طبق عادت این چند وقته پشت میز کارم نشسته و سخت مشغول وارد کردن شماره پرونده هایی که باید برای بایگانی میرفتن بودم
که با شنیدن اسم مرتضی از دهن یکی از همکارام توجه ام سمتش جلب شد
_آقا مرتضی زیادی تاکید داشت زودی کارو جمع و جور کنم و بهشون تحویل بدم
همکار دیگم با چشمایی که برق میزد گفت :
_خیلی برای مدیر بودن جذابه نه ؟!
دیگه نشنیدم چی میگن و ذهنم روی اسم مرتضی ثابت موند اونا سخت سرگرم حرف زدن بودن ولی من دستم روی دکمه های کیبرد بی حرکت مونده بود و به حرفاشون فکر میکردم
_ببخشید خانوما ؟!
یکیشون که از همون اول یکریز از جذابیت های مدیرش میگفت به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد
_جانم ؟؟
_اسم رئیس مرتضی اس ؟!
پس چرا پایین همه پرونده ها اسم و امضای کورش بزرگی ، نوشته ؟؟
_آقا مرتضی حدود شش ماهی هست شریک شرکت شدن ولی بخاطر بعضی مسائل و مشکلات فعلا تمامی مدارک به اسم آقا کوروشه البته فعلا
_من تا حالا دیدمش ؟!
ناباور تک خنده ای کرد
_واقعا نمیشناسیش ؟! همون پسر چشم ابرو مشکیِ که مستقیم چندروز پیش پرونده رو ازت گرفت دیگه
گوشام از حرفایی که داشتم میشنیدم سوت کشید و ناباور خیره دهنش شدم
اونی که پرونده رو ازم گرفته بود که مرتضی خودمونه ، ولی اون که گفته بود اینجا مال دوستشه و هیچ سِمَتی اینجا نداره
یعنی واقعا شریک این شرکته ؟!
باورم نمیشد مرتضی بهم دروغ گفته باشه
اصلا دلیل برای اینکاراش چی میتونه باشه
تا پایان تایم کاری ذهنم بهم ریخته و نمیتونستم کارهام رو درست انجام بدم همش حرفایی که شنیده بودم توی سرم میچرخید
باید هر چی زودتر باهاش حرف میزدم
بعد از تایم کاری با عجله از شرکت بیرون زدم و بعد از اینکه گندم رو از مهد گرفتم به سمت خونه رفتم
ولی به جای وارد شدن به سویت خودم یکراست به سمت طبقه بالا رفتم و زنگ خونه اش رو فشردم
معلوم بود خونه نیست چون هرچی زنگ میزدم جواب نمیداد بی حوصله به خونه برگشتم و تا نیمه های شب منتظرش موندم
ولی بازم خبری ازش نشد
چند روزی گذشته بود و مرتضی انگار آب شده و به زمین رفته باشه هیچ خبری ازش نبود و حتی به خونه هم سر نمیزد
هرچی به خطش هم زنگ میزدم جواب نمیداد
طوری که کم کم داشتم نگرانش میشدم
توی آشپزخونه مشغول غذا درست کردن بودم که زنگ خونه به صدا دراومد با تعجب سمت اف اف رفتم و برش داشتم
_کیه ؟!
_نازی خانوم میشه یه لحظه بیاید دَم در
این که صدای مرتضی بود
ولی چرا بالا نیومده و زنگ خیابون رو زده و اینطوری صداش آشفته به نظر میومد
_باشه اومدم !
شالی از روی گیره لباسی برداشتم و همونطوری که سرم میکردم از خونه بیرون زدم
درو که باز کردم با دیدن مرتضی که با صورتی خسته و کلافه نگاهم میکرد با تعجب پرسیدم :
_چی شده ؟! حالتون خوبه
_ممنون بد نیستم فقط اومدم بهتون بگم که امکان داره مدتی نباشم و به یکی از دوستام سپردم حواسش بهتون باشه چیزی نیاز داشتید بهش بگید
_نه ممنون نیازی به کسی ندارم فقط چیزی شده آقا مرتضی ؟!
درحالیکه با نگرانی مدام اطراف رو از نظر میگذروند گفت :
_نه !
_پس چرا حس میکنم یه طورایی آشفته و خسته به نظر میاین
دستی به صورت و ریش هاش که تقریبا بلند شده بودن کشید و به سختی لبهاش رو کِش داد و لبخندی زد
_نه فقط از خستگی کار زیاده
کلیدای خونه رو به سمتم گرفت
_اینم تموم کلیدای خونه محض احتیاط پیش شما باشن
از دستش گرفتم و سری در تایید حرفش تکونی دادم که یاد ماجرای شرکت افتادم با خدافظی کوتاهی خواست سوار ماشینش بشه
که با عجله به سمتش رفتم و صداش زدم :
_ببخشید آقا مرتضی یه موضوعی هست میخواستم باهاتون در میون بزارم
کلافه به سمتم برگشت:
_بله بفرمایید ؟!
_میشه بگید چرا شراکتتون رو با رئیس شرکت ازم پنهون کردید ؟
ماتش برد و بی حرف نگاهم کرد
معلوم بود بدجوری جا خورده و فکر نمیکرده که من این موضوع رو بفهمم ولی دلیل این پنهان کاری هاش رو متوجه نمیشدم
بعد از چندثانیه خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
_چیزی برای پنهان کاری وجود نداشته
این الان داشت پیش خودش منو مسخره میکرد ؟!
_پس میشه بگی دلیلتون برای اینکه گفتید شرکت دوستمه و اسمی از خودتون نبردید چیه ؟
از حرکاتش معلوم بود توی ذهنش به دنبال پیدا کردن دروغی برای گفتن بهمه چون مدام نگاهش رو ازم میدزدید و دست توی موهاش میکشید
وقتی دیدم هیچی برای گفتن نداره بی طاقت گفتم :
_منتظرم !!
_چون میدونستم واقعیت رو بهتون بگم قبول نمیکنید که باهام بیاید تصمیم گرفتم پنهونش کنم
_چی ؟!
کلافه بهم نزدیک شد و سعی کرد با حرفاش قانعم کنه
_تو روخدا منظور بدی از حرفام برداشت نکنید فقط چون شما رو توی این مدت شناخته بودم میترسیدم این موضوع رو بفهمید قبول نکنید
_ولی این دلیلی برای دروغگویی شما نیست
_بله میدونم حق دارید ولی….
با بلند شدن صدای زنگ گوشیش حرفش رو نصف و نیمه رها کرد و با عجله گوشی از جیبش بیرون کشید و نمیدونم شماره کی رو دید
که دستپاچه نگاهی به اطراف انداخت
و درحالیکه با قدمای بلند به سمت ماشینش میرفت گفت :
_ببخشید بعدا باهم در مورد این موضوع حرف میزنیم الان باید برم خدافظ
و جلوی صورت مات و مبهوت من ، سوار ماشینش شد و با سرعتی بالا از کنارم گذشت
یعنی کی بهش زنگ زد که با اون حال رفت
اصلا چرا اونطوری آشفته و کلافه به نظر میرسید
بی اختیار چند دقیقه ای ایستاده و درحالیکه خیره مسیری که رفته بود ، بودم فکرای درهم برهمی توی سرم چرخ میخورد
مرتضی جدیدا زیادی مشکوک میزد
اون از شرکت که ازم پنهون کرده بود اینم از الانش
کلا ذهنم رو بهم ریخته بود و نمیتونستم فکرمم رو جمع کنم و به خودم بیام
یکدفعه با یادآوری غذایی که روی گاز داشتم و خیلی وقته رهاش کرده بودم وااای بلندی گفتم و با عجله وارد خونه شدم
دود کمی از توی آشپزخونه بیرون میومد
وحشت زده وارد آشپزخونه شدم و زیر گاز رو خاموش کردم
و با عجله تموم در و پنجره ها رو باز کردم تا دودا بیرون بره خداروشکر گندم توی اتاق خواب بود و درو بسته بودم
در رو باز کردم و سری بهش زدم
خواب خواب بود و دود داخل اتاق نشده بود
لعنتی اینقدر درگیر مرتضی و رفتارای مشکوکش بودم که به کل غذای سر گاز رو فراموش کرده بودم
با دیدن رفتاراش به شک افتاده بود
نکنه اشتباه کردم و باهاش به این خونه اومده بودم
یه چیزی درون این مرد بود که آزارم میداد
یه چیزی که اون رو مشکوک و غیر قابل اعتماد کرده بود
کنار گندم نشستم و درحالیکه به صورت غرق در خوابش خیره میشدم این فکر توی سرم چرخ میخورد که باید چه تصمیمی بگیرم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تـــــــــــــــــوف تـــــــــــــــــــــــــــــــو زنـــــــــــــــــدگی!
عزیزان به نظرتون من بگم از کجا پارتای بعدی رمانو بخونین ادمینا ناراحت نمیشن؟
نه آخه من چرا حس میکنم مرتضی ربطی به اراد داره
منم این حسو دارم