_ حالا من بعد از یه ماه اومدم تو گیر دادی بری سر کار؟…..نوبری بخدا…
میگه و ماشین و دور میزنه و میشینه….
حوصله ی جر و بحث جدید رو ندارم باز…اینقده که با امیرعلی هر روز بحث و جدل دارم که دیگه واقعا نمیکشم….
در و با حرص باز میکنم و زبون بسته رو محکم میکوبم بهم….
_ اینجوری نمیشکنه…محکم تر بزن…
میچرخم و میگم: مگه اعصاب برام میذاری….اصن خوب میکنم….
_ خوبه والا…طلبکاری؟…
_ چرا باید بدهکار باشم….چیکار کردم مگه…
پوف کلافه ای میکشه و همزمان که ماشین رو روشن میکنه میگه: خیر سرم اینهمه از اصفهان کوبیدم و اومدم که با هم باشیم….
بدون جواب دادن بهش میچرخم سمت شیشه….رابطه ی من و امیرعلی تو مزخرف ترین مرحله ی ممکن قرار داره…اصن نمیدونم برا چی تمومش نمیکنم….تو این مدت فهمیدم که دختری که عقد کرده خیلی دوسش داره….از زنگ زدن های مداوم و خوندن یواشکی پیاماشون فهمیدم…..حس میکنم دارم به همجنس خودم خیانت میکنم هر چند که من قبل از اومدن اون زن امیرعلی بودم….البته زن صیغه ایش…..
دستش که رو پام میشینه به خودم میام و کنارش میزنم…میدونم که از این کارم متنفره ولی دوست ندارم خیلی بهم نزدیک شه….
_ تموم نمیکنی نه…..
منتظر این حجم از عصبانیتش بودم….
_ من جلو عقبت رو هزار بار دیدم….چیه که هر بار بهت دست میزنم کنار میکشی….
نگاهم رو آدمای خیابونه و میگم: اولا درست حرف بزن…دوما بله خوشم نمیاد…
_ هه….چرا اونوقت…
_ به خودم مربوطه…
_ تکلیفت با خودت مشخص نیست طلوع….حواست هست؟..
میچرخم و رو بهش میگم: مگه برا خودت مشخصه….
دستشو دور فرمون محکم فشار میده و میگه: طلاقش میدم…فقط بهم فرصت بده…
چقد از این حرفش بیزارم…
_ بخدا تعجب میکنم امیرعلی…..این چه حرفیه آخه….برا چی همه رو وسط راه ول میکنی….مگه چاقو زیر گردنت گذاشتن که دختره رو بگیری که حالا میخوای طلاقش بدی…
با این حرفم بیشتر عصبی میشه و با دندونای کلید شده میگه: من بلدم از پس مشکلات خودم بر بیام….تو تکلیف خودتو مشخص کن و با پدربزرگت حرف بزن….یه قرار بذار ببینمش…بنا نیست که بشینم از زندگی گذشتم حرف بزنم و بگم زن دارمو میخوام طلاقش بدم….از خودم میگم از شغلم از آیندم از دوست داشتنت….
سرمو میندازم پایین و با انگشتای دستم بازی میکنم….
حس میکنم سردرگم ترین آدم دنیام….نه دوست دارم حرفی از ازدواج بزنه نه از رفتن بزنه….نه دیگه میتونم این دروغی که درباره زندگی کردن با خانوادم رو بهش گفتم ادامه بدم….تنها دلیلی که تا الان نفهمیده هم اصفهان زندگی کردنشه…..برا چهارمین باره که میاد تهران و من هر بار به یه بهانه می پیچونمش و آدرس نمیدم….
جلو نمایشگاه نگه میداره….
میدونم داره مراعاتمو میکنه حرفی نمیزنه که دم رفتن ناراحت نشم…..
به ارومی لب میزنم: الان میری؟…
سرشو به معنی اره تکون میده و میگه: امشب باید بیمارستان باشم….اگه کاری داشتی یا چیزی خواستی بهم زنگ بزن….
_ ممنونم ازت ولی….خب….من راضی نیستم اینهمه راه به خاطر من بیای امیرعلی….تو این جاده ها…خطرناکه بخدا….
لبخندی گوشه ی لبش میشینه و میگه: تو نمیخواد نگران باشی عزیزدلم….
تو حال و هوای خودمم که با کاری که میکنه شوک زده به اطراف نگاه میکنم…..
باورم نمیشه همچین کاری کرده باشه…..ما جلو نمایشگاهیم…
_ اوووف….تو دلم بود بدجور…اصن مزه لبات یادم رفته بود…..
اخمامو تو هم میکشم و توبیخ کنان میگم: امیرعلی…..
سرخوش میخنده و میگه: اینبار اگه نمی بوسیدمت سکته میکردم…..
_ واقعا که…..من جلو محل کارمم….اگه کسی دیده باشه چی…..
بیخیال شونه بالا میندازه….
_ بهتر…بذار بدونن صاحب داری…..
اووووف….خدایا…..
هر حرفی بزنم یه جواب براش میاره…..
خداحافظی ارومی میکنم و از ماشین پیاده میشم…..
ماشین امیرعلی حرکت میکنه که ماشین بارمان جاش نگه میداره…..
واقعا بلا بدور……
خدا رو شکر که زودتر پیاده شدم و امیرعلی زودتر رفت…….
پیاده میشه و سمت نمایشگاه میاد…..
خیلی وقتکه نه اون کاری به من داره نه من دیگه باهاش حرفی غیر از بحث های کاری میزنم…..
نزدیکم که میشه آروم سلام میدم…..
_ سلام….الان اومدی؟…
_ بله…..ببخشید دیر شد….
_ خیلی خب….زودتر برو سر کارت…
با هم وارد میشیم و اون سمت چند ماشینی که امروز آ
وردن میره و من سمت طبقه ی بالا….
ساعت از هفت و نیم گذشته و هوا کاملا تاریکه…این دو شیفت کار کردنم مصیبت شده برام……..خسته از کار کردن بیش از حد امروزم پشت میز میشینم…..
کاشکی یکی پیدا میشد یه لیوان بزرگ چایی بهم میداد بلکه یکم از این خستگیم کم شه…..
دستامو قفل هم میکنم و به طرف بالا میکشم که همون لحظه آقای سرحدی داخل میاد….
فورا دستامو پایین میارم……و امیدوارم متوجه یقه ی گشاد مانتوم نشده باشه…
قدش متوسطه ولی هیکل پری داره….همیشه ی خدا هم چند دکمه ی بالای پیرهنش بازه ….
نمیدونم چرا تا این حد ازش بدم میاد…..البته با این چشمای ورقلمبیده ی هیزش کمتر خانمی پیدا میشه که ازش خوشش بیاد….
پشت میز رو به روم میشینه و با لبخند میگه: خسته نباشی……
از این صمیمی حرف زدنش بیزارم…..
با این وجود به روی خودم نمیارم و میگم: ممنونم….شما هم همینطور…..
_ سهرابی نیستش….
_ نمیدونم…منم الان اومدم ….
با انگشتاش رو میز ضرب میگیره و کشیده میگه: آهاا…..
چند ثانیه دیگه میشینم و همینکه میخوام بلند شم میگه: چند دقیقه میخواستم باهات حرف بزنم….
علی الرغم میل باطنیم که دوست دارم فورا ازش فاصله بگیرم ولی دوباره میشینم و میگم: بفرمایید…..
_ هووم….چند وقته میخواستم یه سوال ازت بپرسم…
کنجکاو بهش نگاه میکنم که میگه: با بارمان نسبتی داری؟…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نداریم؟؟؟
پارت نمیزاری😢
امیر علی بنظرم همون اولم عاشق طلوع نبود
وای این امیر علی چه پررو پسره ی اشغال روانی معلوم نیست از کدوم تيمارستان فرار کرده طلوع بدبخت اون از امیر علی تیمارستانی اینم از بارمان خودشیفته بارمان که خدا بده شفا با اون اسم کج و کلش
وای کاش بارمان عاشقش شه چی میشه امیرعلی گمشه بره مرتیکههه هوس باز