_ طلوع…طلوع…
با صدا زدنش فورا بلند میشم و از اتاق میزنم بیرون…
رو تخت تو حیاط نشسته و بلند بلند با خودش حرف میزنه…
_ واای…وااای…خدا مرگم بده…دیدی چی شد…
چادرشو زیر بغلش جمع میکنه و دستشو به حالت مشت جلو دهنش میگیره و همچنان ادامه میده: عه..عه…خدا نگم چیکارت کنه بی شرف..الهی به زمین گرم بخوری….ایشالله که خیر از جوونیت نبینی که نمیبینی به حق فاطمه زهرا…..
مات و مبهوت تو چارچوب در وایسادم بهش نگاه میکنم…
چشمش که بهم میفته میگه: دیدی چی شده طلوع….دختره مردمو چطور بی شرف کردن…وااای ندیدی مادرش چطور میزد تو سر و صورت خودش….الهی الهی….
با نگرانی جلو میرم و پایین پاش میشینم…
_ کیو میگی خاله سوگل….
بهم نگاه میکنه و میگه: دختر جوانی رو میگم دیگه….
_ خب؟..
محکم میکوبه رو پاش و میگه: پسر یداللهی به بهونه ی حرف زدن باهاش قرار میذاره..دختره هم به همین هوا راه میفته و میره پیشش….حالا نگو پسره براش دام پهن کرده و میخواد بهش تجاوز کنه…نبودی ببینی که…دختره همه ی صورتش کبود کبود بود…اصن نمیشد نگاش کرد…
رو زمین سرد و خیس وا میرم….سیمین رو میگه….میشناسمش…واای خدا….چقدم خوشگل و ناز بود…..
_ خدا لعنتش کنه…حالا چی میشه خاله….
دستمو محکم میگیره و بلندم میکنه..
_ برا چی پهن زمین شدی…مگه نمیبینی خیسه…
با هم بلند میشیم و داخل خونه میریم….
_ چی میشه خاله حالا؟…خانوادش چی میگفتن….
چادرشو رو پشت در آویزون میکنه و میگه: چی بگم والا….پسره که فراری شده…دختره هم عین دیوونه ها زل زده یه گوشه…طیبه خانم خودشو کشت اینقده که زد تو سر و کله ی خودش…..
_ آخی….دلم سوخت براشون…خدا به دادشون برسه…
میشینه و به پشتی تکیه میده: یه لیوان اب برام بیار گلوم خشکه خشکه…
سمت اشپزخونه کوچیکمون میرم و لیوان آبی براش میبرم….
میگیره و یه نفس میخوره….
به دیوار تکیه میدم و اروم لب میزنم: ولی من اگه جای سیمین بودم اصن نمیگذشتم از چنین چیزی….مگه الکیه که..
_ زبونتو گاز بگیر دختر.…چی برا خودت زر زر میکنی….مگه من تو رو مثل سیمین بزرگ کردم…دختره اگه خودش کرم نداشت و نمیرفت پیش پسره که این بلا سرش نمیومد..هم ابروی خودشو برد هم خانوادشو….حالا با این خاکی که خودش دو دستی ریخت تو سرش باید تا اخر عمرش زندگی کنه…..
تیک تیک ساعت به خودم میارتم….ساعت یازده و چهل دقیقه ی شبه…..
کجایی خاله سوگل….طلوعت بعد از خودت بدبخت شد…بی کس شد و هر کی هم از راه رسید یه لگد بهش زد….
چشام از فرط گریه و اشک هایی که ریختم میسوزه……
صدای رعد و برق میپیچه و آسمون بی مهبا شروع میکنه به باریدن…
کاش میمردم و چنین شبی رو نمیدیدم….
در باز میشه و تو چارچوب قرار میگیره….
بهم نگاه میکنه….چشم ازش برنمیدارم…عین یه حیوون تنمو بی رحمانه درید….
جلوتر میاد و کنار تخت وایمیسه و با مکث لب میزنه:تو..تو مگه نگفتی قبلا همسر داشتی…
کاش میشد این حجم از تنفری که تو دلمه رو بهش نشون بدم….
_ با توام طلوع….
میشینه کنار تخت و بهم زل میزنه….
جز مانتویی که دکمه هاش هر کدوم یه وری افتادن هیچی تنم نیست و پوششم پتوی نازکی هست که خودش انداخته دورم….
دستش که برا لمس کردنم نزدیک میشه خودمو کنار میکشم….
_ جریان این بکارت چیه؟…هااا؟…این خون دیگه از کجات اومده بود…
بدون توجه به خود کثیفش و حرفای مزخرفش بلند میشم و میشینم….
درد تو همه ی جونم میپیچه…..خم میشم و شکممو با دستام فشار میدم…
موبایلم برا چندمین بار زنگ میخوره و کی میتونه باشه جز امیرعلی…..
کامل میاد رو تخت و رو به روم میشینه….
پتو رو میخواد کنار بزنه که با تمام قدرتی که تو خودم سراغ دارم سیلی محکمی میخوابونم تو گوشش….
سرش کج میشه و ناخنم گوشه ی لبش رو پاره میکنه…..ولی من یه ذره هم اروم نمیشم….اصن چرا باید اروم باشم وقتی وجودم از درون داره متلاشی میشه….
انگشت اشارم رو جلوش تکون میدم و میگم: از فردا با افتخار سرتو بالا بگیر نامرد…به همه بگو چطور دختر عمه ی بدبختم رو بی آبرو کردم…بگو چطور وقتی به هر کسی و هر چیز مقدسی قسمم میداد لباساشو تو تنش تکه تکه کردم….بگو وقتی قسم خاک مادرشو میخورد و میگفت دخترم به زور خوابوندمش و باهاش یکی شدم….تو نجس ترین حیوونی هستی که میشه مثال زد…..ازت نمیگذرم بی وجود…..
از شدت خشم نفس نفس میزنم و با درد و بدبختی بلند میشم و سمت شلوارم که گوشه ی اتاق افتاده میرم…
میپوشمش و برا پیدا کردن بقیه ی لباسام اطراف و از نظر میگذرونم….
لباس زیرمو با شالم برمیدارم و سمت سالن میرم..
درد زیر شکمم وحشتناکه…جوری که به سختی راه میرم….
کیفمو بر میدارم و طرف در میرم….
با باز نشدنش جیغ بلندی میکشم و میگم: کثافت بیشرف بیا این در بی صحابو باز کن…
جوابی که ازش نمیبینم بلند تر از قبل داد میزنم: با توام حیووون….
از اتاق میزنه بیرون و سمتم میاد….
بدون حرفی در و باز میکنه که فورا میزنم بیرون….
همزمان که سمت آسانسور میرم میگم: من هیچی دیگه برا از دست دادن ندارم….جواب کار امشبت هم به بدترین شکل پس میدی……
سوار میشم و اسانسور که شروع میکنه به پایین رفتن تو همون کفش میشینم…..
بدبخت شدم خدا…..
بیچاره شدم….
چقد احمق بودم نفهمیدم همش نقشست….
شکمم میسوزه ولی حقمه…حق خریتم….من یه احمقم…چطور به این فکر نکردم اون عوضی تر از این حرفاست که بخواد واسطه ی من و خانوادش باشه….
با قد خمیده راه میرم……..خیابون خلوته و جز ماشینایی که به سرعت میرن هیچ چیز دیگه ای نیست….
بارون به شدت میباره و همه ی وجودمو خیس کرده……
میبینم که با ماشینش پشت سرم راه افتاده….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای دلم برای طلوع خیلی میسوزه باید سرب داغ بریزن تو گلو بارمان
پارت بعدی رو هم بزار بیزحمت
شت
اینکه نظر مخاطبات واست مهم بود واقعا خیلی ارزشمنده واسه من خواننده ی رمانت همتا جون
مرررررررسییییی ازتتتت که امشب پارت گذاشتی مرررسی
وای بیچاره طلوع🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭😭بارمان عوضی
خیییییلیییی عشقییی نویسنده جان دمت گرممم❤❤❤❤❤❤❤ماچ بهت که پارت گذاشتیییی بوسسس