رمان طلوع پارت ۹۹ - رمان دونی

 

 

دنبال صدا میرم ولی انگاری هر چی جلوتر میرم انرژیم کمتر و کمتر میشه تا جایی که با زانو محکم زمین میخورم….

 

 

 

نفس نفس میزنم و صدای کمک خواستن مردی که اسمم رو صدا میزنه لابلای صدای باد گم میشه….

 

 

 

مه شدید باعث میشه سرم رو هر طرفی که بچرخونم چیزی رو نبینم….به سختی و با کمک دستام بلند میشم….چند قدمی جلو میرم و با دیدن پاهایی که تو هوا تکون میخورن ترسیده و لرزون یه قدم عقب میرم…..سرم رو بالا میارم و با دیدن چهره ی خونی مردی که به دار آویخته شده جیغ دلخراشی میکشم……

 

 

میچرخم و میخوام فرار کنم که یهویی زیر پام خالی میشه و با جیغ بلندتری تو یه گودال بزرگ میفتم….

 

 

 

 

 

با سیلی محکمی که تو گوشم میخوره از خواب میپرم و چشمامو‌ باز میکنم…..هنوز گیج و گنگم و درکی از شرایط اطراف ندارم…..

 

 

 

 

عرق از سر و صورتم میچکه و نفس زنون خیره به بارمانی میشم که بالای سرم وایساده…..

 

 

 

 

 

حس میکنم قلبم تو دهنم میزنه…..این چه خوابی بود دیگه….

 

 

 

 

چشمام رو پنجره و نوری که ازش به داخل میاد مکث میکنه….همونجور که رو مبل دراز کشیده یودم همونجور هم بیدار شدم…..

 

_ خواب بد دیدی اره؟…

 

 

سرم دوباره میچرخه طرفش…..

 

 

دهنم خشک خشکه و چهره ی خونی مرد هنوزم جلوی چشمامه….

 

 

سرم رو به معنی اره تکون میدم و از رو مبل بلند میشم….

 

 

_ سرویس تو سالن،پشت آشپزخونه است….

 

 

 

بدون حرف دیگه ای سمتی رو که بهم نشون داده میرم….

 

 

 

در رو یاز میکنم و با شستن دست و صورتم بیرون میام…

 

 

 

هنوزم ذهنم درگیر خوابیه که دیدم….

 

 

 

میخوام طرف مبل برم که با شنیدن صداش از اشپزخونه راهمو همون سمت کج میکنم…..

 

 

برای اولین بار که آشپزخونه ش رو میبینم….

 

 

 

همه چیزش شیک و امروزیه…..مثل خونه ی امیرعلی نامرد……

 

 

 

 

 

 

 

 

ساعت های زیادی رو خوابیدم ولی حس میکنم هیچ جونی تو پاهام نیست….در واقع خواب عجیبی که دیدم همه ی انرژیم رو ازم گرفته و باعث میشه چند قدم جلو برم و رو نزدیکترین صندلی پشت میز بشینم‌‌…..

 

 

 

 

 

 

 

تو فکر و خیال خودمم که یه لیوان چای رو به روم قرار میگیره…..

 

 

 

 

بهش نگاه میکنم که صندلی کناریم رو‌ میکشه و میشینه….

 

 

اینقده تو خودم بودم که نفهمیدم کی چای درست کرده و کی وسایل صبحونه رو میز چیده….

 

 

_ خیلی بهت زنگ زدم که بگم میخوام بیام اینجا…منتها خاموش بودی، هر چه هم در زدم باز نکردی، دیگه مجبور شدم کلید بندازم و بیام داخل…….وقتی هم که داخل شدم صدای جیغات بود که تو خونه میپیچید….

 

 

به خنده ادامه میده: دیگه اون سیلی رو هم برا همون خوردی که بیدار شی، چون هر چی صدات میزدم فایده ای نداشت….

 

 

 

 

لب های خشکمو با زبون تر میکنم و میگم: اینجا خونه ی خودتونه،پس نیازی به این کارا نیست…..منم زیاد نمیمونم، به احتمال زیاد همین امروز یا نهایت فردا میرم..

 

 

 

همزمان که ظرف پنیر رو‌ جلوم میذاره میگه: توجه کردی یه بار منو مفرد میبندی یه بار جمع…..جریان چیه؟….

 

 

 

بازم لبهاش به خنده باز میشه و من نمیدونم دلیل این تغییر یهویی که تو رفتارش شده چی هست؟…..

 

 

اونکه تا دیروز سایه مو با تیر میزد الان چرا خونش رو در اختیارم قرار داده و خودش رو اواره کرده…..

 

 

یه کم از چاییم میخورم و رو بهش میگم: اسم کسی رو که به ساره تجاوز کرده میدونی؟….

 

 

 

اخماش تو هم میره و متعجب میگه: چی؟….

 

 

_ سوالم کاملا واضح بود….

 

 

همونجور اخمو میگه: نه….نمیدونم…..

 

 

_ چطور؟….. هم قماش خودت رو نمیشناسی؟….

 

 

 

نیم رخش سمتمه ولی فک قفل شده از حرفی که میزنم رو کاملا میببنم…..

 

 

 

میچرخه و حرصی میگه: در مورد اون شب بهت توضیح دادم.‌….درسته؟.‌‌.

 

هیچ واکنشی نشون نمیدم که ادامه میده: پس منو با لاشیا مقایسه نکن….

 

 

پوزخندی میزنم که با دیدنش بیشتر میسوزه…..

 

 

چشماشو محکم رو هم فشار میده و میگه: چیکار کنم فراموشش کنی؟….

 

 

چقد خوبه که داره میسوزه….خدا رو شکر که تو هر انسانی چیزی به نام عذاب وجدان وجود داره….

 

 

تکیه میدم به صندلی و شروع میکنم به خوردن بقیه ی چاییم….

 

 

بی توجه به سوزش معدم میگم: تا حالا بهت تجاوز شده؟….

 

 

جوری سرش طرفم میچرخه و با خشم بهم نگاه میکنه که گردن من به جای اون رگ به رگ میشه….و دروغ چرا ترس بدی هم به جونم میفته…..

 

 

 

_ بفهم چی از اون دهنت در میاد….

 

 

 

استکان رو رو میز میذارم و میگم: میبینی….با حرفش هم میسوزی…..من اما تا ابد باید به خودم برا اعتمادی که بهت کردم و پا گذاشتم تو خونت لعنت بفرستم….

 

 

بلند میشم و میخوام از اشپزخونه بیرون برم که میگه: الان چی؟…کجایی به نظرت؟…هااان؟…

 

 

سکوت میکنم چون واقعا چیزی نمیتونم بگم…یعنی حرفی ندارم که بزنم….

 

 

بلند میشه و رو به روم قرار میگیره‌…..

 

 

_ نمیخوام ناراحتت کنم…ازت معذرت خواهی کردم، بازم میکنم….اتفاق اونشب رو پای هر چی میذاری بذار،جز شخصیتم….من اونجوری بزرگ نشدم….باور کن به اندازه ی خودت عذاب کشیدم….هر کاری هم بخوای برات میکنم که جبران شه…..

 

 

 

میخوام حرفی بزنم که صدای چرخش کلید تو قفل و باز شدن در، سر هر دومون رو همون سمت میکشونه…….

 

 

 

 

 

آب دهنمو قورت میدم و به چهره ی مبینا و کاوه ای که با چشمای وق زده نگامون میکنن خیره میشم….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان دنیای بعد از تو
دانلود رمان دنیای بعد از تو به صورت pdf کامل از مریم بوذری

    خلاصه رمان دنیای بعد از تو :   _سوگل …پیس  …پیس …سوگل برگشت و  نگاه غرانش رو بهم دوخت از رو نرفتم : _سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست … مثل همیشه گدا بود …خاک تو سر خرخونش …. پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegan
yegan
1 سال قبل

امشب ک پارت داریم انشالاا🙂🙂👍!

همتا شاهانی
همتا شاهانی
1 سال قبل
پاسخ به  yegan

بله عزیزم پارت امشب رو الان میذارم

زینب
زینب
1 سال قبل

چرا اینقدر کم؟ آخه چرااااااااااا😐

:///
:///
1 سال قبل

به به :))))))

خسته
خسته
1 سال قبل

جررر

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x