تکون محکمی دیگه ای به موهام داد
_پاشوووو گمشو یالله
حس میکردم موهام از ریشه کنده شدن دستمو روی دستش گذاشتم و عاجزانه نالیدم :
_آااااخ
بخاطر سر و صداهای بلندمون ، آرادی که بیهوش روی تخت افتاده بود بیدار شد و گیج پلکی زد و گفت :
_اینجا چه خبره ؟؟
با شنیدن صدای گرفته از خوابش بی اختیار اشکی از گوشه چشمم چکید و ملافه رو بیشتر روی تنم کشیدم
_این دختره اینجا توی تخت تو چیکار میکنه هاااا ؟؟
با شنیدن صدای داد بلند مهسا انگار تازه به خودش اومده باشه چشماش گشاد شد و بدون توجه به برهن…گی بدنش روی تخت نشست
_چی میگی ؟؟
مهسایی که هنوز موهای من توی مشتش بود
تکونی به سرم داد و بلند فریاد زد :
_سلیطه به این گندگی رو نمیبینی بعد بازم ازم سوال میپرسی ؟؟
آراد انگار تازه چشمش به من خورده باشه
چندثانیه بهت زده نگاهشو روی تن و بدن بر…هنه ام که به سختی سعی در پوشوندنش داشتم چرخوند
دستشو روی سرش گذاشت و با اخمای درهم شروع کرد به مالیدنش معلوم بود سردرد شدید داره و هنوز گیج میزنه
_آاااااخ سرم
چی میگی اصلا من هیچی یادم نمیاد
مهسا دندون قروچه ای کرد و با حرص گفت :
_یادت نمیاد نه ؟؟؟ اوکی الان یادت میارم
یهویی آنچنان موهام رو با شدت دنبال خودش کشید که تکون محکمی خوردم خواستم بزنمش و اینطوری جوابش رو بدم ولی با ترس اینکه ممکنه بلایی سر بچه ام بیاد دستامو محافظ شکمم کردم
_گمشوووو بیرون سلیطه
بخاطر حرکت یهوییش نزدیک بود پخش زمین شم که زودی خودم رو کنترل کردم و تلوتلوخوران به سختی صاف ایستادم با نفس نفس بدون توجه به بدن بر….هنه ام همونطوری که هنوز دستام دور شکمم حلقه بودن سرش فریاد کشیدم :
_معلوم هست داری چه غلطی میکنی هاااا ؟؟
با چندش نگاهش رو سر تا پام چرخوند
_از سر وضعت خجالت نمیکشی که صداتم بردی بالا ؟؟
نه این دیگه خیلی رو دار شده بود
هرچی هیچی بهش نمیگم زیادی دور برداشته
موهای بلند ریخته شده روی صورتم رو کناری زدم عصبی به سمتش قدمی برداشتم و بلند گفتم :
_چرا خجالت بکشم ؟؟
از صدای داد بلند و شاکی بودنم ماتش برد
_چی ؟؟
اشاره ای به آرادی که هنوز از مستی دیشب گیج میزد و سرش رو محکم گرفته بود کردم و ادامه دادم :
_اینی که اونجاست شوهرمه میفهمی شوهرمممممممم پس دلیلی برای خجالت کشیدن نمیبینم پس اونی که باید گورش رو گم کنه تویی نه من !!
پشت بند این حرفم خشمگین با به حرکت تخت سینه اش کوبیدم که قدمی عقب برداشت و با حرص و نفس نفس خیره ام شد
به خودش که اومد و دید حریفم نمیشه دستپاچه به سمت آراد رفت و گفت :
_این داره چی میگه آراد ؟؟
آراد چنگی توی موهای شلخته اش کشید و یکدفعه انگار دیوونه شده باشه بلند فریاد زد :
_خفههههههه شید با هر دوتونم
مهسا سر جاش یخ کرد
آراد عصبی نیم نگاهی سمتم انداخت و نمیدونم چی توم دید که یکدفعه چشماش به خون نشست و خشمگین غرید :
_این چه سر وضعیه هاااااا زود لباست رو تنت کن
با عجله خم شدم و لباسام که پایین تخت افتاده بودن رو برداشتم و شروع کردم به پوشیدنشون
تموم مدت سنگینی نگاه آراد روی خودم احساس میکردم مهسا که شاهد ماجرا بود عصبی دندون قروچه ای کرد از اتاق خارج شد و درو بهم کوبید
لباسام رو نمیدونم چطوری تنم کردم و دستپاچه رو به روی تختش ایستادم که سوالی پرسید :
_دیشب چه اتفاقی افتاده ؟؟
با شنیدن صدای عصبیش سرمو بالا گرفتم
_هیچی یادت نمیاد ؟؟
دستش رو محکم به پیشونیش فشرد
و با درد نالید :
_نه !!
تلخ زیرلب زمزمه کردم :
_بایدم یادت نیاد
تیز نگاهم کرد
_چیزی گفتی ؟؟
دستی به موهام کشیدم و سعی کردم ببندمشون
_ نه !!
نگاهش روی موهای فوق العاده بلندم نشست و با حسرت خاصی نگاهشو روشون چرخوند و شنیدم زیرلب آروم با خودش زمزمه کرد :
_هنوزم زیبان
با شنیدن حرفش چشمام برقی زد و لبام به لبخندی کِش اومد میدونستم منظورش با موهامه
با دیدن لبخندم زود خودش رو جمع و جور کرد و اخماش رو توی هم کشید :
_برو بیرون !!
جانم ؟! یکدفعه چی شد
انگار باز به سرش زده
با تعجب اشاره ای به خودم کردم
_با من بودی ؟؟
بدون هیچ خجالتی ملافه روی تخت رو با یه حرکت از روی تن بر….هنه اش کناری زد و بلند شد
_غیر تو مگه کسی دیگه ای هم توی این اتاق هست ؟؟
اون حرف میزد ولی من بی اختیار نگاهم روی عضله های پیچ در پیچش میچرخید و قند توی دلم آب میشد
قدم به قدم بهم نزدیک تر میشد
ولی من بدون اینکه نگاهم رو ازش بگیرم هیز نگاهم رو پایین تر بردم که دقیق رو به روم ایستاد
دستاش رو به سینه گره زد و با چشمای ریز شده ای خیرم شد
_میشه بگی داری کجا رو نگاه میکنی ؟؟
بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم با دست به اونجاش اشاره ای کردم
حس کردم خندید
ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و اخماش رو توی هم کشید و گفت :
_حیا نداری نه ؟؟
با دیدن لبخندش انگار شیر شده باشم
لبامو جلو دادم و با ناز لب زدم :
_نووووچ !!
چند ثانیه نگاهش بین چشمای شیطون و لبام که غنچه جلوشون داده بودم چرخید
و دیدم چطور آب دهنش رو صدادار قورت داد ولی یهویی ازم فاصله گرفت و کلافه پشت بهم چنگی توی موهاش زد
با دیدن رفتارهای جدیدی که داشتم ازش میدیدم بهش امیدوار شدم که هنوز دوستم داره و میخوادم
همین هم باعث شده بود شجاع بشم
پس زبونی روی لبهام کشیدم و همونطوری که نگاهم از پشت روی اندامش میچرخید
حرف دلم رو به زبون آوردم و گفتم :
_دلم برات عطر تن و لمس دوبارت تنگ شده بود
منتظر یه کمی نرمش از جانبش بودم
ولی برعکس تصوراتم به سمت کمد لباسی رفت و درحالیکه درش رو باز میکرد و لباسی تن میکرد
با تمسخر خطاب بهم گفت :
_منم …. در کل بد مالی نیستی به حمید میگم پول خوبی بهت بده
با شنیدن این حرفش حس کردم گوشام سوت کشید و خشکم زد این داشت از چه پولی حرف میزد !؟
_منظورت چیه
پیراهنی تنش کرد و درحال بستن دکمه هاش به سمتم چرخید و وقتی نگاه ناباورم رو دید
ابرویی بالا انداخت و جدی گفت :
_منظورم پول دیشبی که زیر خوابم شدی هست
« آراد »
با بیرون رفتنش از اتاق نفس حبس شده ام رو بالاخره بیرون فرستادم و با لگد محکمی که به مبل کنار پام کوبیدم داد بلندی از خشم زدم
میخواستم اینطوری خشمم رو کاهش بدم
خشمم از خود بی جنبه ام که اینطوری معتاد عطر تنش بودم و بالاخره به تختم کشونده بودمش رو کم کنم
ولی نمیشد
و لحظه به لحظه حالم بدتر میشد
اینقدر توی خوردن مشروب زیاده روی کرده بودم که باز نتونستم خودم رو در مقابلش کنترل کنم
ولی نمیشد اون رو به این سادگی ها بخشید
چون باعث نابودی خانوادم شده و اونطوری من رو به بازی گرفته بود
روی تخت نشستم و دستامو از دو طرف توی موهام فرو کردم و کشیدمشون
عطر تنش هنوز از روی ملافه ها و پتو ها به مشمامم میرسید
عصبی از اتاق بیرون زدم
و بلند خدمتکار رو صدا زدم
یکیشون با نفس نفس خودش رو بهم رسوند و لرزون گفت :
_چی شده آقا ؟؟
از پله ها پایین رفتم
_زود تموم بالشت و پتو و ملافه های تخت رو عوض کن
_چشم قربان !!
با عجله از کنارم گذشت و وارد اتاقم شد
میخواستم اینطوری عطر تنش رو پاک کنم
و از یاد ببرمش ، ولی خودمم خوب میدونستم این دل لعنتی ، عطر و بوش رو از یاد نمیبره و بدجوری خواهانشه
کم و بیش چیزهایی از دیشب به یاد داشتم
مخصوصا اون آریای لعنتی که معلوم نبود باز چه نقشه ای توی سرشه که قصد نزدیکی به نازی رو داره
باید از این کار سر درمیاوردم
با این فکر گوشی رو از جیبم بیرون کشیده و بی معطلی شمارش رو گرفتم
به چند بوق نکشیده گوشی رو برداشت و صدای خودخواه و مغرورش توی گوشم پیچید
_بله ؟؟
بدون اینکه وقت رو تلف کنم یکراست رفتم سر اصل مطلب و جدی پرسیدم :
_چیکار نازی داری ؟؟
_چطور ؟؟ مگه باید به توام جواب پس بدم ؟؟؟
از لحن گستاخانه اش دستم مشت شد
_آره
با تمسخر خندید و گفت :
_اووه نمیدونستم تا این حد روی خدمتکار خونت حساسی
داشت حرفای خودم رو که گفته بودم نازی خدمتکارمه رو به روم میاورد و سعی داشت عصبیم کنه
_به جایی این دَری وَری گفتن ها جوابم رو بده
_اوووه الان عصبانی شدی ؟؟
با رسیدن به حیاط از حرص لگد کوچیکی به سنگ جلوی پام کوبیدم
از لحن حرف زدنش معلوم بود قصد بازی با من رو داره و معلوم نیست توی اون فکر خرابش چی میگذره
_پس قصد داری بازی کنی آره ؟؟
بلند خندید :
_خوبه دقیق منو میشناسی
دندون قروچه ای کردم
_چی از جونم میخوای ؟!
انگار دیوونه شده باشه یکدفعه دست از خندیدن کشید و جدی گفت :
_جونت رو
این حجم از کینه و نفرت رو از آریا سراغ نداشتم یعنی چی شده
دهن باز کردم تا چیزی بهش بگم ولی یکدفعه با پخش شدن صدای بوق آزاد توی گوشم خشکم زد و حرصی لعنتی زیرلب زمزمه کردم
چندبار دیگه شماره اش رو گرفتم ولی هرچی بوق میخورد برنمیداشت
عصبی گوشی رو قطع کردم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :
_هه به خیال خودت میخوای از نازی برای ضربه زدن به من استفاده کنی ولی خبر نداری اون دختر دیگه هیچ ارزشی برای من نداره
با یادآوری خیلی از کارهای عقب مونده ای که در نبود بابا باید من انجام میدادم و همه روی هم انبار شده بودن از خونه بیرون زدم
تا نیمه های شب اینقدر کار سرم ریخته بود که نمیتونستم برگردم و کارها رو نصف و نیمه رها کنم
وقتی که تقریبا کارهام رو تموم کردم دیگه نیمه های شب بود پس خسته و کوفته به سمت خونه رفتم ولی همین که از ماشین پیاده شدم
با دیدن چراغ های خاموش عمارت متعجب زیرلب زمزمه کردم :
_چی شده که به این زودی و قبل از اومدن من تموم چراغ ها رو خاموش کردن؟؟
با تعجب به سمت عمارت رفتم
و با یه حرکت در سالن رو باز کردم
خونه توی سکوت مطلق غرق بود
چشمامو ریز کردم و با دقت بیشتری اطراف رو از نظر گذروندم
هیچ چیزی معلوم نبود
صدامو بالا بردم و بلند فریاد زدم :
_حمیدددددد
بازم سکوت مطلق
کم کم داشتم به همه چی مشکوک میشدم
یعنی چی شده ؟؟
قدمی داخل سالن گذاشتم و درحالیکه دستمو به دنبال پیدا کردن کلید برق به اطراف میچرخوندم بار دیگه بلند اسم حمید رو صدا زدم
ولی انگار نه انگار من اینجا دارم هنجره پاره میکنم هیچ خبری ازشون نشد
اخمامو توی هم کشیدم و دستمو بیشتر روی دیوار کشیدم
یکدفعه با حس کردن کلید زیر دستم با عجله فشردمش که سالن کمی روشن شد
هیچ کدوم از اهالی خونه رو نبود
و همین باعث شده بود تعجب کنم و مشکوک بشم
_خاتون خاتون کجاییید ؟؟
داشتم هنوز خاتون رو صدا میزدم
که یکدفعه کسی از بالای پله ها صدام زد
که با شنیدن صدای آشناش و چیزی که گفت خشکم زد
_چه خبره خونه رو گذاشتی روی سرت آراد ؟؟
باورم نمیشد این صدا ، صدای بابا بود ؟!
با حیرت و چشمای گشاد شده به عقب برگشتم و با دیدنش که با کمری خمیده آروم آروم از پله ها پایین میومد
متعجب نگاهمو روی صورتش که انگار توی این مدت چندسال پیرتر شده بود چرخوندم و ناباور لب زدم :
_بابا
پایبن پله ها که رسید ایستاد
یعنی باید باور میکردم این باباست ؟؟
تلخ خندید و دستاش رو برای به آغوش کشیدنم باز کرد ، نگاهم روی دستاش چرخید
درسته کار خلاف میکرد و الانم فراری بود
ولی هرچی بود بابام و کسی که منو بزرگ کرده بود
بی اختیار لبخندی گوشه لبم سبز شد
به سمتش پرواز کردم و تا به خودش بیاد خودم رو توی آغوشش انداختم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
و بوی عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم
تموم مدت با سکوت و توی آرامش دستشو روی کمرم میکشید
بالاخره با بوسه ای که رو پیشونیم نشوند ازم جدا شد و با شوق و ذوق نگاهش روی صورتم چرخوند
_چطوری پسرم ؟؟
_شما رو دیدم عالی شدم
تلخ خندید و سری تکون داد
با تعجب اشاره ای به اطراف کردم و گفتم :
_شما گفتید که همه چراغا رو خاموش کنن؟؟
نفس عمیقی کشید
_آره
_چرا چیزی شده ؟؟
_بخاطر مادرت میخواستم همه جا سکوت مطلق باشه که بتونه خوب استراحت کنه
_مامانم با خودتون آوردید ؟؟
_آره بالاست توی اتاق خوابه
با عجله میخواستم بالا برم که بازوم رو گرفت و مانعم شد
_نرو بزار یه کم استراحت کنه چون فردا صبح باید بریم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
طولانییی منننننن لطفاااااااااااا
مرسی فقط داری باز پارتو کم میکنیاااا
اذیت نکن دیگه