_ بارمان بهم گفته بود که ساره فوت کرده…واقعا متاسفم…
سرش رو با افسوس تکون میده و ادامه میده: بیچاره مامان….خیلی بهم ریخت…..
با اینکه به دلیل احترامی که برام قائله دوست دارم مثل خودش رفتار کنم و حرفی نزنم که خیال کنه بهش بی احترامی کردم…ولی اسم مادرش که میاد وسط نمیتونم خوددار باشم و با پوزخند میگم: بهشون نمیومد ناراحت بشن….
با نفس عمیقی تکیه میده به مبل پشت سرش و میگه: حق دارین ازش دلخور باشین…ولی خب…..اون ساره رو یه جوری دیگه دوست داشت…..
_ چطوره که خود ساره رو دوست داشت ولی دخترش رو نه……مسخره نمیاد به نظرتون…
نیمچه لبخندی میزنه و میگه: چند سالته؟..
از این یهویی صمیمی شدنش و سوال بی ربطش متعجب نگاش میکنم و با مکث میگم: بیست و دو…..
خیره خیره نگام میکنه و من معذب تر از قبل تو جام تکون میخورم….
متوجه این معذب بودنم میشه که بالاخره چشم میگیره…
خیلی دلم میخواد همین الان بزنم بیرون، ولی سوالای بی حد و حسابم از گذشته باعث میشه همچنان بشینم و حتی برا این نوع نگاهش هم گلایه ای نداشته باشم…..
برا حفظ خونسردیم نگاهم رو دور تا دور اتاق میچرخونم….و بالاخره وقتی ارومتر میشم رو بهش میگم: ببخشید، من وقت زیادی ندارم.. الانم دیگه کم کم شب میشه….میشه زودتر حرفاتون رو بزنید….
دستاشو تکیه گاهش قرار میده و بلند میشه….
نگاهم دنبالش کشیده میشه و اون همزمان که سمت میز کارش میره میگه: همش بیست و دو سالم بود که مامان الهه، ساره رو پیشنهاد داد بهم….البته پیشنهاد که چه عرض کنم یه جورایی وادارم کرد به خواستگاری رفتنش….
تماما چشم و گوش میشم و اون ادامه میده: بحث دوست داشتن و نداشتن اصلا مطرح نبود…کلا نمیخواستم ازدواج کنم…ولی اینقد مامان الهه اصرار کرد و کرد که راضی به خواستگاری رفتن شدم….ساره سنی نداشت اونموقع..فک کنم بیست یا شاید بیست و یک بود….دختر مغروری بود، خیلی مغرور….اینقدی که وقتی گذاشت رفت دیگه هیچ سر نخی از خودش نشون نداد….
پاکتی از کشوی میز درمیاره و سیگاری میذاره بین لبش….
همزمان که روشنش میکنه سمت پنجره ی اتاق میره….
بازش میکنه و شروع میکنه به سیگار کشیدن….
نمیدونم چرا فکر میکردم اهل سیگار کشیدن نیست…
دودش رو بیرون میده و میگه: خیلی دنبالش گشتم….خیلی….ولی پیداش نکردم…
_ چرا باهاش نموندین؟…..برا چی نامزدی رو بهم زدین؟…
میچرخه و با نگاه کردن بهم میگه: در مورد من چی بهت گفته؟…
تند میگم: هیچی….
ابروهاش از تعجب بالا میره….
_ یعنی هیچ حرفی از من بهت نزده؟..
_ من اصلا پیش ساره بزرگ نشدم….تا همین چند وقت پیش هم اصن نمیشناختمش…..وقتی هم پیداش کردم هیچی از هیچکس بهم نگفت….از گذشتش متنفر بود….ادرس قبلی حاج آقا رو هم قبل از فوتش داده بود به یکی از همسایه ها که بهم بده…..
همینجور نشسته جلوتر میرم و ادامه میدم: ببینین اقای مهراد منش من از گذشته هیچی نمیدونم….الان هم کسی جز بارمان و حاج اقا خبر نداره من کیم….اونا هم که راضی نیستن ادرسی از خانواده ی پدرم بهم بدن….خواهش میکنم شما توضیح بدین…..
ملتمسانه بهش نگاه میکنم که سیگارش رو تو جایی که به احتمال زیاد جا سیگاری هست خاموش میکنه و جلو میاد…..
رو همون مبل قبلی میشینه و رو بهم میگه: پس هیچی نمیدونی…..
سرم رو به معنی نه تکون میدم و منتظر بهش چشم میدوزم…..
از نگاه خیرش دستپاچه میشم ولی به روی خودم نمیارم و بالاخره همزمان که همونجور بهم زل زده،با کج کردن سرش میگه: چشمات خیلی بهش شباهت داره…..
جا میخورم….هم از لحنش…و هم از حرفش….
دندونامو رو هم فشار میدم و میگم: اگه حرف دیگه ای ندارید من دیگه از خدمتتون مرخص میشم….
میخوام بلند شم که میگه: صبر کن طلوع خانم….
از خدا خواسته برا شنیدن حرفای بیشتری ازش دوباره میشینم و میگم: پس لطف کنید یکم سریعتر…..
اینبار سرش رو پایین میندازه و با قفل کردن دستاش تو هم میگه:از گذشته میخوای بدونی یا از پدرت؟….
اسم پدر که وسط میاد همه ی جونم رو ذوق و شوق میگیره و با اشتیاقی که هیچجوره نمیتونم کنترلش کنم میگم: از…..از پدرم….خواهش میکنم….
سرش بالا نمیاد و همینجور خیره به زمین با مکث میگه: مرده…..همون سالها قبل اعدام شده….
نفسم بند میاد….
چی!…..
چی شد؟….
_ چی میگین؟….
جون میکنم تا این حرف رو بزنم ولی نمیدونم اصلا صدام رو میشنوه یا نه؟…
فقط میدونم سرم سنگین میشه و اتاق با همه ی وسایلش دور سرم میچرخه…..
اعدام…..
یعنی چی آخه….
دستمو به دسته ی مبل میگیرم و به سختی بلند میشم…
رو پاهام وایمیسم…..بهش نگاه میکنم و کم و کم تار میبینمش…..
نگاه هاج و واجش رو بهم میبینم و انگار که یهویی جون از پاهام میره و ولو میشم رو مبل پشت سرم….
پلک هام رو هم میفتن و آخرین چیزی رو که میبینم تصویر محمد حسینی که تند و تیز طرفم میاد…..
*
_ یعنی چی آخه آقا محمد حسین، مگه ما خودمون نمیتونستیم بهش بگیم……
_ بالاخره باید بهش میگفتین….
_ اینجوری اخه؟….
خیلی وقته که بیدار شدم و دارم صدای جر و بحثشون رو میشنوم….
اصن از همون وقتی که به بارمان زنگ زده و ازش خواسته بیاد…..
از همون وقتی که لابه لای حرفاشون بحث کسی که به ساره تجاوز کرد و بعدشم اعدام شد به میون اومد....
دلم نمیخواد چشمامو باز کنم….
بدبختی هام ته ندارن…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امشب هم پارت بذارید لطفا
پارت جدید لطفاااااااا
لطفا امروز که تعطیل به پارت هدیه بهمون بده خواهش میکنم
شاید طلوع دختر محمد حسین باشع
اگه باشه که خوبه:))) ولی مگه مرض داشت بگه بابات اعدام شده
میگفت اونی که تجاوز کرد اعدام شده
مگه این که خود محمد حسینم ندونه که بعیده … ولی اون وقت میشه کورسوی امیدی برای خوشبخت شدن طلوع… تا الان که همه ی امید ها کور بودن تا سو
ببینیم چی میشه در آینده:))))
به احتمال زیاد
دنیای عجیبیه
بدبخت همیشه بدبخته
وای چه غمگین😭