رمان طلوع پارت ۸۶ - رمان دونی

 

 

معذب تو جام تکون میخورم و پشیمون از سوار شدنم برا صدمین بار تو دلم به خودم لعنت میفرستم..

 

 

طلوع دیوونه ی احمق، کسی که کنارش نشستی همونیه که گولت زد و بدترین بلای عمرت رو سرت اورد حالا با خیال راحت تو ماشینش لم دادی…..اونم بدون اینکه بدونی کجا داره میره….

 

 

_ تو که اینجوری جلو حامد میلرزیدی که یه وقت چهره ت رو بشناسه یا نه، چطور سوار ماشینای دیگه میشدی.!؟..

 

 

 

ای لعنت به شبی که چنین تصمیم احمقانه ای رو گرفتم…و لعنت بیشتر به یابویی که هر بار با دیدنم یاد اون شب میفته و تا یاداورش هم نشه ول کن من بدبخت نیست…..

 

 

 

سرمو پایین میندازم و بدون جوابی بهش مشغول ور رفتن با انگشتای دستم میشم…

 

 

 

 

 

 

_ هاا؟..برا چی جواب نمیدی؟….البته سکوتت بهتره از اینکه بخوای بگی من نبودم و خیال کنی منم چنین مزخرفاتی رو باور میکنم……

 

 

 

بی حواس کف دستمو فشار میدم که درد تو همه ی دستم میپیچه….

 

 

 

 

_ فقط یه چیزو نفهمیدم، اینکه چطور تا اونشب که تو خونه ی من بودی دختر موندی ؟….هوووم؟…خودم یه فکرایی میکنما…منتها خیلی عجیبه برام….اونایی که بهت پول میدادن و سوارت میکردن چه جوری خودشونو خالی میکردن……فقط از عق…

 

_ خفه شو….

 

حس میکنم حنجره م از دادی که میزنم پاره میشه….

 

 

کثافت بی شرف….

 

چطور همچین چیزایی راجع بهم فکر میکنه….

 

 

 

 

 

 

 

محکم میکوبم رو داشبورد و همزمان میگم: نگه دار…..نگه دار..

 

 

 

 

انگار که انتظار چنین واکنشی ازم نداشته گیج و با اخم بهم نگاه میکنه…

 

 

 

_ نگه دار بهت میگم…..کری مگه؟….

 

_ خیلی خب…اروم باش….نمیخواد جو….

 

در رو که باز میکنم هول زده میکشه کنار خیابون و با داد میگه: چیکار میکنی احمق….

 

 

 

 

ماشین که وایمیسه در رو به سرعت باز میکنم و پیاده میشم….

 

 

چند قدمی از ماشین فاصله میگیرم….بیشتر از این نمیتونم جلو برم و با حرص برمیگردم سمتش….

 

 

 

خم میشم و رو بهش با خشم میگم: تو بیشخصیت ترین و نامرد ترین آدمی هستی که دیدم…..همونی که امروز این بلا رو سرت آورده و الحق که دستش درد نکنه و باید بیشتر ازش کتک میخوردی هم از توعه بی وجود مرد تره…..فقط و فقط محض اطلاع بهت میگم که اونشب کاملا درست دیدی و خودم بودم که کنار خیابون وایساده و منتظر سوار شدن بودم….ولی برا اولین بار و آخرین بارم بود که همچین کاری کردم بدون اینکه کوچکترین خطایی انجام بدم….درسته چنین کاری کردم ولی از رو هوس نبود از رو بدبختی بود از رو نداری بود..از این بود که نامردایی مثل تو و اون پدربزرگت تو قصر پادشاهیتون خواب بودین بدون اینکه براتون مهم باشه یه ساره نامی هم وجود داره که از شدت فقر و بدبختی رو به موته….من اگه واقعا هم تن فروش باشم سگم شرف داره به امثال توعه بی غیرت که با دروغ دختر میکشونه خونش و بی توجه به عجز و التماسش فقط چون زور بازوش بیشتره بهش تجاوز میکنه….دیگه نمیخوام دنبالم بیاین….اینو به اون پیری هم بگو….بگو من طلوع، فقط و فقط دختر ساره ی بدبختم که هیچ نسبتی باهاتون نداشت…..شماها اگه انسانیت حالیتون بود دخترتون تو درد و بدبختی و بی کسی نمیمرد…..

 

 

 

 

 

 

حرفامو که میزنم بدون اجازه دادن به اینکه چی میخواد بگه میچرخم و به راهم ادامه میدم….

 

 

 

 

 

دارم براتون خاندان بی شرف رستایی ها….

 

 

بذار خیالتون از گم و گور شدنم راحت بشه….

اونوقت من میدونم و شماها…

 

 

طلوع نیستم اگه حق خودمو و مادرمو یه جا از حلقومتون نکشم بیرون…..

 

نامردای پست فطرت، اگه قبولم نمیکنین به درک…به جهنم…منم دوست ندارم دختر بی رگای مثل شماها باشم…..ولی حق اینکه بخواین اسم و رسم پدرمم ازم بگیرین ندارین….من بهتون اجازه نمیدم…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

 

_ بفرمایین خانم.‌‌.‌.

 

 

دستمو دراز میکنم و برگه رو میگیرم….بازش میکنم و به جواب مثبتی که میبینم چشم میدوزم…

 

 

 

برا اینکه بیشتر مطمعن شم برگه رو بالا میارم و رو به خانمی که پشت میز نشسته میگم: ببخشید میشه جوابش رو بهم بگین…

 

 

_ بده یه نگاه بندازم….

 

سمتش میگیرم و چند ثانیه هم طول نمیکشه که میگه: مثبته…

 

 

 

 

برا دومین باره که دارم این جواب رو میشنوم…..با این تفاوت که اونموقع اصلا و ابدا دوست نداشتم همچین چیزی رو بشنوم….

 

 

 

 

 

 

چهره ی حاج رستایی با دیدن جواب ازمایشی که قطعا امید به منفی شدنش داشت دیدنیه….

 

 

 

 

 

از ازمایشگاه بیرون میام و تو پیاده رو قدم میزنم….دقیقا سه هفته است که ندیدمشون…سه هفته است که تو بدترین مسافرخونه های تهرون خوابیدم….چاره ای نبود چون پولی نبود….ولی خب…تموم شد….

امروز برا همیشه همه چی رو تموم میکنم….

 

 

 

 

این مدت بیشتر از حاج رستایی نوه ی نامردش زنگ زده و من بدون جواب دادن به هیچکدوم از کنار تماسشون گذشتم….

 

 

 

 

کنار خیابون وایمیسم و دستمو برا گرفتن تاکسی بالا میارم…..

 

 

 

 

 

طولی نمیکشه که یه ماشین جلو پام نگه میداره…

 

 

 

بعد از اینکه ادرس رو میدم مشغول نگاه کردن به خیابونا میشم…..

 

 

 

آدمایی که هر کدوم یه مشغله دارن‌…..ولی قطعا یه خانواده هم دارن که الان منتظرشون باشه….

 

 

نفس عمیقی میکشم تا بغض تو گلوم باعث نشه دوباره چشمه ی اشکم بجوشه و جلو این راننده ی غریبه رسوام کنه…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

_ همینجاست آقا….

 

 

نگه میداره و من با دادن کرایه پیاده میشم…

 

 

 

 

طرف پارک روبه روی خونه میرم….هنوز زوده برا رونمایی از خودم…..

 

 

هدفم برا امشبه….برا وقتی که ببینم ماشین حاج رستایی داخل میره…..

 

 

 

فقط امیدوارم برا جواب ازمایش نرفته باشه و سورپرایز امشبمو خراب نکرده باشه.. ….گرچه دیدن من تو خونش به تنهایی خودش یه سورپرایز بزرگ هست…..

 

 

 

 

 

 

رو نیمکت، پشت به خونه شون میشینم….چقد خوب بود اگه بارمان هم خونه باشه….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ماه مه آلود جلد اول

  دانلود ماه مه آلود جلد اول خلاصه : “مها ” دختری مستقل و خودساخته که تو پرورشگاه بزرگ شده و برای گذروندن تعطیلات تابستونی به خونه جنگلی هم اتاقیش میره. خونه ای توی دل جنگلهای شمال. اتفاقاتی که توی این جنگل میوفته، زندگی مها رو برای همیشه زیر و رو می کنه؛ زندگی که شاید از اول برای مها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nila
nila
1 سال قبل

پارت نمیدی؟ ☹️

اصن من قهرم🚶‍♀️💔

شوخی کردم پارت میدی تولوخدااا😢

Roz
Roz
1 سال قبل

سلام میشه امشب پارت بذاری لطفا❤

زلال
زلال
1 سال قبل

عزیز پارت نمیدی پس؟توروخدا پارت زیاد بدع

nila
nila
1 سال قبل

من دیگ طاقت ندااااارم پارت جدید میخوااام😫💔

Asal
Asal
1 سال قبل

تروخدا یه پارت دیگه بزار😭😭😭

======
======
1 سال قبل

من امشب میمیرمممم بقیشششش چی میشهههه تروخدااااا😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

یه پارت دیگه بذار لطفا

بی نام
بی نام
1 سال قبل

قول دادای دوتا پارت بذاریییی. لطفاااا. امشب کلی کار داریمممم.. پارت بذار بریم.. دلمون نشکن

دریا
دریا
1 سال قبل

خدایا خودت بخیر بگذروننن
امید وارم بازم این طلوع نباشه ک دلش میشکنه
این دفه اون خاندان رستایی ها باشن ک آرامششون بهم میخوره

Targol
Targol
1 سال قبل

بی صبرانه منتظرم برا پارت بعدی برای پس فردا هق😐😎

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x