راوی
فرمون رو محکم تو دستش فشار میده و تو دلش برا هزارمین بار به خودش لعنت میفرسته…
صدای بلند رعد برق تو فضای کوچیک ماشین میپیچه….
بهش نگاه میکنه که با دو دستش جلوی مانتوش رو محکم گرفته…..همه ی جونش خیس آبه و انگار این بارون قرار نیست حالا حالا بند بیاد…
موهاشو محکم میکشه و زیر لب زمزمه میکنه: واای بارمان….لعنت بهت پسر…این چه غلطی بود کردی…تجاوز…تو مگه اهل این حرفا بودی…..اگه همه چی رو بذاره کف دست آقاجون چی….اونوقت دیگه تفم تو صورتت نمیندازن….
برا بار چندم بوق میزنه….حتی برنمیگرده که نگاش کنه….
بهش حق میده که نخواد سوار شه….اخه این چه خبطی بود که انجام داده بود …
ماشین رو کنار خیابون نگه میداره و پیاده میشه….قطرات محکم بارون به سر و صورتش میخوره….
تند تند راه میره و وقتی بهش میرسه از پشت بازوشو میکشه….
با دیدن صورت خیس و چشای قرمزش دلش از کار خودش به درد میاد…..
تنفره تو صورتش به راحتی قابل تشخیصه…
با دندونای کلید شده میگه: برو کنار عوضی…
_ بیا سوار شو هر جا بخوای میرسونمت….
بازوشو محکم میکشه و میگه: خیلی بی شرفی….گم شو اونور…
از بغلش عبور میکنه و کنار خیابون وایمیسه….کمر خمیده ش نشون از دردی که تحمل میکنه داره…..
با دیدن یه تاکسی دستشو بلند میکنه و راننده جلو پاش وایمیسه….طولی نمیکشه که سوار میشه و ماشین راه میفته….
با سری افتاده و ناراحت سمت ماشینش برمیگرده و سوار میشه….به یاد وقتی که وارد اشپزخونه نمایشگاه شد میفته….
_ سرحدی کثافت….مگه اینکه فردا نبینمت…
خودش بود که با خنده های مزخرف و تیکه های معنی دارش جرقه ی این کار کثیف و تو ذهنش زد....
سرش رو عقب میبره و به صندلی تکیه میده….شک نداشت که دختر بود…ولی اخه چطوری…شبی که با اون مرده سر پول بحث میکرد میاد تو ذهنش….همه چیز رو که کنار هم میچینه بیشتر سردرگم میشه….واقعیتش این بود که وقتی این تصمیم رو گرفت خیال نمیکرد طلوع اینهمه سرسختی از خودش نشون بده….خودش از دوربینای شرکت دید که تو ماشین اون پسره که تو رستوران با هم دیده بود نشسته بود و داشت لب میداد…همه ی اینا به کنار……اون خونی که شک نداشت برا بکارت بود چی بود پس…..یعنی تمام این مدت که با همه رابطه داشته تونسته بود بکارتش رو حفظ کنه..ولی اخه مگه میشه چنین چیزی…..بدنش هم جوری نبود که شبیه به دخترای خرابه همیشه اماده سکس بوده باشه…..
سر در گم تر از هر وقت دیگه همه ی خشم و عصبانیتشو رو ماشین زبون بسته خالی میکنه و مشت های محکمش پشت سر هم رو فرمون فرود میاد…..
*
با همون لباسای خیس دراز میکشم رو تخت…..
حالم بده و چشام به زور باز میشه…کاش میشد خدا همین امشب جونمو میگرفت…..
درد کمکم تو همه ی بدنم میپیچه….و باعث میشه تو خودم مچاله شم…..
موبایل تو کیفم برا صدمین بار زنگ میخوره…
نه میتونم و نه میخوام که جواب بدم….میدونم که امیرعلیه…
بیشتر از این نمیتونم چشام رو باز نگه دارم و پلک هام رو هم میفتن و تو عالم بی خبری فرو میرم…
*
با سوزش چیزی تو دستم چشمای خستمو باز میکنم…….
چند بار پلک میزنم تا بفهمم چه خبره و کجام….از محیط اطرافم متوجه میشم بیمارستانم….
من تو مسافرخونه و رو تخت خوابیده بودم…اینجا چیکار میکنم.؟
_ طلوع…
با شنیدن اسمم میچرخم و با چهره ی درهم امیرعلی رو به رو میشم…..
امیرعلی!…
اینجا چیکار میکنه اخه…
زل میزنه به صورتم و من از چشمای قرمزش رو میگیرم….میدونم که تا الان فهمیده چه بلایی سرم اومده….
نیش اشک به چشام هجوم میاره….
_ فقط یه کلمه بهم بگو…..کار کی بود؟….
بلند میزنم زیر گریه….عجب حقارتی رو باید تحمل کنم…
هیچ تلاشی برا اروم کردنم نمیکنه و من یاد گذشته ی نه چندان دور باهاش میفتم……
_ باز تو پارک خوابیدی؟….هوووم…..اره؟….از تو خیابون باید جمعت کنم دیگه…..دفعه ی قبل عبرت نشد برات…
هق هقم میشه جوابش….کاش حرف نزنه تا من بفهمم چه خاکی باید بریزم رو سرم….
در باز میشه و پرستاری همراه با یه مامور داخل میاد….
چشای متعجبم میچرخه رو مامور…..چی میشه حالا….خدایا کمک کن….
امیرعلی با دیدنش بلند میشه و سمتش میره….
_ چه نسبتی با خانم دارین؟…
بدون معطلی میگه: نامزدشم….
_ خبر دارین برا نامزدتون چه اتفاقی افتاده؟…
سرش رو میندازه پایین و اروم میگه: بله جناب سروان…میدونم…خودم باهاتون تماس گرفتم…
بیچاره امیرعلی….چقد دلم براش میسوزه وقتی سرشو اینجوری با خجالت پایین میندازه……سرنوشت اونم با من گره خورد..ولی یه گره کور که هیچ جوره باز نمیشه…
مامور نزدیکتر میاد و رو به من که ریز ریز دارم گریه میکنم میگه: متاسفم از اتفاقی که براتون افتاده….اگه میتونید صحبت کنید بفرمایین که من صورت جلسه کنم….
ازش چشم میگیرم و به امیرعلی نگاه میکنم….
چی باید بگم….چه جوری بگم کار پسر داییم بود….اونم جلو امیرعلی که همین الانشم رگ های گردن و پیشونیش بیرون زده و نشون از خشم بی حد و اندازه ش میده……..
خدا لعنتت کنه بارمان……
_ حالتون خوبه؟….
سرمو به چپ و راست تکون میدم و با گریه میگم: نه….
امیرعلی با عصبانیت جلو میاد و رو بهم در حالی که مخاطبش جناب سروانه میگه: جناب ایشون حالشون خوبه..هر سوالی دارین میتونید بپرسین…
_ وضعیتشون جوری نیست که بشه باهاشون حرف زد….
با دندونای کلید شده میگه: من خودم پزشکم…تشخیصمم اینکه ایشون حالشون خوبه….پس هر سوالی دارین بپرسین…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا امشب پارت بزار🥺
چرا امیر علی همیشه عین جن یهو ظاهر میشه
سوال منم هست😂😂💔
ولی بین بارمان و امیر علی ، همون بارمان رو ترجیح میدم با این که یه گاو عوضییه ولی کاری که امیر علی کرد رو تا جون داره طلوع نباید ببخشه
مگه این که هنوزم طلوع رو بخواد یعنی با این که بهش تجاوز شده ولی بازم بخواد و پاش بمونه اونوقت لیاقت داره
امیر علی که حتی به اندازه ی وزن طلوع بهش طلا هم بده دیگه جای بخشش نداره پسره ی از خود راضی بارمان رو باز میشه ترجیح داد به اون عوضی
ترو خدا پارت بده بازم بازمممم :)))))❤❤❤
چرا احساس میکنم اخرش طلوع با بارمان ازدواج میکنه
چون همین میشه
نمیشه دو نفر که قبل از ازدواج رابطه داشته باشن بهم حرام میشن
ولی فک کنم دادگاه اینا مجبور به ازدواج میکنن نه؟یا اشتباه گفتم؟
نه به هم حرام نمیشن اتفاقا باید عقد کنن بعدش حتما البته از نظر شرعی …فقط یه گناه زنا پاشون نوشته میشه این درصورتی که هردو طرف راضی باشن
اگه تجاوز باشه و ثابت بشه تجاوز بوده زنه میتونه درخواست اعدام فرد متجاوز رو بده یا میتونه رضایت بده و باهاش ازدواج کنه …دیگه میل خودشه
نویسنده جان جز این رمان و رمان سرنوشت بودش میلاد و اون دختره ،رمان دیگه ایی نوشتید؟؟؟
وایییی تروخدا پارت بزار امشب لطفا هقق 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺 🥺
مطمئنم انقد خره که اسم بارمان و نمیگه
ممنونت میشم ساعت های پارت گذاری رو بگی روزی دوبار بزار
آشپزباشی ک تموم شد
بوسه برگیسوی یارم بزار تموم شه قبل عیدی خسته شدیم طولانی شدددد
میشه یه پارت دیگه هم بدی لطفااا
واییییی نویسنده خیلی خیلی ممنونممممذکه پارت میذاریییییی
چقدر قلمت قشنگه 👍🏻اصلا نمیتونم حدس بزنم چی میشه اخرش ..!
مرسی ک زود پارت گذلشتین🙏🏻🌹