نفسم از دیدن امیرعلی بند میاد….
دستمو به تخت میگیرم و بلند میشم….
از دو مرد کناریم تا حد ممکن آسیب دیدم و ازشون متنفرم ولی اصلا دوست نداشتم با هم رو به رو شن….اونم تو همچین موقعیتی….
نگاه بارمان با تعجب و کنجکاوی رو امیرعلی میشینه…..
انگار که کم کم یادش میاد قبلا تو رستوران با هم دیدتمون….سرش رو چند بار تکون میده و میچرخه طرفم..
امیرعلی اما با خشم و عصبانیت بهش نگاه میکنه و جلو میاد…
قبل از اینکه حرفی بزنه و اوضاع خراب بشه به خودم میام و رو بهش میگم: امیرعلی….دستمو سمت بارمان میکشم و ادامه میدم: پسر داییم هستن…. گفته بودم تو نمایشگاهش کار میکنم…..
با دندونای کلید شده میچرخه طرفم….
چقد از این نگاهش بیزارم…..انگاری که صد در صد بهش تعهد داشته باشم و حالا مچمو با دوست پسرم گرفته باشه…
_ عجب….پس بارمان رستایی ایشونن…
میخوام حرف بزنم که بارمان میگه: درسته خودمم…. و شما؟…
به مسخره میخنده و رو بهم میگه: عه عه….بهش نگفتی من چه نسبتی باهات داشتم عزیزدلم؟…
متعجب نگاهش میکنم…..چرا جز تنفر هیچ حسی تو صورتش نمیبینم….
بارمان: شما خودت بگو اقای…به مسخره ادامه میده: محترم….
چشمامو محکم رو هم فشار میدم…..شمشیر رو برا هم از رو بستن بدون اینکه شناختی از هم داشته باشن….لعنت به هر دوتون که آرامشمو ازم گرفتین….
رو میکنم سمت بارمان و میگم: ایشونم همسر سابقم هستن…
میخوام جلو خود امیرعلی بهش بگم تا باور کنه که دروغ نگفتم و بیشتر بسوزه…..
_ چه بد معرفی میکنی عزیزم….
چشم از بارمان که با تعجب به امیرعلی نگاه میکنه میگیرم…
_ یه جوری میگی همسر، انگاری واقعا زنم بودی؟….
با بهت به امیرعلی نگاه میکنم…
چی میگه برا خودش؟…..مگه زنش نبودم؟…
_ میدونی آقای…..ببخشید چی بودی؟….
کسی که جواب نمیده باز میگه: اها…رستایی….ببینین اقای رستایی واقعا برا طلوع خوشحالم که خانوادشو پیدا کرده….در به دری خیلی سخته به هر حال…..یه چند ماه تو خونه ی من نظافت میکرد دیگه برا اینکه با هم راحتتر باشیم صیغه ش کردم….
میچرخه و رو به من که وا رفته بهش زل زدم ادامه میده: درسته با هم خیلی کارا کردیم ولی برا چند ماه که دیگه همسر سابقم به حساب نمیای عزیزم….
دلخور بهش چشم میدوزم…..
یه نامرد به تمام معنا….
_ الان که دیگه نسبتی باهاش نداری……پس هررری….
بی توجه به بارمان رو میکنه سمتم و میگه: ببخشیدا طلوع جان اینجوری حرف زدم ولی خب یه لحظه وقتی گفتی همسر سابق به مذاقم خوش نیومد….
_ تا صورتتو نریختم بهم گم شو بیرون….
سرش میچرخه سمت بارمان و با خونسردی که فقط خودم میدونم چقد حرص و عصبانیت پشتش خوابیده میگه: تو چته عوضی….اگه چشمت گرفتش بدون من تا تهشو رفتم هیچی نبود ولی اگه میخوای بدونی رو کجاش حساسه که وقتی زیرته جیغشو دربیاری بیا تا یه کلاس برا…..
بقیه ی حرفای وقیحانه ش با مشت محکمی که بارمان به صورتش میزنه پخش و پلا میریزه بیرون….
از ترس آبروریزی با همون حال بدم میخوام از تخت پایین بیام که سرم گیج میره و همون پایین تخت رو زمین میشینم…..
*
خون گوشه ی لبش رو پاک میکنه و رو بهم که با نفرت نگاش میکنم میگه :حالا برو خوش باش طلوعین….عاقبت کسی که تو رابطه باشه و اونهمه دروغ بهم ببافه همینه….از اولم چشمت دنبال همین پسر داییت بود…حالا برو باهاش خوش باش….منتها وقتی زیرش باشی به یاد کارایی که من باهات کردم بیشتر حال میکنه…..
با حرص و خشم میگم: ازززت متنفرم عوضی….
_ منم همینطور عزیزدلم….
میخوام حرفی بزنم که با دیدن بارمان و حاج رستایی که از کلانتری بیرون میان دهن باز شده م رو میبندم……
_ میدونی فقط چی تو دلم میمونه؟….اینکه شب اخری که تو خونم بودی چرا جرت ندادم.….
دستم برا زدنش بالا میاد که میفهمه و با پیچوندنش آخمو در میاره….
_ هار شدی خوشگله….دستت رو من بلند میشه؟…….میخوای از مچ قطعش کنم..هااا؟…..کی میتونه جلومو بگیره؟….اون پسر دایی که معلوم نیست چند بار براش باز کردی و مثل سگ زدمش؟… یا اون مثلا پدربزرگت که تو کلانتری نیگات هم نکرد؟….کدوم؟…..
دستمو محکمتر فشار میده که میگم: ولمممم کن کثافت….
_ کثافت تویی گدا گشنه ی بدبخت…..
هلم میده که به پشت محکم میخورم زمین…..
بارمان رو میبینم که تند از خیابون رد میشه و میخواد سمتمون بیاد…
قبل از اینکه ماشینها اجازه بدن رد شه امیرعلی سوار ماشین متین میشه و با هم میرن…..
با کمک خانمی بلند میشم و با تکون دادن مانتوم رو صندلی های ایستگاه میشینم….
چه جوری باور کنم امیرعلی که امروز دیدم همون امیرعلی بود که چند ماه باهاش زندگی کردم…..
به رفتنش خیره میشم و یاد اولین باری که تو قبرستون دیدمش میفتم…..
چیکارش کرده بودم که این بلا رو سرم اورد…
حس میکنم بین خواب و بیداری گیر کردم و درکی از شرایط اطرافم ندارم….
نامرد پست فطرت…..
دست مشت شده م رو محکم رو پام میکوبم و با حرص میگم: نامرد…..نامرد….نامرد….
_ پاشو….
سرم بالا میاد و به چهره ش نگاه میکنم….بالای ابروش زخم شده و کنار چشمش هم کبوده…..
_ بلند شو بهت میگم…کری مگه؟…
با اخم نگاش میکنم و رو گرفته از کنارش میگذرم…
انگاری من گفتم دعوا بگیره….
_ وایسا دختر….
با صدای حاج اقا جلوتر نمیرم و برمیگردم سمتشون…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون نویسنده عزیز ❤
فقط یه چیزی میشه یه ذره درمورد ظاهر طلوع هم بگی نمیتونم تو ذهنم تصورش کنم🥺😅
درسته شانس های بد طلوع کفرمو درآورده اما اینو بگم قلمت حرف نداره
من رمان در مسیر سرنوشت هم خوندم وکلی بخاطرش گریه کردم 💔
بازم مرسییی خیلی خوبی
حالا این شب. هزار شب نمیشه. پارت فردا بذار
چشم گذاشتم❤️
شرایط برا هر شب نیست..و از این بابت معذرت میخوام..
❣️ ❣️
سلام دوستای عزیزم….
ممنونم که دنبال میکنین..
چشم…از فردا شب ساعت یازده شب و یک شب در میون میذارم..
❤️ ❤️
مرسی عشقم😍😍😍حالا هر روز هم بذاری ما خیلی ممنون میشیم😁😁
امشبممم پارت بدهه لفطاااااااااااااااااااا… جون طلوععععع. مرگگگ امیرعلی و بارمان کامران وحاج رستایی و دخترای شادشون
عالی بود😂😂مردم از خنده
با اینکه توی حس و حال غمگینیه اما دوستداشتنیه
ب بارمان حس بدی ندارم😐
آخرش مال هم میشن (البته اگه بوزینه مبینا رو بخایم در نظر نگیریم)😊
مرسی لطفا هر روز پارت گذاری کنین❤
سلام ادمین جون با دو روز فاصله پارت میذاری؟
واقعا آدم آنقدر نامرد طلوع واقعا با آدمای اشتباه سر می خوره
امیرعلی خیلی پست فطرته واقعا خاک تو سرش بیچاره طلوع😪
زیادی پست فطرته اصن آدم لال میمونه نمیدونه چی بگه با این حجم از لاشی بودن :////
دقیقا😪
خب بعدش !؟؟؟؟؟