنه….
تا رسیدن به نمایشگاه دیگه نه من حرفی میزنم نه اون….
میدونم که اگه شرایط مثل قبل بود محال ممکن بود برسونتم نمایشگاه…ولی خب…حالا دیگه همه چی فرق کرده….
ماشینو خاموش میکنه و آروم میگه: عصر بر میگردم اصفهان….اگه واجب نبود نمیرفتم.…ولی دیگه باهات در ارتباطم.…آخر هفته دوباره برمیگردم…اینبار مستقیم میام خونه ی پدربزرگت....
میچرخم و نگاش میکنم…کاملا داره جدی حرف میزنه و همین باعث تعجبم میشه…..
_ اونوقت به چه دلیل مستقیم میای خونه پدربزرگم…..
تمسخر تو صدام رو خوب متوجه میشه که با دندونای کلید شده میگه: باید باهاش حرف بزنم…..
سرم رو چند بار تکون میدم و میگم: آها.…حتما همین کارو بکن….فقط با زنت میای دیگه؟…
_ تمومش کن طلوع….از دیروز که اومدم نشد یه بار مثل ادم بشینی و به حرفام گوش بدی…همش در حال پاچه گرفتنی….
واقعا یه آدم تا چه حد میتونه پررو باشه….
چشم میگیرم و بدون خداحافظی ازش از ماشین پیاده میشم….
صداش رو میشنوم که میگه: فعلا خداحافظ عزیز دلم…اخر هفته میام…اینبار دیگه تکلیفمونه روشن میکنم بعد برمیگردم اصفهان…
خسته از حرفای بی سر و تهمون بدون اینکه برگردم وارد نمایشگاه میشم…
ساعت تقریبا دوازده ست…و این یعنی چهار ساعت تاخیر داشتم….مهم نیست….چون امروز برا کار نیومدم….
به آقای اسماعیلی سلام میکنم و از پله ها بالا میرم….
بدون نگاه کردن به آشپزخونه سمت اتاقش میرم….
چند تقه به در میزنم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم در و باز میکنم….
بی ادبیه محضه ولی اینم مهم نیست….
امروز به طرز عجیبی هیچی برام اهمیت نداره….
خانم داوودی تو اتاقه و با فاصله ی خیلی کمی داره باهاش حرف میزنه…
با ورود یهویی من از هم فاصله میگیرن….
پس آقا بارمانم بله…..
هر دو با اخم بهم زل زدن….
_ خانم مشعوف در زدن بلند نیستی؟
خانم مشعوف….
عوضی….
قبل از اینکه من حرف بزنم خانم داوودی با یه ببخشید رو به بارمان از اتاق میزنه بیرون….
دست به جیب میز و دور میزنه و رو به روم قرار میگیره….
منتظر یه توبیخ جدی برا این ورود یهویی و تاخیرم هستم ولی بدون اشاره به هیچکدوم میگه: خوش گذشت؟….
برا یه لحظه گیج بهش نگاه میکنم…
_ دیشب تا صبح رو میگم….انگاری اینقده ازت کار کشیده بودن که حالت بد شده بود…
خوب میفهمم چی میگه….اما اینبار نه حرص میخورم و نه عصبی میشم…
جلوتر میاد و یه قدمیم وایمیسه…..
_ دلم میخواد با دستای خودم خفت کنم دختره ی هرزه…..ولی از اون جایی که به چشم یه مریض بهت نگاه میکنم که به روابط متعدد جنسی معتاد شده میخوام کمکت کنم تا درمان شی و این کرم حرومی که لونه کرده تو وجودت بزنه بیرون…..
حس تحقیر همه ی وجودمو میگیره….دلم میخواد همه ی زندگیم رو تو صورتش فریاد بزنم…..ولی…چرا باید اینکارو بکنم و به این پسر دایی نامحترمی که از روز اول شمشیرش رو برام از رو بسته بود چیزی رو توضیح بدم….
چند قدم عقب میرم تا راحتتر بتونم حرف بزنم….
_ مسائل شخصی من فقط و فقط به خودم مربوطه…..هر کاری دلم بخواد میکنم و هر جا هم دوست دارم میرم و نه به تو و نه به اون پدربزرگت هیچ ربطی نداره…..
ابروهاش بهم نزدیک میشن….
دهنش که برا حرف زدن باز میشه میگم: ادرس پدرم…..بهم بدش…در این صورت دیگه منو نمیبینی…….
سرش رو کج میکنه و میگه: ادرسی ندارم که بهت بدم وگرنه مطمعن باش هیچ علاقه ای ندارم دختری تو نمایشگام کار کنه که وجودش برا هر کدوم از کارکنای مردم سمه…..
یه چیزی تو سینه م تکون میخوره….
بهش زل میزنم و به این فکر میکنم اگه ساره پیش خاواده ش زندگی میکرد و منم پیشش میموندم الان این پسردایی به جای اینهمه حرف نامربوط چه جوری باهام رفتار میکرد…..
قطعا قطعا به این شکل نبود…..
چشمامو تو کاسه میچرخونم تا اشکام رو صورتم نریزه….
نفسای عمیقی میکشم تا حالم بهتر شه….
موبایلم رو بیرون میارم و شماره ی حاج آقا رو میگیرم….
میبینم که ابروهاش از دیدن گوشی نوکیای ساده ای که امروزه دیگه جاش تو موزه ست چجوری بالا میره…
باز هم همون صدای خانمی که میگه دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد میپیچه….
با حرص پایین میارم و رو بهش میگم: چرا گوشی حاج اقا خاموشه؟….
با بیخیالی میچرخه و پشت میزش میشینه…
تکیه میده و میگه: چون ایران نیست….
_ چی؟….
_ کر که نبودی….یا گوشاتو دیشب تقدیم کردی....
جلو میرم و دستامو محکم به میزش میکوبم….
_ حرف دهنتو بفهم عوضی…….حق نداری در مورد چیزی که نمیدونی اینجوری قضاوت کنی…..
از حرص و خشم نفس نفس میزنم……
اون اما خونسرد ترین حالت ممکن رو داره…
نفس عمیقی میکشمو میگم: آدرس خونه ی حاج اقا رو بهم بده…..
به مسخره میخنده…..
متعجب به خندیدنش نگاه میکنم….
_ چرا فکر میکنی این کار رو میکنم..
حرصی از حرفش میگم: منم دخترشونم..نوه شونم….مثل تو….میخوام خانواده م رو ببینم…
_ مطمعن باش هیشکی علاقه ای به دیدن موجود اضافه ای مثل تو نداره…
_ اینش به تو ربطی نداره…
از حالت خونسردش فاصله میگیره و بلند میشه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیزاری
پارت نمیزاری؟؟؟
سلام عزیزم.فردا شب میزارم