رمان عشق ممنوعه استاد پارت 29

 

 

بلند شدم و درحالیکه به طرف اون قفسه راه می‌افتادم آروم روی زانو نشستم و گلدون کنار زدم که با دیدن تک کلیدی که پشتش بود برای ثانیه با تعجب نگاش کردم و کم‌کم لبخندی گوشه لبم نشست

با فکر به اینکه این کلید ممکن مال این گاوصندوق لعنتی باشه با عجله برش داشتم و همونطوری که توی دستای لرزونم میفشردمش روبروی گاوصندوق روی زمین نشستم و با عجله سعی در باز کردن قفلش داشتم

ولی هر کاری میکردم و تکونش میدادم نمیشد عصبی و با حرص دندونامو روی هر فشردم که با دیدن اهرمی که روی گاوصندوق قرار داشت و شباهت زیادی به رمز و این چیزا داشت امیدوار شدم و الکی با حدسایی که میزدم چندتا رقم وارد کردم

کلافه دستی به صورتم کشیدم و با حرص زیر لب زمزمه کردم:

_گندت بزنن نازی !!

نمیدونم چند دقیقه گذشته بود ولی هرچی رمز میزدم هیچ تأثیری نداشت و دریغ از کوچک ترین تکونی از اون گاوصندوق لعنتی !!

اعصابم به هم ریخته بود چون این گاوصندوق انگار قصد باز شدن نداشت و زمان هم اینطوری داشت میگذشت و من وقت رو از دست میدادم کلافه پخش زمین شدم و از شدت استرس با دندون به جون لبام افتادم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید

صورتم از درد توی هم فرو رفت که یکدفعه با نقش بستن صورت پریا جلوی چشمام جرقه ای توی ذهنم زده شد آره خودشه ….شاید تولد پریا رو رمز این لعنتی گذاشته !!

به طرف گاوصندوق چرخیدم و با دست و پای لرزون درحالیکه از جایی که نشسته بودم نیم نگاهی به پنجره اتاق مینداختم و موقعیت رو چک میکردم با عجله تاریخ تولد پریا رو وارد کردم

یکدفعه در مقابل چشمهای ناباورم درش با صدای تیکی باشد بی معطلی درش رو کنار زدم و با لبخندی که کم کم داشت روی لبهام جا خوش می کرد نگاهم رو داخلش به دنبال این پرونده کذایی چرخوندم

ولی جز چند بسته پول و چند ورق کاغذ بی ارزش چیز دیگه ای نبود ناباور نگاهم رو داخلش چرخوندم و زیر لب زمزمه کردم:

_ همچین چیزی امکان نداره !!

با عجله وسایلش رو کنار زدم و با دقت نگاه تیزبینم رو بین وسایل چرخوندم ولی هیچ چیزی نبود !!

خدایا باورم نمیشه حالا باید چیکار میکردم ؟؟!!

با حرص دندونام روی هم سابیدم حالا که چیزی گیرم نیومده بود خواستم تا دیر نشده و بهم شک نکردن از این اتاق بیرون برم و فِلِنگو ببندم ولی بی اختیار چشمم اون چند بسته پول رو گرفته بود و نمی تونستم برای ثانیه ای چشم ازشون بردارم

 

پیش خودم فکر میکردم که چی میشه اگه من یه بسته رو بردارم ؟!

فکر نکنم آدمی که اینقدر پول داره با کم شدن یک بسته از اینا کوچکترین شکی بکنه با عجله یک بسته رو بیرون کشیدم و درحالیکه توی جیب مانتوم فرو میکردم زیر لب غُرغُرکنان نالیدم :

_لعنت بهت آریا اون پرونده کوفتی رو چیکار کردی ؟؟!

خواستم در گاوصندوق رو ببندم ولی یک دفعه با دیدن یک دریچه کوچک کف جایی که پولا رو چیده بود به چشمم خورد دستم روی در گاوصندوق بی حرکت موند و با چشم های ریز شده با دقت نگاهم رو بهش دوختم

یعنی این چی میتونه باشه ؟؟!

با شکی که توی دلم راه پیدا کرده بود با عجله اون پولا رو کنار زدم و با نفس های حبس شده در دریچه رو به آرومی کنار زدم

که با دیدن چند پرونده که روی هم قرار داده شده بودن چشمام از شوق برقی زدن و دستپاچه و با یه حرکت همه رو بیرون آوردم حالا باید کدوم رو برای آراد ببرم ؟؟

دونه دونه بازشون کردم و با دقت چند ورق اولش رو نگاه کردم که یک دفعه با دیدن اسم آراد تو یکی از اونا و با مشخصاتی که آراد داده بود مطابقت میکرد لبخندی روی لبم نشست

پیداش کردم خود خودش بود !!

با عجله باقی مونده پرونده ها رو سر جاشون گذاشتم و درحالیکه چندتا بسه دیگه پول را هم توی جیبام فرو میکردم زیر لب با خودم زمزمه وار لب زدن :

_من که دیگه به این خونه نمیام پس هرچی بیشتر پول بردارم بهتره !!

با عجله در رو قفل کردم و کلید رو سر جای اولش پشت گلدون گذاشتم حالا باید چه جوری این پرونده رو بدون اینکه کسی ببینه و شک کنه بیرون ببرم ؟؟!

گیج چند قدم توی اتاق زدم و دستپاچه تقریباً دور خودم میچرخم که یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید بی معطلی مانتوم رو بالا زدم و درحالیکه کمر شلوارم رو باز میکردم

پرونده روی شکمم گذاشتم و کمد شلوارمو روش محکم کردم و با عجله تاب تنم روش کشیدم و مانتوم رو پایین دادم خوبه حالا توی دید کسی نیست چون من لاغرم و شکمم ندارم کسی شکی نمیکنه

به طرف در رفتم و دستیگره اش رو آروم گرفتم و بعد از باز کردنش با ترس نیم نگاهی به بیرون انداختم و با ندیدن کسی بیرون رفتم و با عجله در رو بستم ولی هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با شنیدن اسمم از زبون کسی خشکم زد و بی اختیار پاهام از حرکت ایستادن

_هوووی دختر تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

اوووه خدای من …. عزیز !!

چشمام رو با درد بستم پوووف بالاخره گیر افتادم و گند کارم دراومد با ترس هنوز سرجام ایستاده بودم که صدای قدمای بلندش که به سمتم برمیداشت به گوش رسید

رو به روم ایستاد و با تیزبینی نگاهش رو سرتاپام چرخوند و گفت :

_با توام گفتم با اجازه کی اومدی داخل این خونه ؟!

واااای خدایا نکنه دیده که من از اتاق آریا بیرون اومدم ؟؟ آب دهنم رو با ترس قورت دادم حالا چطوری باید از زیر سوال و جواب های این وحشی در برم ؟! گیج دستامو بهم چلوندم

حالا خیلی زود بود برای باختن و از میدون به در شدن …شاید اصلا ندیده که از اتاق کار آریا بیرون اومدم ها ؟؟ با این فکر سعی کردم اعتماد به نفسم رو به دست بیارم پس به اجبار لبخندی روی لبهام نشوندم و گفتم :

_با اجازه خودم …. و اومدم که وسایل پریا خانوم رو بردارم !!

مشکوک نگاهش رو بین من و پشت سرم که اتاق کار آریا بود چرخوند و عصبی گفت :

_وسایل پریا ؟؟ اون وقت اینجا و توی این طبقه چیکار میکنی ؟؟؟

توی سکوت نگاه ازش دزدیدم و چیزی نگفتم که یک قدم جلو اومد و همونطوری که سینه به سینه ام می ایستاد خشن اضافه کرد :

_و اونم اینقدر مشکوک ؟!

با ترس زبونی روی لبهای ترک خوردم کشیدم و دستپاچه لب زدم :

_واه ….چه مشکوکی ؟؟ حرف میزاری تو دهن آدم ها ؟!

حس میکردم از شدت استرس قلبم انقدر تند میزنه که صداش رو ممکنه اونم بشنوه و متوجه ترس و اضطرابم شه پس حالت عصبی به خودم گرفتم و ادامه دادم :

_کارم تموم شده و حالام اگه اجازه بدید میخوام برم !!

با ترس و دلهره از کنارش گذاشتم ولی هنوز چندقدمی ازش دور نشده بودم که باز دنبالم اومد و همونطوری که سد راهم میشد عصبی سوالی پرسید :

_کارت تموم شده آره ؟؟!

گیج سری به نشونه تایید حرفاش تکون دادم که با اشاره ای به دستام پوزخند صداداری زد و گفت :

_پس کووو وسایل پریا خانوم ؟؟!

آخ لعنتی عجب سوتی بدی داده بودم همونطوری خشکم زد و چندثانیه ناباور نگاهم رو به چشماش دوختم ولی زود به خودم اومدم درحالیکه دستپاچه نگاهم رو به اطراف میچرخوندم با لُکنت لب زدم :

_اووووم وس… وسایل رو بالا جا گذاشتم انگاری !!

الکی شروع کردم به خندیدن و به دروغ ادامه دادم :

_حواس واسه آدم نمیمونه که !!

بی حرف و با حالت خاصی خیره شد که با عجله خواستم از کنارش بگذرم و تا بیشتر از این سوتی ندادم در برم که عصبی بلند صدام زد و گفت:

_ کجا ؟؟ بمون سر جات

با حرص دندونام روی هم فشردم و لعنتی زیر لب زمزمه کردم این که فهمیده دارم دروغ میگم چیز سختی نبود با گندی که امروز زدم صددرصد فاتحه ام خونده بود طوری که با هیچ چیزی نمیشد درستش کرد مگه عزیز به این راحتی ها دست از سر من برمیداشت ؟؟

واااای آریا رو بگو ؟!
برای اولین بار توی زندگیم ترس برم داشته بود و دستام شروع کرده بودن به لرزیدن دستام رو مشت کردم که سرش رو کج کرد درحالیکه نگاهش رو به چشمام میدوخت جدی گفت :

_برای آخرین باره دارم ازت میپرسم راستشو بگو کارت توی این خونه چی بوده که اومدی وگرنه…..

چونه ام رو گرفت و درحالیکه فشارش میداد خشن اضافه کرد :

_دوربین ها رو چک میکنم و خودم میفهمم دلیلش چی بوده !!

چونه ام رو ول کرد و ازم فاصله گرفت که دستی به صورت دردمند و جای انگشتاش کشیدم و بی اختیار با ترس سرم رو بالا گرفتم و نامحسوس نیم نگاهی به گوشه های سقف خونه انداختم

که با دیدن دوربین هایی که همه گوشه خونه وصل بودن چشمام گرد شد درحالیکه سرمو پایین مینداختم با حرص لبم رو زیر دندون فشردم اوووه لعنتی !!!

چطور حواسم به این دوربین ها نبوده؟؟ کسی که تا این حد حساس و دقیقه معلومه پر خونش رو میکنه دوربین ، ولی من الاغ چرا تا این حد بی احتیاطی کردم و این موضوع رو فراموش کردم ؟!

با حرفای عزیز معلوم بود بد بهم شک کرده پس بهتر بود تا دیر نشده و گیر نیفتادم در برم وگرنه اگه با این پرونده روی شکمم یه درصد گیر آریا میفتادم معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره !!

با دیدن سکوتم چرخی دورم زد و خشن گفت :

_خوب …. منتظرم !!

با فکری که به ذهنم رسید لبخندی زدم و سعی کردم به خودم مسلط شم وگرنه بدجوری این بازی رو میباختم

_بازم میگم که من دروغی بهتون نگفتم

حرصی نگام کرد که با دست اشاره ای به طبقه بالا کردم و ادامه دادم :

_باور نداری بریم بالا تا نشونت بدم !!

دودل نگاهش رو بین من و طبقه بالا چرخوند و با حالتی که انگار عجیب توی فکره دستی به سیبیلای پرپشتش کشید و بعد از چندثانیه سکوت که برای من قد یه عمر گذشت به حرف اومد و گفت :

_باشه بریم ببینم ، دیدن که ضرری نداره فقط ….

انگشت اشاره اش رو جلوی صورتم تکونی داد و هشدار آمیز ادامه داد :

_ولی به حالته اگه دروغ گفته باشی یا بخوای کلک بزنی !!

و جلوتر از من از پله ها بالا رفت آب دهنم رو با ترس قورت دادم که پا روی پله اصلی گذاشت وقتی متوجه نبودن من شد به سمت من خشک شده سرجام برگشت و عصبی گفت :

_بیا دیگه ….چرا خشکت زده ؟ !

کف دستای عرق کرده ام رو به مانتوم سابیدم و با پاهای لرزون دنبالش راه افتادم که با وارد شدن به اتاق پریا در رو با یه حرکت عصبی باز کرد و درحالیکه پا داخل اتاق میزاشت جدی بلند خطاب بهم گفت :

_خوب ؟؟

داخل شدم و دستپاچه همونطوری که نگاهم رو به اطراف به دنبال پیدا کردن دروغی میچرخوندم با حس سنگینی نگاهش به خودم اومدم و دستپاچه لب زدم :

_وسایلش جمع کردم گذاشتم تو حموم !!

با تعجب نگام کرد و با تمسخر پرسید :

_چی ؟؟ حمام ؟؟!!

حالت شاکی به خودم گرفتم

_آره چیه مگه ؟! خوب وسایلش جمع کردم خواستم بیرون برم ولی یادم افتاد که همش بهونه شامپوی خودش رو میگیره رفتم حمام شامپوش بردارم که نمیدونم چی شد به کل همه چی یادم رفت

دستاش به کمرش تکیه داد و با پوزخند مسخره ای گوشه لبش سوالی پرسید :

_الان میخوای بگی اونا توی حمامن دیگه ؟؟!

میترسیدم دهن باز کنم چیزی بگم و بدتر گند بزنم به همه چی ، پس توی سکوت سری به نشونه تایید حرفاش تکون دادم که عصبی نگام کرد و درحالیکه به طرف حمام راه میفتاد بلند گفت :

_باشه بریم ببینیم !!

تا وارد حمام شد معطل نکردم با عجله و دست و پایی لرزون گلدون روی کمد رو برداشتم و درحالیکه پشت سرم پنهونش میکردم به دنبالش وارد حمام شدم گیج نگاهش رو به اطراف چرخوند و درحالیکه دستاش رو تکون میداد عصبی گفت :

_مسخرم کردی دختره دی….

بقیه حرفش با ضربه محکمی که از پشت با گلدون توی سرش کوبیدم توی دهنش ماسید و آخ خفه ای از بین لبهاش بیرون اومد دستش روی سرش کشید و همونطوری که انگشتای خونیش رو جلوی چشماش میگرفت به سمتم برگشت

با دیدن حالش و باریکه خونی که از کنار سرش راه افتاده بود و از روی پیشونیش تا روی چونه اش امتداد داشت دستام لرزید و باقی مونده گلدون شکسته از بین دستام لیز خورد و روی کاشی های حمام افتاد

با ترسی که توی دلم راه افتاده بود یک قدم به عقب برداشتم که دستش رو به دیوار گرفت و با بُهت و صدایی ضعیفی لب زد :

_تو چی…..چیکار کردی ؟!

خواست به سمتم بیاد که پاهاش بهم پیچ خورد و تعادلش رو از دست داد و پخش زمین شد

با چشمایی که از ترس دو دو میزدن چند قدم به عقب برداشتم و به سختی درحالیکه نمیتونستم نگاهم رو از اون عزیزی که روی زمین دراز به دراز افتاده بود و خون دورش رو گرفته بود بگیرم

از حمام خارج شدم و با حال داغون زیرلب زمزمه کردم :

_من کشتمش !!

با قدمای نامتعادل از اتاق خارج شدم و از پله ها سرازیر شدم و نمیدونم چطور خودم رو به حیاط رسوندم

باید تا گیر نیفتادم فرار میکردم با ترس به قدمام سرعت بخشیدم و با رسیدن به نگهبانی بدون اینکه نگاهی به سمتشون بندازم با عجله به طرف در رفتم

دست لرزونم رو به در تکیه دادم ولی هنوز قدمی بیرون نزاشته بودم که بلند صدام زد و با چیزی که گفت روح از تنم پرید

_آقا عزیز که ندیدت ؟؟!

با ترس به طرفش برگشتم و خیره دهنش شدم که دستی پشت گردنش کشید و کلافه ادامه داد :

_آخه میدونی که برای من بد میشه !؟

ولی من اینقدر از کاری که کرده بودم گیج و منگ بودم که متوجه حرفش نشدم و تنها گیج لب زدم :

_چی ؟!

با تعجب و چشمای ریز شده نگام کرد که تازه متوجه گیج بازیم شدم و درحالیکه دستی به موهای بیرون اومده از شالم میکشیدم دستپاچه اضافه کردم :

_آهان ….نه نه ندیدم !!

معلوم بود از رفتارای عجیب و غریب من تعجب کرده برای اینکه بیشتر از این سوتی ندم و بهم شک نکنه دستای لرزونم رو بهم چلوندم و بیقرار ادامه دادم :

_من برم دیگه ممنون داداش !!

سری برام تکون داد که با عجله به قدمام سرعت بخشیدم و از اون عمارت نفرین شده بیرون زدم یه کمی که از خونه فاصله گرفتم با عجله شروع کردم به دویدن

به سر خیابون اصلی که رسیدم به جایی اینکه منتظر تاکسی باشم پیاده شروع کردم در امتداد خیابون راه رفتن تموم بدنم شروع کرده بود به لرزیدن و برای یه ثانیه هم صورت غرق در خون عزیز از جلوی چشمام کنار نمیرفت

خدایا این چه خریتی بود که من کردم ؟؟!

نمیدونم چقدر گیج و سرگردون راه رفته بودم و زیرلب به خودم لعنت میفرستادم که با صدای بوق ماشینی که کنارم ایستاد به خودم اومدم کی شب شده بود؟؟ وحشت زده نگاهم به سمت چپم چرخید

با دیدن بچه سوسولی که پشت ماشین شاسی بلندی نشسته بود برام بوق میزد و ازم میخواست سوار شم برای اولین بار به جایی اینکه عصبی شم فقط خسته نگاه ازش گرفتم و گیج به راه رفتنم ادامه دادم

ولی مگه ول کن بود ؟؟
قدم به قدم دنبالم میومد و مدام صدام میزد

_آهای خوشکله بپر بالا

من داشتم توی چه برزخی دست و پا میزدم و حالم از خودم بهم میخورد که یه نفرو کشتم و امکان داره یه قاتل باشم

حالا اینم بدجور داشت به پروپام میپیچد عصبی به سمتش برگشتم و خشن لب زدم :

_برو بچه !!

بی توجه به حرفم ابرویی بالا انداخت و با لذت همونطوری که نگاهش روی هیکلم میچرخوند گفت :

_بیا بالا قول میدم بهت خوش بگذره !!

دندونام رو با حرص روی هم فشردم ، نه این پسره بدجوری تنش میخارید با حرص به طرف ماشینش رفتم و درحالیکه محکم لگدی به بدنه اش میکوبیدم بلند فریاد زدم :

_گمشو یابو وگرنه بدجور حالتو میگیرم ؟؟!

با این حرفم توجه چند مغازه داری که اطراف بودن بهمون جلب شد و یکیشون بلند گفت :

_مزاحمت شده آبجی ؟!

خواستم چیزی بگم که پسره پاشو روی گاز فشرد و با سرعت از کنارم رد شد و بین ماشینا گم شد ترسویی زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم

و دستم رو به نشونه هیچی نیست برای مغازه دارا تکون دادم و بی حوصله برگشتم و نگاهم رو بین خیابونا چرخوندم اینجا دیگه کجا بود ؟؟

معلوم نبود سر از کجا درآوردم با پاهایی که به زور دنبال خودم میکشوندم سر جاده منتظر تاکسی ایستادم ولی دریغ از یه دونه ماشین که بی قصد و غرض برام نگه داره

همه قصدی جز مزاحمت برای دختری تک و تنها وسط جاده نداشتن ، پس به اجبار پیاده شروع کردم به راه رفتن تا خونه !

داشتم دیوونه میشدم یعنی بلایی سر عزیز اومده و مُرده ؟! دستی به صورت عرق کردم کشیدم و با درد دستمو به دیوار گرفتم یعنی پایان کار من اینه ؟!

حالا که هیچ امیدی به من نیست پس تا دیر نشده باید اون پولا رو میگرفتم و کاری برای نیره و مادرش میکردم اونا حقشون نیست بعد این همه انتظار ناامید بشن

با این فکر به قدمام سرعت بخشیدم و خسته و بی رمق به خونه آراد رسیدم دست لرزونم روی زنگ فشردم به ثانیه نکشید در باز شد و آراد با نفس نفس و صورتی خشمگین توی قاب در ایستاد

دهن باز کردم که چیزی بگم ولی با سیلی محکمی که به صورتم کوبید سرم از شدت ضربه کج شد و با درد دستمو روی گونه ام گذاشتم

 

” آراد ”

با درد دستشو روی صورتش گذاشت و با چشمای سرد و بی حس که نمیشد هیچ چیزی رو ازشون خوند به سمتم برگشت برعکس تصوراتم که الان داد و هوار راه میندازه و عین همیشه با قلدربازی صداش رو میندازه پس سرش تا من کوتاه بیام

این بار سکوت کرده بود و فقط بی حس نگاهم میکرد ولی من این سکوت رو نمیخواستم چون قصد دعوا باهاش داشتم ولی وقتی اون تو این حال بود هیچ کاری از دستم بر نمیومد

وقتی یاد صبح میفتم که از خواب بیدار شدم و دیدم کنارم نیست و ندونستن اینکه چه تایمی از خونه بیرون زده خشم تموم وجودم را فرا گرفت و عصبی خواستم دنبالش برم ولی با وجود پریای که هنوز خواب بود به اجبار توی خونه منتظر موندم

وقتی میدونستم اون دختره نازلی الان ممکنه کجا باشه و تنهایی به عمارت‌ آریا رفته ترس توی وجودم افتاد نه به خاطر خودم بلکه به خاطر اون دختر کله شق که معلوم نبود باز چه دیوونگی در آورده و چرا به این ریسک بزرگ دست زده

پیش خودم گفتم شاید رفته جایی و زود برمیگرده و اینطوری شد که تا نزدیکی های ظهر با این امیدهای واهی خودمو دلداری میدادم ولی وقتی که دیدم هیچ خبری ازش نیست و بی فایده است و با عجله پریا رو برداشتم و به طرف خونه آریا راه افتادم

ولی نرسیده به خونه آریا با دیدن آمبولانس و همهمه ی جمعیتی که در خونشون جمع شده بود ماشین رو همون جا متوقف کردم و چند دقیقه خونه رو از همون دور پاییدم

میترسیدم جلو برم و اگه یه درصد یه اتفاق بدی افتاده باشه به خاطر کینه و دشمنی قدیمی که بین من و آریا وجود داره بهم شک کنن و همه چی خراب شه

پس با اعصابی خراب عقب گرد می کردم و درحالیکه پام روی پدال گاز میفشردم از اون خونه و آدماش دور شدم

ولی تا خودش شب توی خونه بیقرار راه میرفتم و مثل مرغ سرکنده ازین گوشه خونه به اون گوشه میرفتم چون دیگه مطمئن بودم یه اتفاقی برای نازلی افتاده

و هر اتفاقی امروز توی اون خونه افتاده و وجود اون آمبولانس ، همه و همه به نازلی ارتباط دارن و معلوم نبود چه گندی زده !

نکنه پای منم وسط بکشه و از منم حرفی بزنه ؟؟! پوووف اصلا چرا به این دختره اعتماد کردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دارکوب به صورت pdf کامل از پاییز

    خلاصه رمان:   رامین مهندس قابل و باسواد که به سوزان دخترهمسایه علاقه منده. با گرفتن پیشنهاد کاری از شرکتی در استرالیا، با سوزان ازدواج می کنه، و عازم غربت میشن. ولی زندگی همیشه طبق محاسبات اولیه، پیش نمیره و….     نویسنده رمان #ستی و #شاه_خشت     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x