با سختی تونستم آدرس رو پیدا کنم
اونم کجا ؟؟ پایین شهر و توی محله ی فقیرنشینی که بخاطر کوچیکی خیابونا ماشین اون سمتا نمیرفت و باید بیشتر راه رو پیاده گز میکردم
بچه ام از بس راه اومده بود خسته و کلافه شده پس برای اینکه بیشتر از این اذیت نشه خم شدم و با یه حرکت بغلش کردم
با دیدن پیرزنی که سر کوچه نشسته بود به سمتش قدم تند کردم و ازش آدرس رو پرسیدم که دستش رو به سمت چندکوچه اون ور تر گرفت و با صدای گرفته ای گفت :
_چهار کوچه جلوتره
_ممنون مادر !!
با رسیدنم در خونه کوچیک و زنگ زده ای بالاخره گندم رو پایین گذاشتم و دستی به صورت عرق کرده ام کشیدم
حالا که تا اینجا اومده بودم دودل شده و نمیتونستم باید چیکار کنم که پایین مانتوم کشیده شد و صدای خسته گندم توی گوشم پیچید
_آب میخوام !!
_چشم مامانی چند دقیقه صبر کن
چون زنگی چیزی نداشت پس دستای لرزونم رو بالا بردم و چندبار محکم به در کوبیدم
_کیهههه ؟!
با شنیدن صدای زنی ، ضربه دیگه ای به در کوبیدم و امیدوار منتظر شدم تا در رو باز کنه
طولی نکشید در باز شد و صورت جدی دختر جوونی که لباس بلندی به تن داشت و بی حوصله به نظر میرسید توی قاب در قرار گرفت
_بله ؟!
با شنیدن صدای شاکیش دست گندم که کنارم بود رو محکم گرفتم که نگاهش روی گندم نشست
_با خاتون کار داشتم
اخماش درهم شد
_ما همچین کسی رو اینجا نداریم
ترس به دلم نشست
_چی ؟؟ ندارید ؟؟
_بله
پشت بهم کرد و بی تفاوت باز خواست داخل خونه بشه و درو ببنده که قبل از اینکه دیر بشه پامو لای در گذاشتم و مانع شدم
_صبر کن
_ای بابا باز چیه ؟؟
درمونده پرسیدم :
_بگو چطور میتونم پیداش کنم ؟؟
_من از کجا بدونم ؟!
دستش رو گرفتم
_تو رو خدا اگه خبری ازش داری بهم بگو
چندثانیه با تعجب نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_گفتم که خبری ازش ندارم
از شدت درموندگی و اینکه دیگه پناه و هیچ جایی ندارم و حالا باید چیکار کنم و از کی در مورد آراد بپرسم نَم اشک توی چشمام نشست
با جاری شدن اشک از گوشه چشمام اون دختره که تموم مدت اخماش درهم بود اخماش باز شد و با تعجب لب زد :
_داری گریه میکنی ؟!
دستی روی صورتم کشیدم و فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم
_یعنی تو اصلا شخصی به نام خاتون نمیشناسی که توی عمارت نجم زندگی میکرده ؟؟ پس چطور آدرس اینجا رو بهم دادن گفتن تنها آدرسی که از خاتون دارن اینجاست
کلافه پوووفی کشید و نگاهش رو سمت گندمی که با نگرانی پامو محکم توی بغلش گرفته بود چرخوند و در کمال ناباوری گفت :
_چیکارش داری ؟!
بهت زده دستی زیر چشمای اشکیم کشیدم
_ازش خبر داری نه ؟!
_کاری به این چیزا نداشته باش فقط بگو چیکارش داری و کی هستی ؟!
امیدوار از اینکه حتما خبری چیزی ازش داره لبخندی تمام صورتم رو پر کرد
با لُکنت شروع کردم به حرف زدن
_ا…سمم نا…زیه بهش بگی میشناستم
_کارت ؟؟
_چی ؟؟
بی حوصله نگاهم کرد
_میگم کارت باهاش چیه نازی خانوم ؟؟
_میخوام خصوصی با خودش حرف بزنم
انگار این حرفم زیاد به مذاقش خوش نیومده باشه اخماش رو توی هم کشید
_اینجا خصوصی مصوصی در کار نیست یا حرفت رو میزنی یا برو رَد کارت و دیگه اینجا مزاحمم نشو
خواست در رو ببنده که دستپاچه دستش رو گرفتم و مانع شدم
_میخوام در مورد آراد ازش بپرسم ببینم خبری ازش داره یا نه
با تعجب پرسید :
_چی آراد ؟!
سری در تایید تکونی دادم
_آره
چندثانیه به فکر فرو رفت و گفت :
_باشه به گوشش میرسونم
_واقعا ممنونم !!
فکر میکردم الان ازم شماره ای آدرسی چیزی میخواد که هر وقت خبری شد بهم بگه ولی در کمال ناباوریم سری تکون داد و گفت :
_همینجا منتظر بمون تا برگردم
رفتارش عجیب مشکوک میزد
ولی همین هم که گفته بود منتظر بمونم برای من خیلی ارزش داشت با خوشحالی باشه ای زیرلب زمزمه کردم که داخل شد و درو بهم کوبید
یه حسی بهم میگفت اون از خاتون خبر داره و اصلا شاید توی خود همین خونه باشه و نمیخواد بهم بگه
دست گندمی که کلافه و بی حوصله به نظر میرسید رو گرفتم و درحالیکه روی سکوی سیمانی در خونه اش مینشستم گندم توی بغلم نشوندم و دستی به موهای نسبتا بلندش کشیدم
نمیدونم چقدر منتظر موندم و کم کم داشتم کلافه میشدم که در خونه باز شد و اون دختر بیرون اومد
با قلبی که تند تند میکوبید به سمتش چرخیدم که در کمال ناباوریم اشاره ای به داخل خونه کرد و گفت :
_بلند شو بیا داخل
_چی ؟؟
_ای بابا دختر تو چرا اینقدر گیج میزنی میگم بلند شو بیا داخل که خاتون میخواد ببینتت
با این حرفش خشکم زد
پس درست حدس زدم و خاتون اینجا بود
با عجله و قبل اینکه فرصت از دست بدم بلند شدم و وارد خونه شدم
خونه قدیمی که یه حیاط کوچیک پر از گل های رنگارنگ داشت درحالیکه با کنجکاوی اطراف رو بررسی میکردم دنبال دختره وارد خونه شدیم
یه هال متوسط با یک اتاق خواب کوچیک و آشپزخونه نقلی ، داشتم اطراف رو بررسی میکردم که به سمت اتاق پاتند کرد و بلند گفت :
_از این طرف
همین که در رو باز کرد و نگاهم به صورت تکیده خاتونی که با رنگی پریده روی تخت خوابیده بود افتاد انگار با چسب پاهامو به زمین چسبونده باشی خشکم زد و ناباور زیرلب زمزمه کردم :
_خاتونم !؟
با شنیدن صدام سرش رو بالا گرفت
همین که نگاهش توی نگاه بهت زده ام نشست قطره های اشک از گوشه چشماش سرازیر شد و با بغض لب زد :
_باورم نمیشه خودتی دخترم ؟!
فکر نمیکردم هیچ وقت خاتون رو با این حال بد ببینم بغض توی گلوم بالاخره با صدای بدی شکست
که دستاش رو برای به آغوش کشیدنم باز کرد دیگه نفهمیدم چطور خودم رو بهش رسوندم و با هق هق خودم رو توی آغوشش انداختم
آغوشی که بوی عطر خوش مادرانه میداد
آره مادرانه چون خاتون برای من درست مثل مادر میموند مادری که همیشه باید مواظب بچه بازیگوشش میموند که یه وقت دست از پا خطا نکنه
_چه بلایی سرت اومده خاتون ؟!
منو از خودش جدا کرد و با دلتنگی خیره صورت خسته و کلافه ام شد
_باورم نمیشه بازم دارم میبینمت !!
اشکام از همدیگه سبقت گرفته و لبام از زور بغض میلرزیدن
_دلم برات تنگ شده بود
هق هق گریه هاش بالا گرفت و شونه هاش شروع کردن به لرزیدن و با سوز دل گفت :
_فکر میکردم میمیمرم و دیگه هیچ وقت نمیبینمت
_خدانکنه ….
بعد از اینکه خوب توی بغل هم گریه کردیم و ابراز دلتنگی کردیم دختری که تموم مدت توی قاب در ایستاده بود و ما رو تماشا میکرد غُرغُر کنان گفت :
_کم کم داره حسودیم میشه هاااا
خاتون میون گریه هاش خندید و نیم نگاهی به دختره انداخت
_تو که نور چشممی غزاله جان
دختری که تازه فهمیده بودم اسمش غزاله اس پشت چشمی نازک کرد و با لحن لوسی که ازش بعید بود گفت :
_پس دیگه گریه نکن !!
_باشه عزیزم
خاتون به سمت منی که هنوز داشتم اشک میریختم چرخید و میخواست چیزی بهم بگه که چشمم روی گندمی که بازوم رو محکم گرفته و با بغض نگاهم میکرد ثابت موند
با تعجب نگاهشو روش چرخوند و پرسید :
_نگو که دخترته ؟؟
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم از یه طرف نمیخواستم کسی از وجود گندم باخبر بشه و بدونه دختر آرادِ و از طرف دیگه نمیدونستم چه دروغی سرهم کنم و تحویلش بدم تا باور کنه
خاتون با دیدن سکوت من
نمیدونم چی توی فکرش گذشت که چشماش گرد شد و ناباور زیرلب زمزمه کرد :
_رفتی ازدواج کردی ؟؟
این حرفش کارمو راحت تر کرد پس لبخند تلخی زدم و درحالیکه نگاه ازش میدزدیم به دروغ گفتم :
_آره !
چشماش غمگین شد و آه پر حسرتی کشید
_خوشبخت باشی مادر
به ناچار از دروغم ممنونمی زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم که دست کوچولوی گندم رو گرفت و بوسه ای پشتش زد
_چرا بغض کردی دخترم ؟!
غزاله رو صدا زد و ادامه داد :
_غزاله جان برای این دخترمون یه چیزی بیار که غریبگی نکنه مادر
_چشم الان !!
تموم زمانی که غزاله رفت و برای گندم شیرینی و میوه آورد و اون مشغول خوردن شد خاتون با حالت خاصی خیره گندم شده بود و پلکم نمیزد
حالتی که کم کم داشت من رو میترسوند و شک به دلم مینداخت دستمال کاغذی از جهبه اش بیرون کشیدم و با دلهره دور دهن گندم رو که کثیف شده بود رو پاک کردم
که بالاخره خاتون نگاه خیره اش رو از روی گندم برداشت و با حالت کلافه ای دستی به صورتش کشید و گفت :
_نگفتی مادر چطوری من رو پیدا کردی ؟!
_رفتم در عمارت و ….
چشماش برقی زد و گفت :
_واقعا ؟؟ تونستی آرادم ببینی ؟!
با این حرفش وا رفتم
یعنی چی ؟؟ یعنی اون نمیدونست خیلی وقته آراد توی اون خونه زندگی نمیکنه و نیستش ؟؟
_مگه از آراد خبری نداری خاتون ؟؟
یکدفعه انگار غم عالم روی دوشش انداخته باشن نَم اشک توی چشماش نشست و قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد
_نه مادر خیلی وقته ندیدمش
باورم نمیشد آرادی که جونش به جون خاتون وصل بود اینطوری بیخیالش شده باشه
ناباور پرسیدم :
_مگه میشه ؟؟
_آره مادر بعد رفتن تو همه چی عوض شد و وقتی به خودم اومدم که اینجام پیش تنها کسی که توی این دنیا برام باقی مونده یعنی غزاله یادگار خواهرم
حالا وقت این بود میفهمیدم توی اون خونه بعد رفتن من چه اتفاقایی افتاده پس با کنجکاوی پرسیدم :
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بیخود وقتتون تلف نکنید رمان قشنگیه ولی من کانال اصلیشون دارم نویسنده نصفه ولش کرده و ماهی بزور 2پلرت میذاره
آرمین نویسندشه؟
جان ننت یه پارت دیگه بزار
جای بدی تموم شد 🥺 💔سلام تو رو خدا زود پارت بذارید یک هفته زیاده