_بازی بسته دخترجون بگو اون مردک با پولای ما کجا دررفته وگرنه حسابت با کرام الکاتبینِ
اون یقه ام رو محکم میکشید
و من ثانیه به ثانیه صورتم سرخ تر از اینی که بود میشد
ولی انگار نه انگار دارم درد میکشم مدام حرفش توی ذهنم اکو میشد با پولای ما دررفته
یعنی چی ؟؟ یعنی مرتضی که اون همه آدم روی حرفش حساب میکردن و قبولش داشتن کلاهبرداری کرده ؟؟
با صدای بلند گریه کردن گندم به خودم اومدم و توجه ام سمتش جلب شد که چطور با دستای کوچولوش پامو محکم به آغوش گرفته و بلند هق هق میکنه
تقلایی کردم و با تمام قدرت داد کشیدم :
_ولممممم کن
بهم چسبید و طولی نکشید تیزی چیزی روی پهلوم حس کردم
_هیس آروم باش ، گفتم به نفعته که به حرف بیای
عرق سردی روی پیشونیم نشست
و از شدت ترس چشمام گشاد شد و نگاهم سمت گندمی که حالا از شدت گریه به سکسکه افتاده بود کشیده شد
اگه بخوام از دستشون در برم باید آروم باشم و با مظلوم نمایی گولشون بزنم وگرنه من دست تنها ، اونم به چندتا مرد کله کنده چطوری میخواستم کنار بیام
با این فکر خودم رو ناراحت نشون دادم و با اشاره ای به گندم گفتم :
_اول ولم کن تا به بچه ام برسم گناه داره ترسیده
با زیرکی گفت :
_میخوای دَر بری ؟؟
_با یه بچه کجا دَر برم دیوونه ای ؟!
_ولت میکنم ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی بدجوری حالت رو میگیرم
_باشه
همین که ازم فاصله گرفت و رهام کرد
خم شدم و با دستای که از نگرانی میلرزیدن گندم رو به آغوش کشیدم و سمتشون چرخیدم
باید با زبون خودشون باهاشون حرف میزدم بلکه کوتاه بیان و باور کنن من خبری از اون مرتضی لعنتی ندارم
_ببین أخَوی واقعا من نمیدونم اون گور به گوری کدوم جهنمی رفته
دستی گوشه سیبیلش کشید و نیشخندی زد
_ما به چه حسابی باید حرفت رو باور کنیم ؟؟
گندمی که مدام بیقراری میکرد رو توی آغوشم تکونی دادم
_شما بگو من چیکار کنم تا باور کنی ؟؟
نیم نگاهی به صورت گریون گندم انداخت و سمت رفیقاش رفت و شروع کرد باهاشون پِچ پِچ کردن
با نگرانی دستی روی کمر گندم کشیدم و درحالیکه نمیتونستم برای ثانیه ای نگاهمو از روی اونا بردارم کنار گوشش آروم لب زدم :
_هیش آروم باش مامانی الان میریم خونمون
فین فین کنان دماغش رو بالا کشید
با این حرفم آروم گرفت و دستای حلقه شده اش دور گردنم محکمتر شد
بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من اندازه یه سال گذشت سمتم اومد بی اختیار یک قدمی به عقب برداشتم که گوشه لبش به شکل پوزخندی بالا رفت
_بزار خونه رو بگردیم
_چیییی ؟؟
بیخیال دستاشو داخل جیب شلوارش فرو کرد
_فعلا تنها راهی که حرفت رو باور کنیم همینه !!
به اجبار کلیدا رو سمتش گرفتم و از سر راهش کنار رفتم
_فقط زود تمومش کنید
کریح خندید :
_چشم خوشکله !!
اشاره ای به اون چندنفر زد که دنبالش وارد خونه شدن با رفتنشون پاهام لرزید بی اختیار گندم به بغل ، همونجا روی نیمکت سنگی کوچیکی که کنار دیوار بود نشستم
صدای بهم خوردن وسایل از توی ساختمون به گوشم میرسید ولی مجبور بودم سکوت کنم تا کارشون تموم شه
بعد از حدود ربع ساعت ، عصبی درحالیکه فوحشایی ناجوری به مرتضی میدادن از خونه بیرون زدن
کلیدا رو سمتم پرت کردن
که یکیشون که از بقیه لاغرتر به نظر میرسید بلند سرم فریاد کشید :
_بهش بگو بالاخره پیدات میکنم نمیزارم قسر در بری عوضی
بعد از رفتنشون پاهایی که سست شده و میلرزیدن رو به زور دنبال خودم کشیدم و وارد خونه شدم
همین که درو بستم مثل اینکه فشارم افتاده باشه روی زمین آوار شدم و سرمو به در تکیه دادم
_مامانی خوبی ؟!
با شنیدن صدای پر بغض گندم چشمامو باز کردم و برای اینکه از نگرانی درش بیارم لبخند خسته ای زدم
_خوبم مامان جان پاشو بریم خونمون
وارد خونه که شدیم با ترس درو از داخل قفل کردم تموم خونه رو بهم ریخته بودن میدونستم طبقه مرتضی هم همین شکلیه ولی برام اهمیتی نداشت که برم ببینم
تموم اونروز آرامش نداشتم
همش حس میکردم کسی وارد خونه شده
شب وقتی گندم رو خوابوندم نتونستم پلک روی هم بزارم و درست مثل جغد تا صبح بیدار موندم
با تابیده شدن نور از پنجره به داخل اتاق فهمیدم صبح شده و من هنوز بیدارم ، دستی روی موهای آشفته گندم کشیدم و با بدنی کوفته و چشمایی که از شدت بیخوابی میسوخت بلند شدم
بعد از خوردن صبحانه به اجبار گندم رو هم با خودم سر کار بردم نمیتونستم که هر روز و شب مزاحم نیره بشم
ولی همین که سر کار رسیدم خانوم رستگار با دیدن گندم با تعجب نگاهی بهش انداخت و گفت :
_بچته ؟؟
با استرس لبمو زیر دندون کشیدم
_بله ، شرمندم کسی نبود ازش مواظب کنه مجبور شدم با خودم بیارمش
_پس خانوادت ؟؟
_خانواده ای ندارم
متاثر از حرفم صورتش گرفته شد
توی دلم خدا خدا میکردم حرفی درباره گندم نزنه میترسیدم بخاطر این موضوع عذرم رو بخواد
دستامو توی هم گره زدم و با قلبی که تند تند میتپید نگاهش کردم که کلافه نگاهش رو به گندم دوخت
_ولی میدونی که ورود بچه به این مکان ممنوعه ؟! اصلا سر کار که هستید نباید بچه ای باهاتون باشه
_میدونم ولی حداقل بزارید تا موقعی که یه مهدکودکی چیزی ثبت نامش کنم همراه خودم بیارمش
_اگه به من بود که قبول میکردم ولی قوانین اینجا دست من نیست
_پس من باید چیکار کنم ؟!
_برو پیش مدیر با اون حرف بزن
_مدیر ؟!
سری تکون داد
_بله خانوم حیدری منظورمه
_باشه ممنونم !!
سراغ مدیر یعنی همون دختری که همسن و سال خودم بود و روز اول دیده بودمش رفتم وضعیتم رو براش توضیح دادم
خداروشکر قبول کرد چندروزی گندم رو با خودم ببرم که واقعا ازش ممنون بودم چون بهمون لطف کرده بود
بخاطر اینکه روز اولم بود زیر دست یکی از قدیمیا شدم تا کم کم همه چیز رو یاد بگیرم
همون کارمند قدیمی بهم گفت که هر اتاق فقط یه مریض توشه ، مریضایی که با مریضای عادی فرق میکردن یعنی چیزهای خاصی در اختیارشون قرار داده میشد و اونجا درست مثل هتل براشون میموند در اصل هیچ کم و کسری نداشتن
معلوم بود از خانواده های مرفه و پولداری هستن ولی مهمتر از همه طرز برخورد باهاشون بود چون بیشترشون یه خورده از لحاظ روحی مشکل داشتن پس باید مراقب رفتارمون باهاشون میبودیم
با چندتا از مریضا آشنا شدم و قرار شد من به اینا رسیدگی کنم تا کم کم راه بیفتم تموم این مدت گندم رو توی اتاق پیش خانوم رستگار گذاشته بودم
یعنی خودش ازم خواسته بود تا مراقبش باشه و اینطوری که از بقیه شنیدم بچه دار نمیشه و به همین دلیل علاقه زیادی به بچه ها داره
بعد از اتمام اولین روز کاریم دست گندم رو گرفتم خسته و کوفته به خونه برگشتم ولی همین که سر خیابون رسیدم با دیدن همون چندتا مرد دیروزی که منتظر در خونه ایستاده بودم
با عجله دست گندم رو کشیدم و قبل اینکه مارو ببینن پشت دیوار پنهون شدیم
قلبم مثل گنجشک تند تند میزد و به قدری ترسیده بودم که حس میکردم چطور دونه های عرق از روی بدنم سُر میخورن و پایین میرن
صدای داد و فریادشون رو از همینجا هم میتونستم بشنوم باید تا دیر نشده و من رو ندیدن در میرفتم
دست گندم گرفتم رو گرفتم و با عجله شروع کردم به خلاف جهت دویدن جای من دیگه اینجا و توی این خونه نبود
خونه ای که هر روز و شب باید با این آدمای عوضی که حرف اصلا سرشون نمیشد سر و کله میزدم
بدنم میلرزید و پاهام توان ایستادن نداشتن ولی وقتی برای ایستادن و موندن نبود پس برای اینکه زودتر راه بریم گندم رو به آغوش کشیدم
و به طرف خونه نیره راه افتادم چون تنها جایی که میتونستم پناه ببرم اونجا بود و بس !!
نیره با دیدن سر وضع آشفته ام با ترس گندم رو ازم گرفت و به داخل راهنماییم کرد
_چی شده ؟؟ این چه حالیه که تو داری ؟
همونجا روی زمین نشستم و شالمو از روی سرم پایین کشیدم
_همون دیوونه هایی که اون روز دربارشون برات گفته بودم باز سر و کلشون پیدا شده
_اینا چی از جون تو میخوان ؟!
_دنبال مرتضی لعنتی میگردن حالا گریبان گیر من شدن و آسایش از دستشون ندارم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین جان لطفاً این پیام منو به نویسنده برسون من از اول که این رمان شروع شد خوانندش بودم یک رمان عالی بود شروع جذابش آخرای فصل اولم واقعا نمیشد حدس زد و خوب بود بعد از وقتی فصل دوم شروع شد نویسنده با سرعت حلزونی پارت مینوشت پارتشم واقعا دو ثانیه خوندنش طول نمی کشه توی تابستونم پارت گذاری نشد نمیدونم واقعا چرا نویسنده اینجوری پارت میزاره و انقد طول میده لطفا اگر آیدی نویسنده رو داری بهش پیام بده ممنونم
چرا اسکول بازی در میارید دوستان
معلومه که آراد اونجاس تو یکی از پارتا تو بیمارستان آراد رو رو یه ویلچر دید!
چ کرد با کراشم🥺🥺🥺🥺
عاااحححح اگ اراد باشه من خودمو ع رو مبل پرت میکنم پایین درسته ددم میاواس تفه کنم ارادو ولی نمیتونم تحمل کنم ک عشقم فلج شده باشه
میفهمین چ حالیه عشقتو رو ویلچر ببینی
اصن حلقه در چشمام اشکه زد نمیتونم ادامه بدم
نکنه اون پسره ام تو اسایشگاه باشه؟؟اراد بود اسمش فکر کنم ک فلج شده بود
انقد دیر به دیر پارت میدن اسم شخصیتاشو یادم رفته😐
فکر کنم همینطور باشه.
ن تورو خدا بلایی سر آراد نیاره واقعا خز میشه داستان من فک میکنم داره میپیچونه شاید آراد دیگه ایران نباشه 😑
به احتمال زیاد همونجاست