رمان عشق ممنوعه استاد پارت 122 - رمان دونی

خاتون پووف کلافه ای کشید و برای اینکه قضیه رو ختم به خیر کنه گفت :

_پسرم بزار بیاد کمک من

آراد که مرغش یه پا داشت عصبی گفت :

_نمیشه

_چرا آخه ؟؟

حس کردم پشت سرم ایستاده

_چون اون جایی تو خونه ی من نداره

پشت بند این حرفش صداش رو بالا برد و بلند فریاد زد :

_حمیدددددد

طولی نکشید حمید نفس زنون خودش رو به سالن رسوند

_بله آقا ؟؟

با تنفر گفت :

_ببرش جایی که بوده

هر چه سکوت کردم بس بود
به سمتش برگشتم و درحالیکه نگاهمو توی صورت جذاب و مردونه اش میچرخوندم لرزون گفتم :

_آراد بزار برات توضیح بدم و م……

توی حرفم پرید و بلند داد کشید :

_مگه با تو نبودم حمید ؟؟

از صدای داد بلندش بی اختیار تکونی خوردم و به خودم لرزیدم

_بله آقا چشم

با عجله به سمتم اومد و خطاب بهم گفت :

_بیاید بریم

با چشمایی که هر لحظه آماده باریدن بودن خیره آراد شدم و تکون نخوردم چندثانیه نگاهم کرد و حس کردم رنگ نگاهش تغییر کرد ولی زود خودش رو جمع و جورکرد و اشاره ای به حمید کرد

که اونم صدام زد و کلافه گفت :

_مگه نشنیدی آقا چی گفت راه بیفت دیگه ؟!

دست خودم نبود انگار پاهام رو به زمین چسبونده باشین باز بی حرکت موندم که حمید عصبی آستین لباسم رو گرفت و دنبال خودش کشید

« آراد »

تا زمانی که از سالن بیرون ببرتش از پشت سر خیره اش بودم که چطور با قدمای نامتعادل انگار جونی توی تنش نیست دنبال حمید کشیده میشه

وقتی که از دیدم پنهون شد
دیگه نیازی به ادامه این بازی نمیدیدم پس دستمو از دست مهسا جدا کردم

که خاتون به سمتم چرخید و عصبی گفت :

_تا کی میخوای عذابش بدی ؟؟

با تنفر لب زدم :

_تا زمانی که زهرم رو کاملا بهش بریزم

ناباور نگاهم کرد :

_باورم نمیشه که تو همون آرادی که با این دستام بزرگت کردم باشی

نگاه ازش دزدیدم و تلخ گفتم :

_روزگار عوضم کرده خاتون !!

لبش به پوزخندی کج شد

_روزگار عوضت کرده یا دیگران ؟؟

متوجه منظورش شدم
میدونستم با مهساس و فکر میکنه اون زیر پای من نشسته تا اینجا بیارمش

ولی نمیدونست اون کسی که سراغ مهسا رفته و با هزار دوز و کلک راضیش کردم که به اینجا بیاد من بودم

اخمامو توی هم کشیدم و کنایه وار گفتم :

_هیچکدوم….. خود نازی کسی بود که تیشه زد به ریشه ام و اینطوریم کرد !!

اینقدر اعصابم بهم ریخته بود که حوصله حرف زدن و بحث کردن نداشتم پس بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم

عقب گرد کرده و با قدمای بلند به سمت اتاق کارم راه افتادم و پشت میز کاری که مطلق به بابا بود و من در نبودش مجبور به انجام دادن کارهاش بود ، نشستم

با یادآوری خانواده ام خشم و تنفر از نازی توی وجودم شعله کشید و خشن زیر لب با خودم زمزمه کردم :

_بلایی سرت میارم که روزی صد بار آرزوی مرگ کنی !!

درحالیکه به روبرو خیره شده بودم توی فکر فرو رفته و برای نازی خط و نشون میکشیدم که در بی هوا باز شد مهسا شاد و شنگول به سمتم اومد

_نه خوشم اومد بلدی چطوری کسی رو بسوزونی

بی اهمیت به حرفش‌ ، سرد نگاهش کردم و گفتم :

_بار آخرت باشه بی اجازه وارد اتاقم میشی

از لحن سرد و عصبیم ناباور سر جاش ایستاد
انگار فکرشو نمیکرد منی که خودم دنبالش رفتم و ازش خواستم به اینجا بیاد اینطوری در بیام باهاش صحبت کنم

وقتی دید کاملاً جدی ام و بدون هیچ واکنشی دارم همونطوری نگاهش میکنم
خنده الکی کرد و گفت :

_باشه بابا سخت نگیر !!

بی تفاوت سری تکون دادم و درحالیکه برای اینکه خودمو سرگرم کنم یکی از پرونده ها رو برمیداشتم و مشغول خوندنش میشدم خطاب بهش سوالی پرسیدم :

_تو که قصد اومدن به عمارت رو نداشتی چی شد که سر خود پاشدی اومدی ؟؟

روی مبل کنار میزم نشست

_نمیدونم چی شد یکدفعه تصمیمم عوض شد

میدونستم مهسا الکی نظر عوض نمیکنه و حتما پشت این یهویی اومدنش یه جریانی داره

پس سرمو بالا گرفتم و درحالیکه خودکار توی دستمو روی میز گذاشتم جدی پرسیدم :

_برو سر اصل مطلب بگو چی میخوای ؟!

با چشمایی که برق میزدن موهاش پشت گوشش فرستاد

_خوبه که خوب من رو میشناسی

سری تکون دادم و توی دلم با خودم گفتم مگه میشه بعد اون این همه سال که سعی داشتی به هر کلکی من رو اسیر خودت کنی نشناسمت

جدی دستامو روی سینه بهم گره زدم و گفتم :

_میشنوم !!

با ناز لبهای رژ خورده اش رو تکونی داد

_هیچی فقط اسمت رو میخوام

با تعجب سرم کج شد

_جانم …..چی ؟؟

نیشخندی گوشه لبش نشست

_تو که آیکیوت زیادی بالا بود چطور حرفمو نگرفتی ؟؟

حوصله حرفای الکی نداشتم
پس بی حوصله چشم غره ای بهش رفتم

_جا این مقدمه چینی ها درست حرفت رو بزن

دستش روی شکمش گذاشت و درحالیکه نگاهی بهش مینداخت و نوازشش میکرد با لحن آرومی زمزمه کرد :

_اسمت رو برای بچه ام میخوام

بی اختیار نگاهم روی شکمش چرخید
به کل قضیه حاملگیش رو فراموش کرده بودم

هه پس بگو قصد داره از اسم من برای بچه حرومزاده اش سواستفاده کنه

ابرویی بالا انداختم و جدی خطاب بهش گفتم :

_خواسته ات یه کم زیادیه !!

با تمسخر خندید :

_فکر نکنم نسبت به چیزی که تو ازم میخوای زیادی باشه

کلافه از هجوم فکرای مختلفی که توی سرم چرخ میخورد دستی به صورتم کشیدم

_باید فکرامو بکنم

با چشمایی که از خوشی برق میزدن بلند شد

_اوکی پس من میرم اتاقمون چون خسته ام امیدوارم توام زودتر تصمیمت رو بگیری

چی‌ ؟؟ اتاقمون ؟! این داره چی برای خودش بلغور میکنه
خواست از اتاق بیرون بره که عصبی صداش زدم

_وایسا ببینم

کلافه به سمتم چرخید

_نفهمیدم کدوم اتاقمون ؟؟ نکنه میخوای بری اتاق من و قصد داری شب رو اونجا بمونی ؟؟

جدی سری تکون داد

_آره دیگه !

هه معلوم نیست پیش خودش چه خیال پردازی هایی که نکرده

_اون وقت چرا ؟؟

حق به جانب گفت :

_چرا داره ؟! باید یه طوری باشه که طرف باور کنه باهمیم یا نه ؟؟

کلافه شروع کردم با لب تابم کار کردن

_فعلا نیازی به این کارا نیست برو اتاق مهمان

بی اهمیت به حرفم دست به سینه به در تکیه داد

_قرار نبود بازی دربیاری ها ؟؟

نه اینطوری کار کردن بیفایده بود
با یه حرکت در لب تاب رو بستم و نگاهمو به چشماش دوختم

_بازی درنمیارم واقعا نیازی نیست باهم تو یه اتاق باشیم

میدونستم باهاش یه جا باشم باز دوز و کلکاش شروع میشن و اون وقت بود که دیگه از دستش آسایش نداشتم

با حالت قهر نگاهش رو از من گرفت

_اوکی ولی قرارمون این نبود

بلند شدم و به سمت پنجره قدی اتاق رفتم و کنارش زدم و گفتم :

_تا جایی که یادمه قرارمون این بود که تو فقط به حرفای من گوش بدی !!

معلوم بود به تریب قباش برخورده چون عصبی گفت :

_باشه فعلا که‌ دور دور توعه و باید به هر سازی که بگی برقصم !!

توی سکوت دستامو داخل جیب شلوارم فرو بردم و به بیرون خیره شدم

وقتی دید نسبت بهش بی محلم ، صدام زد و گفت :

_من برم دیگه خیلی خسته ام !!

سری در تایید حرفش تکونی دادم که بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در اتاق نشون از بیرون رفتنش داد

« نازی »

گوشه اتاقک نشسته و برای حال زار خودم بغض کردم ، چون اصلا فکرشم نمیکردم یه روزی آراد من رو اینجا زندونی کنه

زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و با غم زیرلب زمزمه کردم :

_به جای زانوی غم بغل کردن فکرت رو به کار بنداز نازی !!

موهام آشفته دورم ریخته و تموم تمرکزم رو بهم ریخته بودن بی حال کش دورشون رو باز کردم و مشغول بستنشون شدم

که با حس ویبره خوردن چیزی توی جیبم برای ثانیه ای خشکم زد و بی حرکت موندم
چطور یادم رفته بود که گوشی توی جیب و همراهم بوده

نامحسوس نگاهی به اطراف انداختم
پرنده پر نمیزد و خبری از کسی نبود

پشتم رو به میله ها کردم و با عجله گوشی از جیبم بیرون کشیدم که با دیدن اسم امیر روی‌ صفحه نمایشش چشمام برقی زد و بی معطلی تماس رو وصل کردم

با دستای لرزون گوشی دَم گوشم گذاشتم که صدای عصبیش توی گوشم پیچید

_کجایی دختر ؟؟ نمیگی نگرانت میشم ؟؟

آب دهنم رو به سختی قورت دادم و صداش زدم :

_امیر

با شنیدن صدای لرزونم وحشت زده گفت :

_جانم ، جان امیر چی شده ؟؟ چرا صدات اینطوریه

میدونستم اگه بگم چی شده میاد اینجا و همه چی رو بهم میریزه پس نباید میفهمید چه اتفاقی افتاده

_هیچی نشده خواب بودم

نفسش رو با فشار بیرون فرستاد

_ترسوندیم‌ دختر … کجا رفتی مگه ؟؟

_برگشتم عمارت

صدای داد بلندش آنچنان توی گوشم پیچید که گوشی از گوشم فاصله دادم

_چیییییییی ؟؟

آروم توی گوشی زمزمه کردم :

_چرا داد میزنی ؟؟

_رفتی خودت رو بدبخت کردی میخوای داد نزنم ؟؟

با این حرفش به فکر فرو رفتم و لبم رو گزیدم یعنی واقعاً با اومدنم اینجا خودم را بدبخت کردم ؟؟

پشیمون شده تو خودم جمع شدم که یکدفعه با یادآوری بچه ای که توی شکم در حال رشد بود ورق برام برگشت

نه من بدبخت نشدم بلکه اومدم اینجا تا آینده بچه ام رو بسازم در ثانی من کسی نبودم که بزارم به این راحتی ها آراد از دستم در بره

برای اینکه استرس رو ازش دور کنم با اطمینان گفتم :

_نگران نباش هیچ اتفاقی واسه من نمیفته

مشکوک پرسید :

_مطمئنی ؟؟

اوووه خدایا نکنه چیزی فهمیده
با این که ترسیده بودم ولی خودم را نباختم و جدی گفتم :

_آره

خنده صدادارش توی گوشم پیچید

_یعنی میخوای بگی الان شاد و خوشحال در حال بگو بخند با آرادی ؟؟

امیر زرنگ تر از این حرفا بود که به این سادگی گول بخوره و الان با این سوالا سعی داشت مُچ من رو بگیره

ولی من کسی نبودم که به این سادگی ها نَم پس بدم چون میدونستم بویی از وضعیت من ببره صد در صد به اینجا میاد و داد و بیداد راه میندازه و توی دردسر میفته

پس با سرفه ای گلوم رو صاف کردم و در ظاهری‌ بیخیال گفتم :

_من همچین حرفی نزدم ولی قراره توی صلح و آرامش حرفامون رو با هم بزنیم

چند ثانیه سکوت کرد یکدفعه عصبی صدام زد و گفت :

_این خزعبلات چین الکی سرهم میکنی ؟؟ نکنه فکر میکنی با بچه طرفی ؟؟

لب پایینم رو زیر دندون فشردم
نه نمیشد این رو گول زد و سرش شیره مالید

_باور کن حالم خوبه و هیچ اتف…..

کلافه توی حرفم پرید :

_از اون خونه بیا بیرون تا دیر نشده زود باش

درمونده نالیدم :

_ولی آخه نمیشه باید باهاش حرف بزنم

صداش رو بالا برد

_اصلا با اجازه کی رفتی توی اون جهنم دره هاااا ؟؟ فکر میکردم یه مدت بگذره از خر شیطون پیاده میشی برای همین کاریت نداشتم ولی توی روانی انگار نه انگار من تا چه حد نگرانتم پاشدی رفتی سراغ اون یارو ؟؟

از اینکه کسی رو داشتم تا نگرانم باشه
لبخندی گوشه لبم نشست و بی اهمیت به حرفاش جدی گفتم :

_از اینکه دارمت خیلی خوشحالم داداش

چند ثانیه سکوت کرد
یکدفعه با بُهت پرسید :

_چی ؟؟ شنیدی چی بهت گفتم ؟! میترسم اتفاق بدی برات بیفته و م…..

توی حرفش پریدم :

_میدونم ولی نگران من نباش جام خوبه

پوووف کلافه ای کشید و شنیدم حرصی زیرلب زمزمه کرد :

_از دست تو دختر !!

برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم به اجبار خندیدم و دهن باز کردم چیزی بهش بگم که یکدفعه با صدای عصبی آراد اونم دقیقا پشت سرم

یخ زدم و گوشی به دست بی حرکت خشکم زد

_داری چه غلطی میکنی هاااااا ؟؟

صدای بهت زده امیر که مدام با نگرانی چیزایی ازم میپرسید توی گوشم میپیچید ولی من با حس آراد دقیق پشت سرم از ترس یخ کرده و قادر به هیچ گونه حرکتی نبودم

_این صدای داد اون آراد نیست ؟؟
_مطمعنی باهات خوبه ؟؟
_نازی جوابم رو بده نکنه اذیتت میکنه و به من نمیگی هاااا؟؟

با صدای داد بلندش به خودم اومدم و دهن باز کردم که چیزی بهش بگم و از نگرانی درش بیارم

که صدای عصبی آراد بلند شد :

_داری با کی حرف میزنی هاااا ؟؟

یکدفعه تا به خودم بیام گوشی از بین دستام کشیده و آنچنان به دیوار روبه رو کوبیده شد که با صدای وحشتناکی هزار تکه و روی زمین پخش شد

با ترس جیغ بلندی زدم و صورتم رو برگردوندم
وااای خدای من آراد به معنای واقعی دیوونه شده بود

لعنتی اصلا کی اومده بود که من متوجه اش نشده بودم

_گوشی رو از کجا آوردی هااا ؟؟

با شنیدن صدای داد بلندش به خودم لرزیدم
ولی سعی کردم بروز ندم

پس توی چشماش خیره شدم و تُخس گفتم :

_از هیچکس ، مال خودمه

خون به چشماش نشست و نزدیکم شد

_خودت ؟؟ یعنی تموم مدت گوشی داشتی ؟؟

سری در تایید حرفش تکونی دادم و بی اختیار قدمی عقب گذاشتم

_بگو کی پشت خطتت بود و داشتی باهاش حرف میزدی ؟؟

میخواستم بهش بگم امیر بوده و نگرانم شده
ولی همین که دهن باز کردم چیزی بگم
با یادآوری مهسا اخمام توی هم فرو رفت
و عصبی گفتم :

_به تو مربوط نیست !!

_چی ؟؟؟

با دیدن حالت های جنون وار و دستای مشت شده اش فهمیدم حالش خوب نیست و خیلی عصبانیه

از طرفی فاصله اش که هی باهام کمتر و کمتر میشد باعث میشد که با ترس عقب تر برم تا از دستش در امان باشم ولی با برخورد پشتم با دیوار آه از نهادم بلند شد

وااای خدای من گیر افتادم
با عجله خواستم در برم که با یه حرکت دستاش رو از دو طرف کنار سرم به دیوار کوبید و مانع از رفتنم شد

_کجا موش کوچولو هنوز باهات کار دارم

چشمام از ترس گرد شد و دستپاچه گفتم :

_برو کنار

چشمای به خون نشسته اش رو توی صورتم چرخوند

_تو بگو داشتی با کی حرف میزدی ؟؟

لجباز گفتم :

_گفتم به تو مربوط نیست نشن……

یکدفعه فَکم رو توی دستش گرفت و همونطوری که سرش رو پایین میاورد از پشت دندونای چفت شده اش عصبی غرید :

_انگاری تنت زیادی میخاره آره ؟؟

اون با خشم نگاهم میکرد
ولی من بی جنبه با نزدیکیش به خودم تپش قلبم داشت بالا و بالاتر میرفت

آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و بی اهمیت به حرفاش بی اختیار نگاهم روی لبهای قلوه ای و‌ درشتش چرخید و سرم داشت نزدیک و نزدیکتر میرفت

که پوزخندی گوشه لبش نشست و با تمسخر گفت :

_نمیدونستم اینقدر تو کف منی !!

با این حرفش به خودم اومدم و سرم بالا گرفتم با دیدن تمسخر توی نگاهش قلبم از درد لرزید

خودش رو بیشتر بهم چسبوند و سرش رو نزدیکتر آورد حالا اندازه بند انگشتی تنها بینمون فاصله بود

_چیه هیچی نمیگی لال شدی ؟؟

با برخورد نفس هاش به صورتم
بی اختیار نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم تا بیشتر از این تحر…یک نشم

چون میدونستم قصد بازی دادنم رو داره و میخواد اذیتم کنه

پس باید در مقابلش ایستادگی میکردم و بیش از این خودم رو خار و بی ارزش نمیکردم
چون اینطوری فقط خودم اذیت میشدم

وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم فکر کردم بیخیالم شده و میره ولی یکدفعه سرش توی گودی گردنم رفت و با کاری که کرد

چشمام ناخودآگاه تا آخرین درجه گشاد شد و از شدت شوک خشکم زد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بخاطر تو pdf از فاطمه برزه کار

    رمان: به خاطر تو   نویسنده: فاطمه برزه‌کار   ژانر: عاشقانه_انتقامی     خلاصه: دلارام خونواده‌اش رو تو یه حادثه از دست داده بعد از مدتی با فردی آشنا میشه و میفهمه که موضوع مرگ خونواده‌اش به این سادگیا نیست از اون موقع کمر همت میبنده که گذشته رو رازگشایی کنه و تو این راه هم خیلی‌ها کمکش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
asma
2 سال قبل

خدایا از دست این نویسنده به جای حساسش رسید تموم شد تروخدا فردا بزارید پارت جدید رو پلیز

ملکا
ملکا
2 سال قبل

یعنی خوشم میاد به جاهای حساسش میرسه پارت تموم میشه آیدی این نویسنده بده به من برم باهاش حرف بزنم بابا حداقل روزی دوتا پارت طولانی یک روز در میون پارت گذاریه آیا

Storm Girl
Storm Girl
2 سال قبل

آقا درک کنید رمان آنلاین هست وقت می‌بره تا فکر کنه و بنویسه تازه یه روز درمیون خیلی خوبه من رمان خلسه رو هم میخونم یه هفته یه بار پارت میزارن😂😐😶

Shyli
Shyli
2 سال قبل

و ی چی دیه اینکه ادمین صیغه استادم خودتی؟
اگه ارع میشه ب نویسنده چار تا فوش بدی حداقل دلمون خنک شه باو ۲ ساله داره مینویسه هنو تموم نشدههه هر ماه ی پارت ۴ خط میده بیرو نصفشم دختره داره گریه میکنه یا ذوق کرده یا داره اعمال خاک برسری انجام میده خیلی خیلی خسته کننده شده ی جوری ک ن میشه نخوند ن هست ک بخونی خودمم نفمیدم چی گفتم ولی در کل لطفا ی چیزی ب نویسنده بگو…..

Shyli
Shyli
2 سال قبل

هععی هعععی هعععی دلم میخواد این نویسنده ها رو ببینم….
چ لذتی می برن ع اینکه ملت رو بذارن تو خماری؟
بعد ی سوال دیه پارتا رو ع کجا میاری؟ کانال توی تل هسش یا ی چیز دیه؟

Prichehreh
Prichehreh
2 سال قبل

تو که میدونی رمانت طرفدار داره هم پارت ها تو زیاد کن هم یه روز در میونش نکن که ما رو دق بدی 😂💔

دنبال کننده
دنبال کننده
2 سال قبل

کم بودددد😭 یه پارت دیگه ام بذار خوب🥺 جای حساسش بوددد😫

مایکلیو
مایکلیو
2 سال قبل

مرسییییییییی♥️🌹

ملیکا
ملیکا
2 سال قبل

دمت گرم بقیشم همینجوری بزاری حله

..
..
2 سال قبل
پاسخ به  ملیکا

یه پارت دیگه لطفااااااااااا جا حساس بوددد

Shyli
Shyli
2 سال قبل

کلا انسان بیماری هستم پس:
کم بووووود زیاد بزار سریع بزار جای حساسم تموم نکن لطفاااااا

Shyli
Shyli
2 سال قبل

ع اونجایی ک کلا ادم بیماریم و ع ازار دیگران لذت میبرم و ب جمله ی “این دنیا ارزشش رو نداره خودتو اذیت نکن بقیه رو اذیت کن ی حالی ام میکنی😈”اعتقاد دارم پس:
کممممم بووود لطفا سریع پارت بزار زیاد بزار و جای حساس تموم نکن😊😐

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x