رمان عشق ممنوعه استاد پارت 43

 

عصبی دندونام روی هم فشردم و خشن گفتم :

_چه هدفی از گفتن این حرفا دارید ؟! نکنه …….

با دست آزادم به خودم اشاره زدم و اضافه کردم :

_نکنه با من بودید ؟!

باباش پوزخند زدی و جدی گفت :

_مگه معشوقه دیگه ای هم جز تو اینجا وجود داره که مثل زالو چسبیدی به پسر من ؟!

عصبی شروع کردم به تند تند نفس کشیدن بی اختیار نگاهم روی مهسا و اون زنه چرخید و یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید زهرم رو ریختم و گفتم :

_معشوقه بودن صد برابر بهتر از آویزون بودن از مردیه که عاشق کسی دیگه اس !!

انگار مهسا رو آتیش زده باشی چشماش شد کاسه خون و درحالیکه به طرفم حمله میکرد با حرص جیغ کشید :

_چی به من گفتی سلیطه ؟!

آراد که انگار دیگه کم کم کلافه شده بود با یه حرکت من رو که آماده حمله به اون دختره بودم توی بغلش کشید و درحالیکه دستاش محافظ قرار میداد عصبی خطاب به مهسا فریاد زد :

_بسههههه !!

مهسا همونطوری توی هوا درحالیکه دستاش آماده حمله بودن خشکش زد که آراد بلند شد و با خشمی که از تک تک حرکاتش معلوم بود خطاب به جمعشون گفت :

_بهتره دیگه ما بریم !!

دست من رو کشید و با پوزخندی کنایه وار اضافه کرد :

_ممنون از مهمون نوازیتون !!

مادرش صداش زد و با دلجویی گفت :

_صبر کن آراد بب….

پدرش عصبی خطاب به زنش فریاد کشید :

_ولش کن زن بزار بره !!

با قدمای بلند شروع کرد به راه رفتن و با حرص من رو دنبال خودش میکشید نزدیکای در سالن بودیم که با صدای عصبی پدرش پاهاش از حرکت ایستاد :

_رفتارت رو‌ درست میکنی وگرنه جایی توی خونه زندگی من نداری برای بار آخر بود که بهت هشدار دادم

آراد به عقب برگشت و همونطوری که نگاه خیره اش رو به پدرش میدوخت با دستای مشت شده گفت :

_اگه هدفتون از این کارها اینکه با مهسا ازدواج کنم ؛ نمیشه چون من قبلا تصمیم رو گرفتم و امیدوارمم شما به زودی باهاش کنار بیاید

دستم رو توی دستش فشرد و زیر لب آروم خطاب بهم لب زد :

_بریم که دیگه تحمل این فضا رو‌ ندارم

با دیدن اخمای درهم و صورت رنگ پریده اش بی اختیار نگاهم توی صورتش چرخید و‌ درحالیکه همراهش میشدم نگران پرسیدم :

_حالت خوبه ؟!

وارد حیاط که شدیم سری تکون داد و جدی حرفی زد که ناباور به طرفش چرخیدم

_نه باید یه نقشه درست حسابی بکشیم

با تعجب پرسیدم :

_نقشه ؟! چرا

بی حرف سوار ماشین شد که با سوالای زیادی که توی سرم چرخ میخورد کنارش جای گرفتم و منتظر نگاش کردم

ولی اون بی اهمیت ماشین روشن کرد و درحالیکه پاشو روی گاز میفشرد با سرعت از خونه پدرش بیرون زد و توی خیابون افتاد

وقتی اون رو اینطوری بیخیال انگار نمیخواد حرفی بزنه دیدم ، بی حوصله اون کفشای پاشنه بلند روی اعصاب رو از پام بیرون کشیدم و درحالیکه چهار زانو روی صندلی مینشستم خشمگین بلند گفتم :

_اهههههههه بِنال دیگه !!!

اون که عمیقا توی فکر بود با شنیدن صدای دادم توی جاش پرید و درحالیکه اخماش رو توی هم میکشید گفت :

_ای بابا چرا داد میزنی ؟! ترسوندیم

_گفتی نقشه….خوب یعنی چی ؟!

عینک دودیش روی چشماش گذاشت و درحالیکه شیشه ماشین رو پایین میداد جدی گفت :

_برای اینکه مهسا بیخیال من شه !!

با یادآوری اتفاقات چند دقیقه پیش اخمامو توی هم کشیدم و با صورت جمع شده لب زدم :

_اون دختره ی کَنِه رو میگی ؟؟ اااای چندش

آرنجش رو لبه پنجره گذاشت و درحالیکه با پشت دست به لبش میکشید و با یه دستی رانندگی میکرد زیرلب زمزمه کرد :

_آره اینطور که معلومه بابا بیخیال این قضیه نمیشه پس باید کاری کنیم مهسا پا پس بکشه و بگه من رو نمیخواد

موهام پشت گوشم زدم و با تعجب لب زدم :

_نَشنُفتَم چی گفتی ….یعنی چی کاری کنیم ؟!

ماشین رو جلوی آپارتمان چند طبقه ای که نمیشناختم متوقف کرد و به سمتم برگشت

_بله درست فهمیدی شمام باید با من همکاری کنید

دهنم از پرویی این بشر باز مونده بود که بی اهمیت به من پیاده شد با عجله در ماشین رو باز کردم و عصبی خطاب بهش گفتم :

_هیچ بایدی وجود نداره که من باز بخوام به این بازی ادامه بدم و نقش دوست دختر جنابعالی رو بازی کنم و در ضمن قرار داد بین ما خیلی وقته تموم شده

در ماشینش رو با حرص محکم بهم کوبیدم و عقب گرد کردم تا پیاده سرجاده اصلی برم ولی یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید بی اختیار پاهام از حرکت ایستاد

لعنتی این حرفا چی بود بهش زدم ؟!
اگه دیگه نقش دوست دخترش رو بازی نکنم که باز نمیتونم وارد خونه عباس نجم و زنش بشم !! پس انتقامم چی میشد ؟!

آراد با دیدن این حرکتم فهمید که دودلم و یه جورایی پشیمون شدم چون صدام زد و با خنده گفت :

_تموم شده ؟! عیب نداره از اول باز قرارداد میبندیم

و قبل از اینکه من عکس العملی نشون بدم دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید

_حالا بیا بریم خونه جدیدت رو یه نگاهی بنداز !!

با تعجب نگاهمو روی نیم رخش چرخوندم و سوالی پرسیدم :

_خونه جدیدم ؟!

سری تکون داد و‌ درحالیکه وارد همون ساختمون چند طبقه میشد جدی گفت :

_آره فکر کردی حالا که خانوادم دیدنت پیگیر خونه زندگیت نمیشن ؟!

وارد ساختمون شدیم که بی معطلی به سمت آسانسور رفت و بعد از اینکه داخل شدیم دکمه اش رو زد و ادامه داد :

_نباید بی گدار به آب بزنیم و بزاریم بهمون شک کنن پس از این به بعد باید اینجا بمونی هم امنه و از دست افراد آریا نجات پیدا میکنی و هم بابا به چیزی مشکوک نمیشه و سر از خونه زندگیت درنمیاره

بدم نمیگفت اینطوری خودمم تو رفاه و آرامش بیشتری بودم و میتونستم درست و حسابی تصمیم بگیرم پس بی معطلی سری تکون دادم و در جواب حرفش گفتم :

_اوکی عزیزم !!

یکدفعه به طرفم برگشت و چند ثانیه با تعجب نگام کرد ؛ واه این چشه ؟؟ چرا اینطوری نگاه میکنه ؟!

با تعجب گفت :

_چ….چی گفتی الان ؟!

شونه ای بالا انداختم و گیج لب زدم :

_کدوم؟؟

_همین چیزی که الان گفتی دیگه !؟

چشمام ریز کردم و با یه کم فکر کردن لب زدم :

_ گفتم خونه جدیدم ؟؟؟!

دستپاچه گفت :

_نه نه بعدش !!

اینم عجیب غریب میزد ها من که جز دوکلمه حرف زیادی نزده بودم همش اون گفته بود….شونه ای بالا انداختم و بی اهمیت گفتم :

_اوکی عزیزم رو میگی ؟!

یکدفعه زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند ، با تعجب نگاش کردم بلکه دست برداره که با توقف آسانسور پیاده شد و همونطوری که میخندید به طرف تک در توی اون سالن قدم برداشت و کلیدو توی قفلش چرخوند و داخل شد

دنبالش راه افتادم و عصبی از خنده هایی بی دلیلش محکم به بازوش کوبیدم و خشن گفتم :

_ای بابا نیشت رو ببند !!

یکدفعه با یه حرکت داخل خونه تاریک کشیدم و درحالیکه بهم میچسبید با صدایی که رگه هایی از خنده داشت کنار گوشم زمزمه کرد :

_میبینم که دختر لات ما هم دست از لحن چاله میدونیش برداشته و یاد گرفته چطوری قشنگ با صحبت دلبری کنه

با بُهت لب زدم :

_چی ؟! دلبری ؟؟

بدون اینکه جوابم رو بده در خونه رو بست و لبای داغش روی لبهام فشرد

من بی جنبه ام درست عین خری که بهش تیتاب داده باشن ذوق زده از حسی که خیلی وقت بود حسش نکرده و لذت نبرده بودم بی معطلی موهاش رو توی دستم چنگ زدم و درحالیکه لبامو به لباش فشار میدادم بهش چسبیدم

با دیدن این حرکتم و همکاریم باهاش تو گلو خندید و حین بوسه های خیسش آروم زمزمه کرد :

_هووووم ….آفرین دختر !!

ازم جدا شد سرش توی گودی گردنم فرو برد و‌درحالیکه نفسش رو درست جایی که حساس بودم خالی میکرد دستش روی بدنم کشید و ادامه داد :

_داری کم کم راه میفتی که چطور با من و زیر من باشی !!

با این حرفش که یه طورایی رنگ و بوی تمسخر داشت انگار ضربه محکمی به کله ام خورده باشه و یا کسی از بلندی به پایین پرتم کرده باشه

تموم حس و حالم به یکباره ته کشید و سرد و بی روح درحالیکه هنوز دستم پشت گردنش و دیگری توی موهاش چنگ بود بی حرکت ایستادم

یک قدم ازش فاصله گرفتم که سرش رو بلند کرد و خواست حرفی بزنه که انگشتمو روی لبهاش گذاشتم و آروم لب زدم :

_هیس ….!!

نمیدونم چه مرگم شده بود که با حرفش حس بدی داشتم و انگار نه انگار اینی که جلوم ایستاده دشمنه که با بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود سری تکون دادم و جدی ادامه دادم :

_من عروسک توی تخت خوابت نیستم و هیچ وقتم نمیشم پس چی ؟! هه بیخیال ما شو و دنبال یه زیر خواب دیگه برای خود بگرد

و جلوی چشمای متعجب و گشاد شده اش ازش جدا شدم و خواستم بیرون برم که بازوم رو گرفت و نزدیکم شد و با لحن خاصی کنار گوشم گفت :

_من فقط با توعه که از یه رابطه کوچیک و ناقصم میرم روی ابرا و آنچنان لذتی میبرم که تا حالا با هیچ زن دیگه ای تجربه اش نکردم

سرش رو‌ نزدیک آورد و‌ در فاصله کمی از لبام طوری که نفساش روی صورتم پخش میشدن آروم ادامه داد :

_اونوقت تو ازم میخوای وقتی تو رو کنارم دارم دنبال عروسک تازه باشم ، تویی که همه حس هایی مردونه من رو بیدار میکنی اونم با چی ؟! فقط یه بوسیدن و یا لمس ساده

قبل از اینکه باز لباش لبامو لمس کنن و باز دیوونه بشم دستمو روی سینه اش گذاشتم تا به عقب هُلش بدم که عصبی شد

مُچ دستم رو گرفت پایین برد و دقیق جای حساس و ممنوعه بدنش گذاشت که با لمس چیزی که زیر دستم بود چشمام گرد شد

نمیدونم صورتم چطور بود که تو گلو خندید و گفت :

_میبینی با یه لمس کوچیک تو به چه حال و روزی افتاده ؟! منی که همیشه دیر تحر…یک میشم و دخترا وقتی میخواستن من رو در این حال ببینن باید کلی جون میکندن تا بدنم به کارهاشون واکنش بده و این حالی شه

دستش به سمت باز کردن کمربند شلوارش رفت و درحالیکه چشمای سرخ شده اش رو از روی منی که تقریبا لال شده بودم برنمیداشت با شهو…ت لب پایینم رو به دندون گرفت و توی یه حرکت سریع بازم بهم چسبید

” آراد ”

بهش چسبیدم و به شدت شروع کردم به بوسیدن اون لبای سرخ و خواستنیش میدونستم کارم اشتباس ولی این دختر جاذبه ای داشت که بی اختیار من رو سمت خودش میکشید

وقتی بابا جلوی جمع اون حرفا رو بهم زد یه جور حس دل شکستگی و ناراحتی بهم دست داد و میخواستم هرچی جلودارم هست رو بزنم بشکنم

ولی نمیدونم چی شد که با وجود نازی کنارم تونستم به اعصابم مسلط بشم و برای رهایی از این مخمصه ای که توش گرفتار شدم تلاش کنم حتما راهی وجود داشت

توی فکر بودم که یکدفعه چشمم خورد به سروضع نازی که زمین تا آسمون با گذشته اش فرق میکرد لبخندی گوشه لبم نشست و توی ذهنم مدام این جمله چرخ میخورد که

_این دختر خیلی خوشگله یه خوشگلی ناب و بکر !!

یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید لبخند از روی لبهام پاک شد , آره باید اون رو پیش خودم میاوردم وگرنه بابا با دیدن خونه زندگیش پی به همه چی میبرد

قصدم فقط و فقط رسوندنش به خونه ای که براش در نظر گرفته ام بود ولی نمیدونم چی شد که الان درحال باز کردن دکمه های مانتو از تنش اونم درست درحالیکه بیقرار و خشن درحال بوسیدن و لمس تن همدیگه بودیم

این دختر قطعا مرگ من بود !!
آره مرگم بود که برای اولین بار توی زندگیم داشتم برای بودن نصف و نیمه با یه دختر اینطوری بال بال میزدم و سرم به دوران افتاده بود !!

منی که با وجود اون همه رابطه کامل بازم سیراب نمیشدم و در طول هر رابطه یه بلایی سر طرف‌ مقابل میاوردم و چنان بهش فشار میاوردم که از شدت لذت و‌درد بیهوش ز…یرم میفتاد

درحالیکه من هنوز یک ذره اون حس اوج و رهایی رو احساس نکرده بودم هر دفعه عصبی با تنی خسته به طرف حمام راه میفتادم تا بدنم رو از گند و کثافتی که توش غرق بودم پاک کنم

ولی الان این دختر حتی بوی عطر تنش هم برام مست کننده بود ، آخرین دکمه مانتوش‌رو هم باز کردم که با دیدن اینکه هیچ چیزی جز لباس ز…یر تنش نکرده

بی اختیار جوووونی زیرلب گفتم و بوسه ای خیس درست روی بالا…تنه اش نشوندم که با نفس نفس سرش رو کج کرد و با لحن دا…غی آروم زمزمه کرد :

_هووووم آ….راد

با شنیدن اسمم از دهنش اونم با چنین لحنی سرم رو بالا گرفتم و نگاهم رو توی صورتش چرخوندم که بیقرار به سمت لبام هجوم آورد و دستش به سمت کنار دادن لبه های پیراهنم که تقریبا باز بود رفت و سعی در بیرون آوردن اون از تنم داشت

با دیدن حال خرابش و اینکه بخاطر من توی همچین وضعیته حس خاصی توی وجودم ریشه دوند و با عجله پیراهنم رو از تنم بیرون کشیدم و درحالیکه اون رو درست کنارم شلوارم که پخش زمین بود پرت میکردم

با یه حرکت نازی رو به آغوش کشیدم و با قدمای بلند به سمت تخت خواب بردمش و همونطوری که روش پرتش کردم روی تنش خیمه زدم

حس میکردم تنم در حال انفجاره پس همونطوری که درحال بو…سیدن هم بودیم بدون اینکه بدونم دارم چیکار میکنم آروم بین پا…هاش قرار گرفتم و‌دستم به سمت پایین کشیدن شلوارش رفت

بعد از اینکه شلوارش رو از پاش بیرون کشیدم دستمو نوازش وار روی لباس ز….یرش کشیدم که چشمای خمار شده از شهو…تش رو باز کرد و آ…ه آرومی از بین لبهاش بیرون اومد

بیقرار روی بدنش خم شدم و لب پایینش رو به دندون گرفتم و کشیدم و با عطش زیادی شروع کردم به شدت بوسیدنش !!

بدنش ز…یرم پیچ و تابی خورد و درحالیکه دستاش کمرم رو لمس میکرد ازم فاصله گرفت و با صدای خفه ای نالید :

_چ…چرا من اینطور شدم !!

از اینکه این حالش براش تازگی داشت و اولین بارهاش رو داشت با من تجربه میکرد احساس غرور کردم درحالیکه تو گلو میخندیدم با شیطنت پرسیدم :

_چطور ؟!

با چشمای نیمه باز نگاه آتشینش رو توی صورتم چرخوند و با نفس های بریده لب زد :

_اینکه اینطوری دوست دارم اون…..

نگاهش روی لبهام سُر خورد و با عطش ادامه داد :

_لبهات رو‌ درسته از جاش بکنم

حتی ابراز احساساتشم خشن بود ولی این دوکلمه اش حال من رو به قدری خراب کرد و از این رو به اوم روم کرد که به سمت لبهاش هجوم بردم و بی معطلی شروع کردم به درآوردن لباس از تنش !!

اونم بدون اینکه مخالفتی بکنه باهام همکاری میکرد و این بود که عطش من رو برای داشتن و لمس تنش بیشتر و بیشتر میکرد

ز…بونم روی بالا…تنه برهنه اش چرخوندم و بیقرار بین پاهاش قرار گرفتم و خواستم کارو یکسره کنم که انگار تازه به خودش اومده چشماش گرد شد و با وحشت دستم رو گرفت

_نه نکن !!

ولی من که شهو…ت جلوی چشمام رو گرفته بود بی اهمیت دستش رو کنار زدم و با صدای که بخاطر حال بدم مرتعش و لرزون شده بود گفتم :

_دیگه نمیتونم تحمل کنم نترس دردش فقط یه لحظه اس و زود جاش رو لذت عمیقی میگیره که میری روی ابرا و حالت عوض میشه

فکر میکردم با این حرفش بیخیال میشه و میزاره کارم رو بکنم ولی در مقابل چشمای متعجبم سعی کرد روی تخت بشینه و با ترس لب زد :

_نمی…نمیخوام پاهام رو ول کن !!

بخاطر اینکه من تقریبا روش خیمه زده بودم نمیتونست فرار بکنه و فقط تقلا میکرد تا ولش کنم ، از اینکه اینطوری داشت ضدحال به حال و هوام میزد عصبی غریدم :

_آروم بگیر بزار کارمو بکنم !!

سرم رو پایین بردم تا با بوسیدن و‌ لمس تنش کاری کنم باز تو خلسه و حال و هوای دیگه ای فرو بره و بزاره کارم رو به پایان برسونم

که دستش روی لبهاش گذاشت و درحالیکه سرش رو به اطراف تکونی میداد پاهاش رو جمع کرد و خفه نالید :

_ از روم بلند شووو وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی شِنُفتی !؟

از اینکه توی این حال و هوا بازم داشت قُلدری میکرد یه طورایی خندم گرفت ولی این باعث نشد بیخیالش شم و با فکری که به ذهنم رسید خطاب بهش حرفی زدم که چشماش گرد شد

با دیدن حالت چشماش جدی سرمو کج کردم و سوالی پرسیدم :

_هووووم نظرت چیه امتحانش کنی ؟!

انگار دیوونه شده باشه یکدفعه عصبی به عقب هُلم داد و خشن غرید :

_ برو کنار ببینم عوضی !!

بی حوصله از اینکه داشت گند میزد به حس و حالم دستش رو گرفتم و عصبی گفتم :

_مگه چی گفتم هاااا ؟! بده میگم حالا که از جلو نمیزاری باهات باشم از پش….

باقی حرفم با تو دهنی محکمی که ازش خوردم نصفه موند و ناباور خشکم زد ؛ با بدنی که میلرزید دستش رو جلوی صورتم تکونی داد و با حرص گفت :

_خفه شووووووو !!

باورم نمیشد از این دختر بچه تودهنی خورده باشم با دست های مشت شده فَکِش رو بین دستام گرفتم و درحالیکه بهش فشار میاوردم زیرلب زمزمه کردم :

_تو الان چه غلطی کردی ؟!

با صورتی از درد جمع شده تُخس تو چشمام خیره شد و گستاخ گفت :

_حقت بود !!

با دست آزادم حرصی بالا…تنه اش رو‌ محکم توی دست فشردم که آااای خفه ای از بین لبهاش بیرون اومد ولی من بی اهمیت سرم رو پایین بردم و دقیق کنار گوشش زمزمه کردم :

_حواست به کارا و حرفات باشه چون من همیشه اینقدر صبور نیستم !!

لب پایینش رو از درد زیر دندون فشرد و تقلا کرد از زیر دستم در بره ولی بخاطر هیکل من که تقریبا دوبرابرش بود کاری از پیش نمیبرد ولی بازم حاضر نبود از موضعش کوتاه بیاد

عصبی از وحشی بازی هاش خواستم روی تخت پرتش کنم روش خیمه بزنم و با زور و اجبارم که شده کارم رو پیش ببرم تا دیگه برای من قُلدر بازی درنیاره

ولی با وجود ضدحالی که وسط رابطه بهم زده بود تموم حس و حالم پریده و دیگه هیچ میلی به نزدیک شدن دوباره بهش رو نداشتم

پس توی یه تصمیم ناگهانی روی تخت پرتش کردم و بلند شدم و جلوی چشمای گرد شده اش که فکر میکرد میخوام باهاش باشم از روی تخت بلند شدم

با اخمای گره خورده شروع به پوشیدن لباسایی که هر کدوم گوشه ای انداخته بودمشون ولی زیرچشمی حواسم بهش بود که چطور ملافه روی تنش کشیده و با حالت خاصی نگاهم میکنه

دستی توی موهای آشفته ام کشیدم و درحالیکه به سمت در میرفتم بلند خطاب بهش گفتم :

_میرم ولی به نفعته که اینجا و توی این خونه بمونی !!

_ولی من باید جا…..

بدون اینکه به حرفاش گوش بدم و برام مهم باشه تق در ورودی رو محکم بهم کوبیدم و بیرون زدم

 

” نازلی ”

با صدای بسته شدن در خروجی به خودم اومدم و گیج و منگ روی تخت نشستم و ملافه روی تن برهنه ام کشیدم

یعنی چی باعث شد که نظرش عوض بشه و دیگه نخواست باهام ادامه بده ؟!

بدون اینکه از جام تکونی بخورم و یا بخوام لباسی تنم کنم با فکر به اینکه آراد رفته و‌ دیگه این دور و ور پیداش نمیشه راحت روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم

و اینقدر به رفتارهای آراد فکر کردم که کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

صبح با تابش مستقیم نور آفتاب توی صورتم از خواب بیدار شم و گیج به پهلو چرخیدم ، اتاقش واقعا نورگیر بود و‌ الان بخاطر کنار بودن پرده ها تموم اتاق روشن شده بود و لذت خاصی به آدم میداد

نمیدونم چقدر توی این حال بودم که باز داشت خوابم میگرفت که یکدفعه حس کردم در اتاقم باز شد و صدای قدمایی که به سمتم برداشته میشه نزدیک و نزدیک تر میشه

نکنه باز آراد برگشته ؟!
به اجبار لای پلکای سنگین شده ام رو باز کردم که یکدفعه با دیدن زنی که با حالت تهاجمی ماهیتابه به دست بالای سرم ایستاده بود بی اختیار از ته دل شروع کردم به جیغ کشیدن

اونم با دیدن این حرکت من دستپاچه شده بود و درحالیکه سر جاش بالا پایین میپرید همراه با من جیغ میکشید

بالاخره به خودم اومدم و دست از جیغ کشیدن برداشتم درحالیکه روی تخت می نشستم ملافه رو دور تن برهنه ام گرفتم و با صدای خفه ای خطاب بهش لب زدم :

_تو کی هستی ؟!

با شنیدن صدام دهنش رو بست و با اخمای درهم دستاش رو به کمر زد و عصبی گفت :

_این رو باید من بپرسم که توی خونه ی آقا چیکار میکنید ؟؟

یک قدم به سمتم برداشت و با چشمای ریز شده سوالی پرسید :

_نکنه دزدی ؟؟

نکنه منظورش از آقایی که میگه آراده ؟!
عصبی از اینکه خوابم رو بهم ریخته بود به تاج تخت تکیه زدم و خشن گفتم :

_آقاتون خودش کلید اینجا رو به من داده پس چی ؟! صاحب جدید خونه منم

انگار حرفم رو باور نکرده باشه گوشی از جیبش بیرون کشید و درحالیکه شماره ای میگرفت عصبی زیرلب با خودش زمزمه میکرد :

_باید از آقا بپرسم آره

بی اهمیت بهش ملافه روی سرم کشیدم و درحالیکه بالشت زیر سرم جا به جا میکردم چشمامو بستم
لعنتی دیشب تا نیمه های صبح بیدار بودم الانم که این خوابم رو برام زهر کرده بود

بدون توجه به اون زن خدمتکار که مدام بالای سرم غُر میزد کم کم باز خوابم گرفت و نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که یکدفعه کسی ملافه رو محکم از روم کشید

با ترس از خواب پریدم و با یادآوری برهنه بودنم بی اختیار شروع کردم به جیغ کشیدن ولی آرادی که اینکارو کرده بود انگار نه انگار دست به سینه بیخیال خیرم بود

زن خدمتکاری که هنوز حتی اسمش رو هم نمیدونستم چیه با دیدن وضعیتم خجالت زده دستش روی چشماش گذاشت و زیرلب زمزمه کرد :

_وااای خدا مرگم بده !!

دوپا داشت دوپای دیگم قرض گرفت و با عجله از اتاق خارج شد ، داشتم هنوز جیغ میزدم و دستپاچه سعی در پوشوندن بدنم داشتم که با حرفی که آراد زد یخ زدم و بی حرکت موندم

_من که دیشب همه جاتو دیدم پس الان این جیغ و‌ دادای الکیت برای چیه ؟!

لبامو بهم فشردم این حرفش که درست بود ولی بازم از شرم و خجالت از اینکه منو اینطوری توی روز روشن دیده بود کم نمیکرد پس با سری پایین افتاده خم شدم و ملافه رو دور تنم پیچیدم

پوزخند صدا داری زد و درحالیکه روم خم میشد لبه ملافه رو توی دستش گرفتم و کنایه وار گفت :

_هه الان دقیقا از کی رو گرفتی ؟! از منی که دیشب همه تنت رو لمس کردم ؟!

یکدفعه انگار چیزی رو به یاد آورده باشه صاف ایستاد و با تعجب ساختگی ادامه داد :

_آهان حواسم نبود اینم یکی از شگردای خانومه که با پا پیش میکشه بعد موقع حساس برای اینکه طرف رو تشنه نگه داره با دست پس میزنه

این حرف رو با آنچنان حرصی بیان کرد که معلوم بود هنوز از بابت دیشب عصبیه و میخواد دق و دلیش رو سر من خالی کنه

برای اینکه بیشتر از این بسوزونمش با وجود ملافه دورم به سختی بلند شدم و درحالیکه دونه دونه لباسام که روی زمین پخش و پلا بودن رو جمع میکردم خطاب بهش گفتم :

_هوووم خوب شناختی منو…… آره هر موقعیتی که باشه بازم من کسی رو که ازش حس خوب نگیرم رو پس میزنم

آخرین تیکه لباسم رو برداشتم و با پوزخندی گوشه لبم ادامه دادم :

_پس چی ؟! حتما طرف باب میلم نبوده و یا باهاش حال نکردم که پسش زدم

با این حرفم انگار آتیشش زده باشی چشماش قرمز شد عصبی به طرفم اومد و با حرص زیرلب زمزمه کرد :

_هه ….خانوم رو باش باب میلش نبوده یا حال نکرده ؟!

یکدفعه با یه حرکت به دیوار چسبوندم و با کاری که کرد دستم دور ملافه سست شد و بی اختیار بازوش رو چنگ زدم

بدن تحر…یک شده اش رو از پایین بهم چسبونده و از طرفی دیگه آنچنان بر…جستگی های بالا….تنه ام رو توی دستاش گرفته بود و نوازش میکرد که چشمام برای ثانیه ای گشاد شد و لبام نیمه باز موند

این کی بدنش تا این حد تحر…یک شده بود ؟!
خواستم پسش بزنم ولی یه حسی مانعم میشد باز داشتم خام گرمای وجودش میشدم و مدام صدایی توی ذهنم تکرار میکرد :

_مزه لباش رو نمیخوای بار دیگه بچشی ؟! برای آخرین باره ها ؟!

سرم رو تکونی دادم تا این فکرا از ذهنم بیرون برن که آراد سرش رو پایین آورد و درحالیکه دستش رو نوازش وار روی بازوم میکشید نفسش رو توی صورتم خالی کرد و چشمای خمار شده اش رو توی صورتم چرخوند و با ثابت شدن نگاهش روی لبهام

یکدفعه نمیدونم چی شد که به حدی رسیدم که اختیارم رو از دست دادم و تقریبا به سمت لبهاش هجوم بردم و ملافه از بین دستای سستم پایین افتاد

نمیدونم چقدر مشغول بوسیدنش بودم اونم در کمال تعجب ذره ای باهام همکاری نمیکرد و قشنگ عین مجسمه ای ایستاده بود که لب پایینش رو با حرص با دندون کشیدم و با نفس نفس ازش جدا شدم

با فاصله گرفتن من ازش چشماش رو باز کرد و با حالت خاصی نگاهم کرد ، اینقدر سرم داغ کرده بود که توقع داشتم ببوسم و نوازشم کنه ولی در کمال ناباوریم

پوزخندی زد و کنایه وار زمزمه کرد :

_حالا چی ؟؟ بازم مطمعنی باب میلت نبودم و باهام حال نکردی ؟!

با این حرفش یکدفعه تموم حس و حالای خوبم پرید و انگار از بلندی به پایین پرتم کرده باشن یخ زدم و بی حرف خیره اش شدم لعنتی چطور متوجه نشدم که داره بازیم میده؟!

با دیدن حالم با چندش دستی به لباش کشید و درحالیکه ازم فاصله میگرفت گفت :

_چیه لال شدی ؟!

_من من چیزه‌…..

نمیدونستم چی بگم فقط با خجالت از سوتی که داده بودم دستام رو با حرص توی هم گره زدم که چند قدمی ازم فاصله و نگاهش با حالت خاصی روی بدنم بالا پایین کرد

انگار تازه به خودم اومده باشم که لخت مادرزاد جلوش ایستادم با هین بلندی که کشیدم با عجله خم شدم تا ملافه رو بردارم که پوزخند صداداری زد و بلند گفت :

_تکون نخور !!

همونطوری که خم شده موندم و با تعجب نگاهش کردم که اشاره ای به پشت سرم کرد و با تمسخر ادامه داد :

_آخه میترسم ویوی که ازت دارم خراب شه !!

چی ؟! این چی داره میگه ؟!
با کنجکاوی به عقب چرخیدم و با دیدن آیینه بزرگی که دقیقا پشت سرم قرار داشت و من رو توی اون حالت خم شده دقیق تموم وجودم رو عین زنای پو…رن استار به نمایش گذاشته بود

چشمام رو با درد بستم و زیرلب آروم زمزمه کردم :

_گندت بزنن نازی !!

دیگه پوشوندن خودم بیفایده بود پس عصبی بدون اینکه نگاهی سمت آراد بندازم به طرف حمام راه افتادم و بدون اینکه دروقفل کنم شیر آب سرد رو باز کردم و با خشمی که درونم زبونه میکشید زیر دوش ایستادم

از سردی بیش از حد آب حس میکردم چطور نفسم بالا نمیاد و تموم تنم به لرزه افتاده ولی انگار لج کرده باشم دستم به سمت باز کردن شیر آب گرم نمیرفت و یه جورایی قصد تنبیه خودم رو داشتم

چون رفتارهایی که جدیدا ازم سر میزد غیرقابل بخشش بودن و کم کم داشتم تبدیل میشدم به یه دختر خراب‌ !!

کسی که برای رسیدن به اهدافش داشت از تن و بدنش استفاده میکرد و دست کمی از زنای سو…پر استار نداشت مخصوصا با بلای چند دقیقه پیشی که آراد سر من پیاده کرد

با نقش بستنش جلوی چشمام که چطور جلوی آیینه اونطوری ایستاده بودم و اون آراد لعنتی من رو به تمسخر گرفته بود دستام مشت شد و درحالیکه چشمام رو میبستم شروع کردم به بدوبیراه به خودم گفتن :

_خااااک تو سرت نازی لعنتی بی….

یکدفعه با حلقه بستن دستایی دور شکمم باقی حرف توی دهنم ماسید و چشمام تا آخرین حد گشاد شدن …. لعنتی توی حمامم ول کنم نبود و دنبالم اومده ؟!

پوووف مقصر خود خرم بودم که یادم رفته بود در رو قفل کنم با جلو اومدن دستش و باز کردن آب گرم کم کم دمای آب متعادل شد

عصبی درحالیکه دستاش رو از دورم باز میکردم بی حوصله گفتم :

_برو بیرون !!

از زیر دوش کنار رفتم و دست به سینه نگاش کردم تا بیرون بره ولی اون بی اهمیت کامل زیر دوش ایستاد و دستی توی موهای خیسش کشید

این کی وقت کرده بود لخت مادزاد شه ؟!
دستش که به سمت شامپوهای تو قفسه رفت بدون اینکه نگاهی به بدن برهنه اش بندازم عصبی جلوش ایستادم و خشن گفتم :

_با تو بودم گفتم یالله بیرون !!

بی اهمیت گفت :

_من قصد دارم حمام کنم تو اگه مشکلی داری خودت برو بیرون !!

عصبی موهام رو از جلوم کنار زدم و لب پایینم رو زیر دندون فشردم که یکدفعه نگاهش روی بالا…تنه برهنه ام که حالا با کنار رفتن موهام الان دقیق تو معرض دیدش افتاده بودن چرخید

نکنه فکر کنه دارم براش دلبری میکنم و یه جورایی از قصد اینکارو کردم تا بهش نخ بدم ؟!

تازه فهمیدم چه غلطی کردم که دیر بود و یکدفعه به طرف خودش کشیدم و با چشمای به خون نشسته آروم زمزمه کرد :

_بد بازی رو شروع کردی دختر !!

و بدون اینکه فرصت عکس العملی بهم بده به دیوار حموم چسبوندم و با کاری که کرد جیغم تو گلو خفه شد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار

    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو پرت می‌کنه، اصلا اون چیزی نیست که نشون می‌ده. نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ostoreh
ostoreh
3 سال قبل

خوبه

سوگند
سوگند
3 سال قبل

عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ☘️❤️
بود

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x