رمان عشق ممنوعه استاد پارت 36

 

خواب بودم که با لگد محکمی که به پام کوبیده شد با ترس پریدم و سیخ سرجام نشستم و دستپاچه نگاهم رو به اطراف چرخوندم که با دیدن امیری که شاکی بالای سرم ایستاده بود گیج نگاش کردم و گفتم :

_چیه ؟! این چه طرز از خواب بیدار کردنه

پوزخند صدا داری زد و گفت :

_تموم روز عین خرس گرفتی کپیدی فقط خواستم کمکت کنم از خواب نازت دل بکنی !!

بلند شدم و با قدمای نامتعادل همونطوری که به سمت در میرفتم با اخمای درهم غریدم :

_نیاز به کمک تو نبود !!

دستم روی دستگیره ننشته بود که سد راهم شد و جدی گفت :

_هه …قصد کمک کردن بهت رو هم ندارم فقط خواستم بگم اگه میخوای تو دردسر نیفتی از خونه بیرون نری

با این حرفش از ترس قالب تهی کردم و وحشت زده نالیدم :

_چرا …. اتفاقی افتاده ؟؟

بدون توجه به من و سوالی که ازش پرسیده بودم در رو باز کرد و خواست بیرون بره که پیرهنش رو از پشت گرفتم و عصبی به سمت خودم کشیدمش

_هوووی یابو با توام ؟! میگی چی شده یا نه ؟

چند قدم به عقب برداشت و کلافه گفت :

_چیزی نشده ولی احتیاط کنی بد نیست

حس میکردم دروغ میگه برای همین دستپاچه شده بودم و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود

_مطمعن باشم راست میگی ؟!

سری تکون داد و زیرلب زمزمه کرد :

_آره !!

خواست بیرون بره ولی ایستاد و درحالیکه به عقب برمیگشت هشدار آمیز خطاب بهم گفت :

_حرفم رو جدی بگیر …فهمیدی!!

بدون منتظر پاسخی از جانب من باشه بیرون رفت و درو بست با این حرف آخرش مطمعن شدم خبرایی در جریانه و لرز بدی با فکر به آریا و افرادش توی تنم نشست

 

” آراد ”

از آخرین باری که آریا رو دیده بودم چند روزی گذشته بود و هیچ خبر جدیدی ازش نبود و انگار بالاخره یه جورایی بیخیال من شده بود !!

و عزیز هم که طبق معمول حالش همونطوری بود و هیچ فرقی نکرده ، امروز کلاس مهمی داشتم و حتما باید به دانشگاه میرفتم

پس بعد از اینکه کت و شلوار شیکی تنم کردم سوییچ و کیفم رو دستم گرفتم و با عجله از خونه بیرون زدم و بعد از اینکه سوار ماشین میشدم با سرعت از خونه بیرون زدم

با رسیدن به دانشگاه و پارک کردن ماشین با سری پایین افتاده به طرف سالن کلاس ها راه افتادم و تقریبا نزدیک کلاس مورد نظرم بودم که با شنیدن صدایی آشنایی بی اختیار سرجام ایستادم

_جزوه های این چند جلسه گذشتت رو میخوام حتما برام بیارشون ها یادت نره !!

دختره خندید و گفت :

_باشه بابا از صبح صدبار گفتی بخدا فهمیدم !

دستی رو شونه دختره زد و خندید ، سرش رو که بالا گرفت نگاهمون بهم گره خورد و اونم مات من شد ، این مدت که ندیده بودمش لاغرتر شده بود تازه با دیدنش میفهمم که چقدر دلم براش تنگ شده

چی ؟؟؟ یعنی چی که دلم براش تنگ شده؟؟

اون دختر فقط یه اسباب بازی جدید برای توعه آراد نه هیچ چیز دیگه ای !!

با این فکرایی که تو سرم چرخ میخورد به خودم اومدم و زودی نگاه ازش گرفتم و با چند قدم بلند وارد کلاس شدم که همه به احترامم بلند شدن

نازلی و اون دختره که همراهش بود پشت سرم با عجله وارد کلاس شدن که پشت میزم نشستم و سعی کردم نسبت بهش بی توجه باشم و ندید بگیرمش

پس لیست اسامی رو باز کردم و شروع کردم به حضور و غیاب کردن ، به اسمش که رسیدم بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بلند گفتم :

_نازلی شریفی !!

_بله

صدای آرومش به گوشم رسید که نمیدونم چه جاذبه ای توش بود که باعث شد سرمو بالا بگیرم و نگاش کنم

پوووف من چِم شده بود ؟! کلافه دستی پشت گردنم کشیدم و با عجله باقی اسامی رو خوندم و بلند شدم و شروع کردم به درس دادن

تموم مدتی که درس میدادم سعی میکردم نگاهم با نازلی که ته کلاس نشسته بود تلاقی نکنه و توی آرامش ظاهری درس میدادم

اونم درحالیکه تقریبا خودم هیچی از چیزایی که میگفتم نمیفهمیدم و کلافه بودم ، تموم سعیم این بود که زود درس رو تموم کنم و از اینجا فرار کنم

بالاخره تموم شد درحالیکه نگاهم رو توی کلاس میچرخوندم بلند خطاب به بچه ها گفتم :

_درس این جلسه تمومه میتونید برید !!

بچه ها بلند شدن و یکی یکی بعد از خسته نباشیدی که میگفتن از کلاس بیرون میرفتن با سری پایین افتاده مشغول جمع کردن وسایلم بودم که کسی کنار میزم ایستاد

_هر سوالی داری بزار برای جلسه بع……

با بالا گرفتن سرم و دیدن نازلی که کنار میزم ایستاده بود حرف تو دهنم ماسید و کم کم اخمام توی هم فرو رفت

نگاهش رو توی کلاس خالی از جمعیت چرخوند و با اطمینان از اینکه کسی جز ما دو نفر توی کلاس نمونده دستش روی میزم گذاشت و شاکی گفت :

_مگه قرار نبود پولا رو هر طوری شده بهم برسونی پس چی شد هااا ؟!

لبامو بهم فشردم و عصبی نیم نگاهی به در کلاس انداختم و خطاب بهش آروم غریدم :

_صدات رو بیار پایین … مگه نگفتم یه مدت از خونه بیرون نیای تا آب ها از آسیاب بیفته ؟؟؟

نگاهم توی صورتش چرخوندم و خشن ادامه دادم :

_پس اینجا چیکار میکنی هااا ؟؟

یک قدم بهم نزدیک شد و درحالیکه موهای بیرون اومده از مقنعه اش رو داخل میفرستاد کنایه وار گفت :

_بتوچه ….هه یه طوری رفتار نکن انگار خیلی نگران منی

نگران ؟! هه واقع فکر میکرد من نگران اونم ؟! من فقط برای خودم نگران بودم و میترسیدم رَدش رو بگیرن و اونوقت میرسیدن به من ، به منی که آریا بدجور روم حساس بود

اگه یک درصد مطمعن میشد من دستی توی این کار دارم دیگه کارم زار بود و دست از سرم برنمیداشت کیفم رو توی دستم فشردم و به طرف در راه افتادم و در همون حین خطاب بهش گفتم :

_من فقط نگران خودمم پس هوا برت نداره !!

یکدفعه عین جن زده ها جلوی راهم رو سد کرد و خشن گفت :

_کجا کجا ؟!

پوووف کلافه ای کشیدم ، نه این دختر ول کن من نبود تا برام دردسری درست نمیکرد بیخیال نمیشد

_مگه نمیبینی دارم میرم پس از سر راهم برو کنار !!

دستی به گوشه لبش کشید و شاکی گفت :

_هه پیاده شو با هم بریم اوستا !!

بی حرف و حرصی نگاش کردم که عصبی خندید و ادامه داد :

_تو داری منو دست میندازی آره ؟!

سرم و کج کردم و عجیب نگاهی بهش انداختم ، این داشت پیش خودش چی بلغور میکرد ؟!

وقتی دید بازم چیزی نمیگم با کف دست ضربه محکمی به سینه ام کوبید که قدمی به عقب برداشتم که شاکی ادامه داد :

_چیه لال شدی ؟؟ حواست هست که میگم پولم رو بده ؟؟

فعلا اونقدر پولی که اون ازم میخواست نداشتم و حسابم به خاطر جریاناتی مسدود شده بود بخاطر این از حرف زدن دربار پولش طفره میرفتم حالا چطوری باید این رو حالی این دختره نفهم میکردم ؟!

زبونی روی لبهای خشک شده ام کشیدم و مردد لب زدم :

_اوووم …. اگه پولت رو میخوای باید چند روزی صبر کنی !!

_چییییییییییی ؟ یعنی چی که باید صبر کنم ؟!

با صدای دادش توی جام پریدم و دستپاچه نیم نگاهی به در کلاس انداختم ، این دختر واقعا دیوونه شده بود و نمیفهمید الان توی دانشگاس و نباید اینطوری داد بزنه

اونم چطور ؟؟ وقتی که با استادشه و احتمالا هر جور حرفی درموردمون هست

با چشمای به خون نشسته خیره اش شدم و از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_هیس….صداتو بیار پایین !!

با این حرفم انگار تازه متوجه شده باشه کجاش به پشت سرش چرخید و نگاهی رو به در کلاس انداخت عصبی لبامو بهم فشردم و زیرلب زمزمه کردم :

_خنگ !!

به طرفم برگشت و عصبی خواست چیزی بگه که با تنه محکمی که بهش زدم از کنارش گذشتم و با خشم غریدم :

_بهتره بیشتر از این گند نزنی…..سر چهارراه تو ماشین منتظرتم !!

بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم جدی و با قدمای بلند از کلاس بیرون زدم ، خداروشکر کس زیادی توی سالن نبود پس با آرامش از اینکه به احتمال زیاد کسی متوجه ما نشده

یکراست به طرف پارکینگ راه افتادم و عصبی سوار ماشین شدم و درحالیکه پام روی گاز میفشردم با سرعت از دانشگاه بیرون زدم

با رسیدن به چهارراه نزدیک دانشگاه ماشین رو گوشه ای خلوت پارک کردم و بیقرار با دستم روی فرمون ضرب گرفتم

نمیدونم چقدر اونجا منتظر نشسته و توی فکر فرو رفته بودم که در ماشین باز شد و با نشستن نازی کنارم به خودم اومدم و با اخمای گره خورده به سمتش برگشتم

_خوب ….پولم چی شد ؟!

نه واقعا با یه الاغ زبون نفهم سرکار داشتم ، فرمون توی دستم فشردم

_گفتم که باید چند روزی صبر کنی !؟

به طرفم برگشت و پوزخند صداداری زد و گفت :

_هه باورم نمیشه یعنی الان تو داری دَبه درمیاری ؟؟؟

لب پایینم رو با دندون کشیدم و با حرص لب زدم :

_دَبه ؟!

سری تکون داد و با خشم گفت :

_چیزی غیر از این نمیبینم ولی ….

سرش رو جلو آورد و درحالیکه دقیق اجزای صورتم رو از نظر میگذروند هشدار آمیز ادامه داد :

_کورخوندی بخوای پول من رو ندی !؟

من قصد اینکه پولش رو ندم و یا سرش بازی دربیارم رو نداشتم ولی با این حرفش حرصم گرفت و با پوزخندی گفتم :

_مثلا میخوای چیکار کنی ؟!

چند ثانیه بی حرف نگام کرد و یکدفعه انگار دیووونه شده باشه یقه ام رو گرفت و با یه حرکت به طرف خودش کشیدم و عصبی توی صورتم فریاد زد :

_میکشمت فهمیدی لعنتی ؟!

بی حوصله خواستم دستش رو کنار بزنم که تکونی بهم داد و خشن ادامه داد :

_پس با من بازی درنیار !!

ابرویی بالا انداختم و آروم لب زدم :

_بازی ؟!

سری تکون داد و انگار دیگه طاقتش تموم شده باشه نَم اشک توی چشمای مغرورش جمع شد و از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

_من به اون پول احتیاج داشتم که پا تو خونه ی اون کثافت گذاشتم که کارم به اینجا کشیده و شدم یه ….

آب دهنش رو صدا دار قورت داد و بعد از مکثی اضافه کرد :

_قاتل !!

نمیدونم چی شد که دلم لرزید و با دیدن حالش ناراحت نفس عمیقی کشیدم و دستم زیر چونه اش نشست که سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد

_فعلا که عزیز حالش همونطوریه و نمیشه گفت تو قاتلی و در ارتباط با پولت ….

نگاهم رو توی چشماش چرخوندم و جدی ادامه دادم :

_حسابم بسته شده کافیه چند روزی صبر کنی !!

_ولی …..

انگشتمو روی لبهاش گذاشتم

_ولی و اما نداره مطمعن باش پول تا چند روز دیگه تو حسابته !!

انگار راضی شده باشه چیزی نگفت و سکوت کرد که بی اختیار نگاهم خیره لبهاش شد و آروم انگشتمو روی لب پایینش کشیدم

با این حرکتم لبهاش نیمه باز موند که آب دهنم رو قورت دادم ، نمیدونم از فاصله کمه بینمون بود یا بوی عطر تنش که ارادم داشت سست میشد

بی اراده سرم پایین رفت و تقریبا فاصلمون به صفر رسیده بود که دستپاچه سرش رو عقب کشید و درحالیکه ازم فاصله میگرفت با لُکنت لب زد :

_پ…پس بهت چند روز فرصت میدم

دستی به مقنعه اش کشید و بدون اینکه نگام کنه ادامه داد :

_منتظر خبرت میمونم !!

دستش روی دستگیره نشست و خواست بازش کنه که قفل مرکزی رو فشردم و درها به صورت خودکار قفل شد

با تعجب و چشمای گشاد شده به سمتم برگشت و با بُهت پرسید :

_چرا درها رو قفل ک….

باقی حرفش با خم شدن من روی صورتش و گذاشتن لبهام روی لبهاش توی دهنش ماسید و یه طورایی خشکش زد و بی حرکت موند

حالا که دلم هوای لبهای شیرینش رو کرده بود میخواست فرار کنه و بره ؟! مگه به این راحتیاس ؟!

آروم لبامو تکونی دادم که به خودش اومد و با نفس عمیقی که کشید سعی کرد ازم فاصله بگیره ولی نزاشتم و درحالیکه یک دستمو پشت گردنش میزاشتم دست دیگمو روی کمرش گذاشتم و بیشتر به خودم چسبدندمش

اینقدر لبهای گرمش رو بو…سیدم که کم کم باهام همراه شد و شروع کرد باهام همکاری کردن و دستش توی موهام چنگ شد

توی اوج بوسیدن لبخندی گوشه لبم نشست و گا…زی از لبش گرفتم و کشیدمش که با تقه ای که به شیشه ماشین خورد خشکم زد

چشمام رو باز کردم و بی حرکت همونطوری که لبام روی لبهاش بود نگاهم رو توی صورتش چرخوندم که با تقه محکمتری که توی شیشه ماشین خورد بالاخره به خودم اومدم و با عجله ازش جدا شدم

ولی همین که به عقب چرخیدم با دیدن افسرپلیسی که با اخمای گره خورده نگاهش رو به ما دوخته بود آب دهنم تو گلوم پرید و به شدت شروع کردم به سرفه کردن

نازلی که هنوز توی هپروت به سر میبرد و حواسش نبود صاف نشست و درحالیکه مقنعه اش رو دست میکشید لرزون گفت :

_چرا اینطوری ه….

باقی حرفش با بالا آوردن سرش و دیدن افسر پلیس توی دهنش ماسید و دستپاچه لب زد :

_پ…پلیس ؟!

افسر پلیس اشاره کرد که شیشه ماشین رو پایین بکشم ، دستم به سمت دستگیره رفت که نازلی لرزون نالید :

_نه‌‌‌‌ باز نکن !!

دستی به لباس تنم کشیدم و درحالیکه سعی میکردم به ترس خودم مسلط بشم آروم زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم :

_آروم باش فقط هرچی من گفتم تایید کن اوکی ؟!

نیم نگاهی بهش انداختم که با ترس آب دهنش رو قورت داد و سری به نشونه تایید حرفام تکون داد

شیشه ماشین رو پایین کشیدم که افسر نگاه بدی بین هر دومون رد و بدل کرد و مشکوک پرسید :

_چه نسبتی با خانوم داری ؟؟

جدی به چشماش خیره شدم و بی معطلی لب زدم :

_زنمه !!

نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و با تمسخر پرسید :

_مطمعنی زنته ؟؟!

دهن باز کردم که تایید کنم ولی نازلی که معلوم بود خیلی ترسیده و دستپاچه شده توی حرفم پرید و جلوتر گفت :

_نامزدیم !!

اوووه خدایا …. مگه نگفتم سکوت کنه و هرچی گفتم تایید کنه پس الان این چی بود که گفت ؟!

به طرفش برگشتم و عصبی نامحسوس دور از چشم پلیس چشم غره ای بهش رفتم که توی خودش جمع شد و سر به زیر انداخت

لعنتی با این حرفش گند زده بود به همه چی ، افسر که الان پیش از پیش شک کرده بود پوزخند عصبی زد و بلند گفت :

_اول که زن و شوهر بودید الان شدید نامزد ؟!

دستش رو لبه پنجره گذاشت و درحالیکه خم میشد عصبی خطاب بهم ادامه داد :

_مدارک ؟!

با عجله مدارک رو بیرون کشیدم ولی بدون اینکه به دستش بدم از ماشین پیاده شدم و دستپاچه گفتم :

_بالاخره که به زودی زنم میشه اینقدرم شما سخت نگیرید !!

مدارک رو از دستم کشید و درحالیکه چپ چپ نگاهم میکرد خشن غرید :

_زنته و سر خیابون ازش ل…..

استغفرالله زیرلب زمزمه کرد و عصبی شروع کرد به زیر و رو کردن مدارکم

باید هر طوری شده راضیش میکردم وگرنه کارمون به کلانتری و این چیزا میکشید خیلی بد میشد و کارمون زار بود

_یه اشتباهی کردیم شما به بزرگی خودتون ببخشید !!

بدون اینکه کوچکترین نگاهی سمتم بندازه مدارکمو توی دستش فشرد و به سرباز کنار دستش اشاره ای زد و گفت :

_دوستان همراه ما میان کلانتری !!

دستپاچه دنبالش راه افتادم

_کلانتری چرا ؟؟ بین خودمون حلش میکنیم

چشم غره ای بهم رفت و بلند گفت :

_عباسی !!

سرباز کنارم صاف ایستاد و درحالیکه دستش رو به نشونه احترام کنار سرش میزاشت بلند گفت :

_بله ؟!

اشاره ای به من و نازلی کرد و جدی گفت :

_آقا و خانوم با ما میان کلانتری همراهیشون کن

_چشم قربان !!

سرباز به طرفم اومد و درحالیکه بازوم رو میگرفت جدی گفت :

_راه بیفت !!

دستپاچه کنارش زدم و به طرف افسر رفتم گفتم :

_میشه یه لحظه بیاید کارتون دارن ؟؟

با اخمای گره خورده به طرف ماشین پلیس رفت و گفت :

_هرکاری داری تو کلانتری حلش میکنیم !!

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و با قدمای بلند دنبالش رفتم و درحالیکه رو به روش می ایستادم با لحن ملتمسانه ای لب زدم :

_میشه دو دقیقه به حرفم گوش بدید ؟؟

معلوم بود کلافه شده دست به سینه سرجاش ایستاد و عصبی گفت :

_خوب میشنوم !!

دستی به کت تنم کشیدم و درحالیکه نیم نگاهی به نازلی که با رنگ و روی پریده تو ماشین نشسته بود مینداختم جدی خطاب به افسر لب زدم :

_والا زنمه یعنی نامزدیم پس بردن ما به کلانتری فقط وقت تلف کردنه !!

چشم غره ای بهم رفت و با خشم گفت :

_این بود حرفت ؟؟!

دستش رو بلند کرد و با فریاد سرباز رو صدا زد که دستش رو گرفتم و با حرفی که جدی بهش زدم سکوت کرد و با چشمایی که حالا برق میزدن نگام کرد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همیشگی pdf از ستایش راد

  خلاصه رمان :       در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خیانت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم. من خیالم؛ دختری که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x