رمان طلوع پارت 13 - رمان دونی

 
بی هدف کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکنم…..
جسمم رو مبل نشسته و چشمام خیره ی تلویزیونه
ولی روحم پیش ساره ست….
نمیدونم برا گرفتن جواب آزمایش اقدامی کرده یا
نه….
البته بعید میدونم اونقدی براش مهم بوده باشه که
زحمت آزمایشگاه رفتن رو به خودش بده….
کاشکی حداقل یه آدرس از خانواده ش بهم میداد….
یعنی خانواده ش کیا هستن؟….حتما پدر و مادر
داره…..چقده دلم میخواد خانواده ش رو ببینم …..
خدا چی میشد اگه منم خواهر برادر داشته
بودم؟…..دایی….عمه….عمو….خاله…
برادری که وقتی میرفتم خونه با اخمهای درهمش
بهم میگفت: کجا بودی تاالان؟….و یا خواهری که
بدون اجازه ش وسایلش و برمیداشتم و بعدش
گیس و گیس کشی راه مینداختیم….مامانی که
پیشبند بسته از آشپزخونه میومد بیرون و میگفت
چه خبرتونه شماها…مگه نمیبینین باباتون خسته
است و خوابیده…..
همین…..
سقف آرزوهای من، کف کف آرزوهای بقیه است…….
اشکی که گونم رو خیس میکنه به خودم میارتم….
خیلی وقت بود که دیگه با خودم قرار گذاشتم برا
این یکی مورد گریه نکنم.. ولی انگاری نمیشه…..
با صدای باز شدن در صورتمو با دستام تمیز میکنم و
امیدوارم قرمزی چشمام کار دستم نده…..
بلند میشم و سمتش میرم….
کیف و سوییچش رو همون جلو در میذاره رو میز و
با در آوردن کفشاش جلو میاد….
_ یه بار شد ما خسته و کوفته بیایم خونه شما با
روی باز و لب خندون ازمون استقبال کنی؟…..
غم و غصه م رو میسپارم یه گوشه ی ذهنم و با
لبهای خندون میگم: سلام آقای دکتر….خسته
نباشین؟…..بیمارستان چطور بود؟…..
_ اوووووف….عالی بود امروز…..اگه یه بوسم بدی
که دیگه روزم تکمیل میشه…..
گاهی فکر میکنم امیرعلی در همه ی زندگیش هیچ
چیزی کم نداره…..در واقع از هر چیزی بهترینش رو
داره……پس چرا باید دل ببنده به دختری که هیچی
نداره….و بعد با خودم میگم عشق که این حرفارو
نمیشناسه…..
کاشکی ته این عشق وصال و بهم رسیدن باشه……
جلو میرم و چند قدم فاصله ی بینمون رو پر میکنم
و محکم بغلش میکنم…..
تو شوک این کار، چند ثانیه ی اول هیچی نمیگه و
عکس العملی نشون نمیده…..
کم کم به خودش میاد و با خنده میگه: خدا جون
خوابم یا بیدار….دخمل خوشمزمون بالاخره یه روی
خوش نشون داد…..
سرش رو پایین میاره و محکم و عمیق گونم رو
میبوسه…..
حس میکنم گذاشتنم تو کوره ی آجرپزی…..همونقد
گرممه و دمای بدنم بالا رفته…
_ آب نشی یه وقت….
با خجالت از بغلش بیرون میام و میخوام فاصله
بگیرم که اینبار خودش نمیذاره و محکم بغلم میکنه
و تکونم میده…..
_ کجا کجا؟…خیال کردی ولت میکنم حالا که با پای
خودت اومدی تو چنگم….
میخندم و میگم: عه…ول کن دیگه امیر….
دستاش از کمرم شل میشه و فکر میکنم میخواد ولم
کنه که به صورت کاملا یهویی زیربغلم و میگیره و
بلندم میکنه و میچرخونه….
جیغم هوا میره و از ترس چنگ میزنم به شونه ها
ش……
_ ولم کن امیر….. الان میفتیم….تو رو خدا……
بدون توجه به جیغ و دادم میگه: چی فکر کردی
راجب من که میگی میفتیم…..هااا؟
_ دیوونه من سنگینم….بخدا الان میفتیم…….
بعد از اینکه چند دور حسابی تو هوا چرخوندم و من
برای اولین بار چنین حسی رو تجربه کردم بالاخره
راضی میشه و میذارم زمین….
نفس نفس میزنم و رو اولین مبلی که نزدیکمه
میشینم…..
_ خدا نگم چیکارت کنه…..سرگیجه گرفتم…..
همزمان که سمت اتاقش میره میگه: به این چرخیدن
عادت میکنی…..چه رو هوا…چه رو تخت…..
با حرص مشهودی میگم: خداییش شد ما با هم
حرف بزنیم تو این بحث رو وسط نکشی……
_ نه تا وقتیکه یه دل سیر نکرد…مت…..
دهنم از تعجب باز میمونه….هیچوقت نشده بود به
این واضحی چنین حرفی بزنه…..
حس میکنم بخوایم اینجوری ادامه بدیم…..کار به
جاهای باریک کشیده میشه و اونموقع از دست منم
کاری برنمیاد…..
حرفی در جوابش نمیزنم….
بلند میشم و سمت آشپزخونه میرم تا براش شام
آماده کنم……
درسته که رابطه ی بین من و پری خانم خوب نبود…
ولی اون اوایل که رابطه ی دوستانه ای داشتیم
خیلی چیزا در مورد آشپزی بهم یاد داده بود…..و
قرمه سبزی خوشمزه و جا افتاده ای رو که الان
میکشم و میزارم رو میز رو مدیون نکات آموزنده ای
هستم که اون بهم گفته…..
میز رو به بهترین شکل میچینم…..
آخرین چیزی هم که میذارم سالایه که به زیبایی هر
چه تمام تر تزیین شده….
منتظر میمونم که وارد آشپزخونه شه و باهم شام
بخوریم……صندلی رو میکشم و میخوام بشینم که
از همون تو اتاق صدام میزنه…..
_ طلوع ببا اینجا……
_ امیر بیا شام بخوریم بعد…..
_ کارت دارم…..

به اجبار بلند میشم و سمت اتاقش میرم…..
_ لباساتو پوشیدی دیگه؟….
_ آره…بیا….
رو تخت نشسته و موبایلش رو به روش قرار
داره…..
انگار که داره تصویری میگیره با کسی…..
میخوام برگردم که میگه: اینم از همسر آینده ی من…..
ابروهام بالا میپره از تعجب…
به کی میگه این حرفا رو….
هم چنان متعجب نگاش میکنم که یهویی موبایل رو
میچرخونه طرفم و من تصویر یه دختر خوشگل رو
میبینم…..و بیشتر که دقت میکنم میفهمم که این
مهشید خواهرشه….
عکساشو قبلا بهم نشون داده بود….
خدا نگم چیکارت کنه امیرعلی….
الان من چیکار کنم یعنی…
_ سلام….
به خودم میام و جواب سلامی که به مهربونی میده
رو میدم….
دیگه واقعا نمیدونم جز سلام چه حرفی
بزنم…. کاملا غافلگیر شدم و الانم زبونم بند
اومده….
مهشید میخواد حرف بزنه که موبایل رو برمیگردونه
طرف خودش و میگه: دیدیش بالاخره… حالا دیگه
ول کنم میشی…..
دلخور و ناراحت از اتاق میزنم بیرون….
ازش انتظار نداشتم….
حق نداشت بدون اجازه م همچین کاری کنه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هیچکی مثل تو نبود

  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و نظرات خانواده اش گاهی با اون یکی نیستن مجبوره زیر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

یا خدا چه کاریه

yegane
yegane
2 سال قبل

ااااه طلوع همش بلدع ناله کنع بس دیگ بابا
تا امیر بدبخت ی کار میکنِ این قهر میکن دیگ دارع ازش بدم میاد بدجور

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x