زندگی کردن من مردن تدریجی بود ، آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردن…
نمیدونم چه مدتیه که این جمله افتاده ورد زبونم و هیچ جوره هم ول کنم نیست…..
حقیقته محضه….زندگی منم همینه….
از وقتی که حاج اقا رفته رو همین نیمکت نشستم و تکون نخوردم….
انگار هیچ جونی ندارم که حتی بلند شم….
خیابون رو به روم خلوته خلوته و جز ماشین بارمان هیچ ماشینی دیگه ای وجود نداره…
لباسای تنم هنوزم خیسه….سرم سنگینه و آب دماغم هم راه افتاده و نشون از یه سرماخوردگی شدید رو میده…
_ بهت گفتم حرفی نزن تا حمایتت کنم خودت همه چی رو خراب کردی…..
سرمو میچرخونم و بهش نگاه میکنم….خیال میکردم اونی که قراره امشب پیروز بشه خودمم ولی اشتباه فکر کردم….بازم این خودم بودم که باختم….
چشم میگیرم و اون رو نیمکت کنارم میشینه….
_ هوا خیلی سرد شده…چرا نمیری خونت؟….
_ جایی رو ندارم….
همزمان که این حرفو میزنم اشکای صورتمو هم پاک میکنم….
دیگه غرور به چه دردم میخوره….
_ یعنی چی؟…..
متعجب میپرسه….من قبلا هم به حاج اقا گفته بودم زندگیم سخت میگذره…گفتم خونه ندارم و تو مسافرخونه زندگی میکنم ولی تنها لطفی که مثلا بهم کرد ریختن ده میلیون به حسابم بود….همین….
_ با توام….یعنی چی جایی رو نداری؟…
دلم الان خاله سوگل رو میخواد….چقد دلتنگشم…کاشکی زنده بود….کاشکی…
ازمایش دی ان ای…..چقد اونموقع دلم میخواست ساره مادرم نباشه….لابد همونقدم حاج رستایی دوست نداره من نوه ش باشم….
خدا کنه واقعا نباشم….
مسخره ست ولی هر کی رو پیدا میکنم پشیمون میشم از پیدا کردنش…..
نفس عمیقی میکشم که به جای اروم کردنم بیشتر دلمو میسوزونه….آب دهنمو قورت میدم و بی توجه به درد وحشتناک تو گلوم لب میزنم: میدونی الان دلم چی میخواد؟….دلم بچگی هامو میخواد…اغوش خاله سوگل وقتی که میخوردم زمین رو میخواد….وقتی اونجور نوازشم میکرد همه ی دردامو از یاد میبردم….میدونی چیه و از چی بیشتر میسوزم؟…از اینکه هیچوقت دنبال پول نبودم ولی به بدترین شکل تاوانش رو پس دادم…..فقط میخواستم منم مثل بقیه ی دخترا خانواده داشته باشم….همین….
صورت خیسمو پاک میکنم و ادامه میدم: چندین بار اومده بودم جلو خونه ی حاج اقا….فقط میخواستم از نزدیک ببینمشون….دخترای اون خونه خیلی خوش حالن….برعکس من…..حاج اقا بهم گفت نزدیکشون نشم گفت آرامش خانوادمو بهم بزنی کاری میکنم از این شهر بری…..ولی من فقط میخواستم ببینمشون…..
به مسخره میخندم و میگم: انگاری جزام دارم….به هر کی از خانواده م نزدیک میشم عصبی میشه…..ساره میگفت تا چند روز بهت شیر ندادم تا بمیری ولی نمردی….میگفت هر کاری کردم تا سقط بشی ولی نشدی….
میچرخمو رو بهش که با گیجی و ناراحتی بهم نگاه میکنه میگم: مامان تو هم اینجوری باهات حرف میزنه…آره؟…بهت میگه نیا خونم؟..میگه نمیخوام ببینمت؟…هااا؟…بگو دیگه؟..این حرفا رو میزنه بهت؟…
صورتمو برمیگردونمو به رو به رو نگاه میکنم و لب میزنم: نه نمیگه….هیچ مامانی این جوری حرف نمیزنه…..به امیرعلی روم نشد این حرفا رو بگم…ولی به تو که پسر داییمی میگم…خیلی حسودیم میشه به کسایی که مامان دارن….امیرعلی هر موقع مامانش بهش زنگ میزد هزار بار قربون صدقش میرفت….وقتی هم فهمید مامان من ساره ست اخلاقش زیر و رو شد….بقیه ی چیزا رو بهونه کرد و از زندگیش انداختم بیرون……..
_امیرعلی کیه دیگه؟….اصن تو…تو چطوری میگی شوهر داشتی؟…
متعجب و گیج میپرسه….و من نمیدونم اصلا چرا دارم باهاش حرف از گذشته میزنم….با کسی که دلم نمیخواد حتی سر به تنش باشه….
بلند میشم و رو بهش میگم: به حاج اقا بگو برا فردا اماده م… ادرس ازمایشگاه رو برام بفرسته…
نفس میگیرم و میگم: دیگه…دیگه نمیخوامتون….نمیخوام که باشین…..چون بود و نبودتون برام فرقی نمیکنه….قبل از اینکه پیداتون کنم در به در مسافرخونه ها بودم الانم هستم….اونموقع تو یه ساندویچی نظافت میکردم الان شده نمایشگاه شما…. بهشون بگو جواب ازمایش هر چی که باشه دیگه طرفشون نمیام……
حرفامو میزنم و بی توجه به چهره ی وا رفته ش شروع میکنم به راه رفتن…..
پشت سر هم عطسه میکنم و با چهره ی ناراحت راننده رو به رو میشم…
برا اینکه خیالش رو راحت کنم میگم: اقا کرونا نیست…تو بارون موندم سرما خوردم…
دور میدون میپیچه و میگه: خدا شفاتون بده…هوا سرده و باید بیشتر مواظب باشیم نه اینکه زیر بارون بمونیم…..
_ بله همینطوره…
دیگه تا رسیدن به مسافرخونه نه من حرف میزنم نه اون….
کرایه رو حساب میکنم و پیاده میشم….
با دیدن ماشین بارمان متعجب میشم….یعنی تا اینجا تعقیبم کرده…..
بی توجه بهش وارد میشم….
لباسامو عوض میکنم و رو تخت دراز میکشم…
چشمامو رو هم میذارم و بدون فکر کردن به مشکلات بی شمارم به خواب میرم…..
*
رو صندلی ازمایشگاه نشستم و به در خیره شدم….
نیم ساعتی هست که با وجود حال بدم به ادرسی که حاج اقا فرستاده اومدم ولی خودش انگاری یادش رفته بیاد….چقدم تاکید داشته که سر وقت بیام….
با دیدنش که از در داخل میاد میخوام بلند شم…ولی اینکار رو نمیکنم و همونجور رو صندلی لم میدم…..از دیشب که اونهمه با خجالت از کار بارمان گفتم و اون بی رحمانه بهم گفت دروغ میگم دیگه هیچ حسی بهش ندارم….
با دیدنم جلوتر میاد و سرش رو به معنی سلام تکون میده….بدون اینکه جواب بدم رو میگیرم….
با خوندن اسممون فورا بلند میشم….
از ازمایشگاه میزنم بیرون و تو پیاده رو شروع میکنم به قدم زدن….
زندگیم شبیه مارپله شده….هر چقدم که بالا میرم دوباره یه اتفاقی میفته و برمیگردم سر نقطه ی اول….
با صدای شنیدن بوقی پشت سرم میچرخمو با ماشین بارمان رو به رو میشم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الاان چرا پارت نمیذاری دقیفاااا. فقط اگر مثل پارت حورا. نذار لطفا
چی میشهه پارت بدی؟؟؟
دق کردممم از بس منتظر موندم😫😫😫
میشه لطفا پارت جدید بزارین نویسنده عزیز قبلا خیلی زود زود پارت میزاشتین
امشب پارت میزارییی لطفااااا
با دیدن زندگی طلوع یاد این اهنگ افتادم
دلم میخواد یه چند وقتی تو این دنیا نباشم
تو دنیایی که من حتی نمیدونم کجاشم
چجوری رد بشم وقتی همه پلها شکسته
دارم حس میکنم رو من خدا چشماشو بسته
همش دردو همش درده همه جا یخ زده سرده
چقد مردونگی کردم تو دنیایی که نامرده
کاش زودتر این بدبختیای طلوعم تموم بشه یکمی از خوشبختیش بخونیم دلمون شاد شه
طلوع خودشم بی تقصیر نیست نشسته بقیه زندگیشو خوب کنن
اگه امکانش براتون هست هرروز پارت گذاری کنید
امیدوارم اون خانواده بارمان حاج رستایی همشون بدبخت شن خیلی بیشعورن اصلا یکم انسانیت،وجدان ندارن نامردا