رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 9 - رمان دونی

رمان عشق ممنوعه استاد فصل دوم پارت 9

 

_میدونی این طور نبوده و اصلا روحش
از وجود گندم خبر نداره برای همین
نمیخوای دربارش صحبت کنی آره
نازی ؟!

_اون لیاقت پدر بودن نداشت حالا
تمومش کن

به اجبار سکوت کرد و سری به نشونه
تاسف به اطراف تکونی داد باید یه
فکری برای جایی که میخواستم بمونم
بکنم

خداروشکر گُل بانو دیگه حرفی در این
مورد نزد ولی من اون شب تا صبح
خوابم نبرد و همش با استرس و دلهره
دور خودم میچرخیدم و فکرم درگیر بود

چون نمیتونستم موقعیت به این خوبی
رو از دست بدم حداقل برای آینده گندم

ولی از طرفی نمیتونستمم اونجا بدون
خونه بمونم تا خود صبح بیدار موندم
و فکر کردم ولی هیچ راهی به ذهنم
نمیرسید

با چشمای که بخاطر بیخوابی دیشب
قرمز شده بودن همراه گندم سرکار رفتم
ولی تموم مدت گیج بودم و بی تاب از
دست دادن پیشنهاد کاری مرتضی بودم

شماره چیزی ازش نداشتم که باهاش
تماس بگیرم پس بعد از تایم کاری به
اجبار در خونه اش رفتم تا بهش بگم
نمیتونم قبول کنم..

ولی همین که به درخونه اش رسیدم
با دیدن هَمهَمه ای که دور خونه اش
جمع شده بود با تعجب به قدمام سرعت
بخشیدم و جلو رفتم

چه خبر شده بود
چرا این همه آدم اینجا جمع شده

خودمو بهشون رسوندم ولی همین که
دهن باز کردم بپرسم اینجا چه خبره ،
چشمم خورد به مرتضی که داشت از ته
کوچه میومد..

اونم همراه چند نفر از اهالی و ریش سفیدای روستا ، اصلا جریانشون چی بود

داشتم با تعجب نگاهشون میکردم که نزدیکمون رسیدن ولی همین که میخواستم سمت مرتضی برم مردم دورش رو گرفتن و من از همه عقب تر موندم

مرتضی که وضعیت رو غیرقابل کنترل دید دستش رو بالا گرفت و خطاب به جمع گفت :

_صبر کنید آروم باشید میرم داخل دونه دونه سر نوبت بیاد تا اسماتون رو بنویسم

انقدر جمعیت شلوغ بود که اصلا حواسش به من نبود و ندیدم ، و از بین جمعیت به سختی داخل خونه شد

همه صف بستن و دونه دونه داخل خونه میرفتن و من تقریبا آخرای صف بودم اگه تا یک ساعت دیگه هم میموندم بی فایده بود و حالا حالا نوبت من نمیرسید

باید یه کاری میکردم
پس بی طاقت از داخل صف جدا شدم و جلو رفتم

یکدفعه با صدای یکی از زنا که من رو مخاطب قرار داده بود ایستادم و توجه ام به سمتش جلب شد

_کجا کجا مگه نمیبینی این همه آدم توی صفه ؟؟

_میبینم ولی کار من یه چیز دیگه اس ، اصلا نمیدونم برای چی اینطوری صف بستید و چی میخواید

_تو گفتی و ما هم باورمون شد ، برو ته صف ببینم زود باش !!

حیف که گندم باهام بود وگرنه میدونستم چطوری دهنشون رو بهم بدوزم که اینطوری برای من قُلدر بازی درنیارن

به اجبار راه رفته رو برگشتم و کنار دیوار نشسته و به گندمی که مشغول بازی با بچه ها شده بود خیره شدم

بعد از گذشت یک ساعت با حس خستگی و بی حس شدن پاهام بخاطر یک جا نشستنم دستی به کمرم کشیدم و با درد خواستم آروم آروم بلند شم

که صدای مرتضی دقیق بالای سرم من رو به خودم آورد

_ببخشید منتظر من انگار خیلی معطل شدید

کی اومده و بالای سرم ایستاده بود که من متوجه نشده بودم دستپاچه خواستم بلند شم که درد وحشتناکی توی کمرم پیچید

با آخ بلندی که گفتم صورتم درهم شد که بهم نزدیک شد و با نگرانی پرسید :

_چی شد ؟؟ حالتون خوبه ؟؟

دست لرزونم رو به دیوار خاکی و قدیمی کنارم گرفتم تا مانع از افتادنم بشم

_خوبم

_امروز بخاطر ثبت نام واگذاری زمینای روستا که من مسئولش شدم سرم خیلی شلوغ بود اصلا متوجه حضور شما نشدم شرمندم

_اشکالی نداره مقصر شما نیستید

_خوب اومدید بهم بگید که پیشنهادم رو قبول کردید ؟؟

سرمو پایین انداختم

_نه اتفاقا اومدم بگم که نمیتونم بیام و ممنونم از پیشنهادتون

_ چرا مشکلتون کجاست ؟؟

خجالت و رودربایستی کنار گذاشتم جدی گفتم :

_چون در توانم نیست که خونه ای اجاره کنم

_که اینطور ……

_بله و از پیشنهادتون خیلی ممنونم

گندم رو صدا زدم تا بریم ولی همین که دستش رو توی دستم گذاشت ، مرتضی درحالیکه دستی به ته ریشش میکشید جدی گفت :

_اگه من این مشکلتون رو حل کنم چی ؟؟

_ببخشید ولی چطور ؟

_دال بر جسارت نباشه ولی خونه ای که من دارم دو طبقه اس و طبقه پایینش رو مستاجر میشینه که قرار آخرای این ماه بلند شه میتونید شما بیاید و اونجا مستقر شید

_بازم نمیشه

_این دفعه دیگه چرا ؟؟ مشکل کجاست ؟؟

خجالت زده رو ازش گرفتم

_بلاخره باید مبلغی به عنوان رهن به شما بدم که من اونم ندارم یعنی دارما ولی زیاد نیست که بشه باهاش خونه رهن کرد

_این چه حرفیه میزنید نازی خانوم

دست گندم رو محکم تر توی دستام گرفتم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

_حرف حق میزنم ، از لطفتون خیلی ممنونم ولی انگار باید اینجا بمونم و تحمل کنم خداحافظ

عقب گرد کردم تا به خونه برگردم که سد راهم شد

_چه عجله ای دارید یه لحظه بمونید باهاتون حرف دارم

با دیدن نگاه سنگین چندتا از زنای محل که چطوری ما رو رصد میکردن خودم رو عقب کشیدم و دستپاچه دستی به شال روی سرم کشیدم

متوجه معذب شدنم شد
چون چند قدمی عقب تر رفت و ازم فاصله گرفت

_میتونید همون پول رو بهم به عنوان رهن بدید وقتی سرکار رفتید از حقوقتون اجاره بدید

_ولی اینطوری نمیشه ک……

دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت

_خواهشا الان جواب ندید برید فکراتون بکنید بعدش حرف میزنیم باشه ؟؟

از یه طرف نگاه تیز آدمای محل ، از طرف دیگه خودمم نسبت به این حرفش دودل بودم و میخواستم بیشتر فکر کنم

پس سری در تایید حرفش تکونی دادم تا زودی فقط برم و از این مخمصه نجات پیدا کنم

_باشه خداحافظ

با عجله به خونه برگشتم
و تموم شب رو فکر کردم میدونستم مرتضی داره بهم بیش از اندازه لطف میکنه

ولی نمیتونستم پیشنهادش رو رد کنم چون زیادی وسوسه کننده بودو میتونستم اینطوری دنیای خودم و گندم رو عوض کنم

نه نمیشد از این پیشنهاد گذشت
باید باهاش برم و زندگی جدیدی رو شروع کنم آره

با این فکر لبخندی زدم و زودی بلند شدم و با شوق شروع به جمع کردن وسایلم کردم

با اینکه برای جمع کردن وسایلم زود بود ولی از شوق و ذوق زیاد نمیدونستم دارم چیکار میکنم

فردا بهش خبر دادم که پیشنهادش رو قبول کردم
ولی نمیدونم چرا وقتی شنید حس کردم زیاد از حد خوشحال شد

بی تفاوت ازش گذشتم و زیاد فکرمو درگیرش نکردم حالا فقط باید تا آخر ماه صبر میکردم تا از اینجا برم

درست مثل یه خواب برام میموند
اینکه بتونم از نو شروع کنم و زندگی خوبی برای دخترم محیا کنم

گُل بانو و زهرا که وقتی جریان خونه رو هم فهمیدن راضی نبودن ولی بلاخره تونستم دلشون رو به دست بیارم

حالا تنها چیزی که باقی میموند این بود که تا آخر ماه صبر کنم با حس خوبی که این چند وقته پیدا کرده بودم مشغول کارکردن بودم

که سمیه خانوم بلند صدام کرد و گفت :

_نازی دَم در کارت دارن

بلند شدم با تعجب پرسیدم :

_کیه ؟؟

نیم نگاهی سمتم انداخت و طعنه آمیز گفت :

_آقا مرتضی ، فکر کنم خیلی خوب میشناسیش

برای اینکه بسوزونمش لبخند بزرگی زدم و گفتم :

_آره خوب خوب میشناسمش ممنون که خبر دادی

صورتش از عصبانیت سرخ شده و تند تند نفس میکشید تا تو باشی سرت توی زندگیه این و اون نباشه و نخوای فضولی کنی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shyyyliii
shyyyliii
2 سال قبل

هر چن وخ ی بار پارت میداره؟؟؟

shyyyliii
shyyyliii
2 سال قبل

نههههه
رو ب پسرف میرهههه؟؟؟
فصل اول ی روز درمیون بود ک
پارتاشم ک ۴ خط بیشتر نیس
اینطوری نمیشه
فاطی جونم آیدی نویسنده رو بده برم باهاش برخورد جدی کنم

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

ممنون از اینکه بعد یه هفته اتفاق 2 دقیقه و حتی شاید کمتر زندگی نازی رو میزارید اونم بعد از چندین ماه انتظار

Mehrima
Mehrima
2 سال قبل

بسه دیگ چقد بی معنی شده ای همه انتظار بکش بعد چن هفته ی پارت میزارن اونم دو سطر همش هم فقد انگو نازلی وجود داره بابا اراد منو هم بزارید وگرنه دیگه نمیخونم من فقد و فقد بخاطر اراد میخونم

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x