رمان عشق ممنوعه استاد پارت 73 - رمان دونی

_ رفتی حال و هوایی عوض کنی یا رفتی اون محله ؟!

_چی ؟؟ کدوم محله ؟!

سری تکون داد و جدی گفت :

_آره محله قدیمی و خونت !!

معلوم بود از یه چیزایی خبر داره و نمیتونم سرش کلاه بزارم و دروغ چیزی بگم پس به اجبار سری در تایید حرفش تکونی دادم و گفتم :

_آره‌ یه سری هم اونجا زدم

با حالت خاصی گفت :

_مطمعنی ؟!

کیفمو توی دستم محکمتر گرفتم و گفتم :

_آره حالام خسته ام میخوام برم دراز بکشم

عقبگرد کردم و پشت بهش خواستم از پله ها بالا برم که صدام زد و گفت :

_وایسا !!

میترسیدم از چیزایی بو برده باشه اون وقت کلاهم پس معرکه بود ، با شنیدن صدای قدم هاش که داشت بهم نزدیک و نزدیکتر میشد عرق سردی روی پیشونیم نشست

رو به روم ایستاد و با لحن خاصی گفت :

_بده !!

با تعجب گفتم :

_چی رو ؟؟

اشاره ای به کیف توی دستم کرد و گفت :

_منظورم کیف تو دستته !!

قدمی به عقب برداشتم و گستاخ غریدم :

_چی ؟! الان داری بازجوییم میکنی ؟؟

اخماش رو توی هم کشید

_نه !!

از حرفایی که میزد عصبی اخمامو توی هم کشیدم و درحالیکه از کنارش میگذشتم با غیض گفتم :

_نه ؟! هه حوصله رفتارای جدیدت رو ندارم پس دست از سرم بردار

از شنیدن صدای عصبیم انگار انتظار همچین عکس العملی رو ازم نداشته باشه سرجاش خشکش زد منم از این فرصت سو استفاده کردم و با عجله از کنارش گذشتم

و نمیدونم چطور از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقمون رسوندم در و بستم درحالیکه بهش تکیه میزدم با نفس نفس دستمو روی سینه ام گذاشتم

اووف خطر از بیخ گوشم گذشته بود اگه کیفم رو میگشت و مقدار پول باقی مونده توی کیفم میدید کارم تموم بود

زودی هرچی بود و نبود رو از کیفم بیرون کشیدم و توی کمد بین لباسام پنهون کردم و کیف خالیم رو همونجا آویزون کردم تا جلوی دیدش باشه و به چیزی شک نکنه

بعد از تعویض لباسام از اتاق بیرون زدم و زودی خودم رو به سالن رسوندم و بدون توجه به آرادی که سر تا پام رو برانداز میکرد رو به روی تلوزیون نشستم

و کنترل رو دستم گرفتم و الکی شروع کردم بی هدف کانالا رو بالا پایین کردن سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم

نمیدونم چند دقیقه ای بود که توی فیلم عاشقانه ای که داشت میداد غرق شده بودم و زمان و مکان از دستم در رفته بود که با شنیدن صدای خاتون به خودم اومدم

_مادر غذات رو اینجا میخوری یا توی اتاقت ؟؟

به سختی نگاه از تلوزیون گرفتم و به سمتش چرخیدم

_بگو اینجا بچینن خاتون چون آرادم هست و نم….

توی حرفم پرید و با خنده گفت :

_آراد که خیلی وقته رفته اینقدر توی فیلم غرق شدی که حتی اونم ندیدی ؟!

چی ؟؟ آراد کی رفته بود که من متوجه نشده ام ؟؟ به سمت جایی که بود نگاهی انداختم راست میگفت نبودش یعنی کجا رفته ؟؟

_عه کجا رفت

_نمیدونم مادر ، گفت یه کار فوری برام پیش اومده و باید حتما برم

بهترین موقعیت بود تا در نبودش باز خونه رو بگردم چشمام برقی زد ، زودی تلوزیون رو خاموش کردم و بلند شدم

_بریم غذا بخوریم خاتون !!

دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش با دیدن حال من خندید و درحالیکه سری تکون میداد همراهم شد

بعد از اینکه غذا خوردیم به بهانه استراحت به طبقه بالا رفتم و شروع کردم سوراخ سونبه های اتاقشون رو گشتن ولی جز زیورآلات اون زنیکه چیزی پیدا نکردم

میترسیدم بهشون دست بزنم و یکیشون رو بردارم بفهمه و دستم رو بشه پس فقط با حسرت نگاهمو بینشون چرخوندم و به اجبار‌ باز سر جاشون گذاشتمشون

روی تخت نشستم و کلافه نگاهمو توی اتاق چرخوندم هیچ چیز به درد بخوری که بتونم باهاش کاری از پیش ببرم نبود

مگه همچین چیزی امکان داشت !!
پس مدارک و اسنادشون رو کجا میزارن تو اتاق مخفی هم که نبود نه اینطوری فایده ای نداشت

باید مدرک معتبری گیر میاوردم تا اینطوری راحت گیرشون بندازم و روزگارشون رو سیاه میکردم

ولی اینطوری که پیدا بود اینجا توی اتاقشون چیز به درد بخوری پیدا نمیکردم پس بهترین کار این بود که انباری که چیزا رو توش احتکار میکردن و پول به جیب میزدن پیدا میکردم

و حداقل با لو دادنش یه کمی دلم خنک میشد و آتیش دلم خاموش میشد آره بهترین کار همین بود

با این فکر حرصی دندونامو روی هم سابیدم و بلند شدم تا بیرون برم ولی با چیزی که به خاطرم رسید پاهام از حرکت ایستاد و بی اختیار سراغ کمدهاش رفتم

و با تموم قدرت در کشویب مانندش رو کشیدم که با دیدن اون همه لباس رنگارنگ و کیف و کفشای مارک دار و برند برق حسادت تو چشمام نشست و حرصی زیرلب غریدم :

_تموم این خوشی ها رو زهرت میکنم وایسا و تماشا کن !!

یکی از لباساش رو توی دستم چنگ زدم و کشیدمش ولی همین که میخواستم دیونه شم و از وسط به دو نیم تقسیمش کنم به خودم اومدم و زیرلب زمزمه وار لب زدم :

_هیس آروم باش دختر !!

با عجله توی کمدش گذاشتم و برای اینکه باز به سرم نزنه و وسایلش رو تیکه پاره نکنم زودی از اتاقش بیرون زدم

و حرصی از پله ها سرازیر شدم و درحالیکه یکراست سراغ آشپزخونه میرفتم بلند خاتون رو صدا زدم :

_کجایی خاتون !!

وحشت زده و چاقو به دست از آشپزخونه بیرون اومد

_جانم مادر اینجام چی شده

با دیدن وسایل اون زن حرصم گرفته بود و یاد بدبختی های خودم افتاده بودم و میخواستم یه طوری انرژیم رو خالی کنم پس جدی خطاب بهش گفتم :

_میخوام کمکت کنم دستم رو یه جایی بند کن

بدبخت گیج خیره دهنم شد و ناباور نگاهش رو به چشمام دوخت که چاقو رو با یه حرکت از دستش بیرون کشیدم و وارد آشپزخونه شدم

و جلوی چشم خدمتکارایی که با چشمای از حدقه در اومده چشم ازم برنمیداشتن پشت میز نشستم و با اخمای درهم شروع کردم به پوست کندن سیب زمینی هایی که توی سبد بودن

وقتی اعصابم خراب میشد باید خودم رو با کاری مشغول میکردم مخصوصا الان که از طرفی تو گشتن خونه چیزی نصیبم نشده بود و از طرف دیگه با دیدن وسایل اون زنیکه در حال انفجار بودم

پس باید این انرژی و خشم درونم رو یه طورایی تخلیه میکردم وگرنه معلوم نبود چه کارایی ازم سر میزد

خاتون با دیدن حالم به سمتم اومد و دستپاچه گفت :

_داری چیکار میکنی مادر !!

بدون اینکه نگاه از سیب توی دستم بگیرم گفتم :

_سیب پوست میگیرم دیگه

_اون که میدونم ولی تو چرا ؟؟ پاشو ببینم

نیم نگاهی بهش انداختم و جدی گفتم :

_بیخیال شو فعلا خاتونم بزار حداقل یه خورده سرگرم شم

با نگرانی دستی به روسری گُل گُلیش کشید و گفت :

_ولی اگه آراد بیاد و تو رو اینطور ببینه اصلا خوشش نمیاد

با غیض گفتم :

_اهههه اصلا به اون چه !!

بُهت زده به صورتش کوبید و گفت :

_واه این چه حرفیه مادر ؟!

انگار تازه فهمیده باشم چی گفتم لبخند مصلحتی روی لبهام نشوندم و درحالیکه نگاهمو بین چشمای متعجب خدمتکارا میچرخوندم با خنده گفتم :

_شوخی کردم بابا

تا حواسم نبود چاقو رو از دستم بیرون کشید و گفت :

_پاشو مادر این همه آدمیم بعد تو بیای کار کنی ؟!

چشمامو مظلوم کردم و با بغض ساختگی نالیدم :

_پس چیکار کنم خاتون بخدا حوصله ام خیلی سر رفته

فکر میکردم الان با دیدن این حالتم کوتاه میاد ولی از این خبرا نبود چون دستم رو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد و درحالیکه به بیرون آشپزخونه هُلم میداد گفت :

_حوصله ات سر رفته برو توی حیاط دوری بزن اینجا تو دست و پا نمون مادر

به هر زوری بود بیرونم کرد ، نفسم رو خسته بیرون فرستادم و قدمی داخل حیاط گذاشتم و کلافه اطراف رو از نظر گذروندم

یکدفعه با دیدن چیزی که گوشه حیاط نزدیک گُل ها به چشم میخورد گیج چشمامو ریز کردم با دقت خیره اش شدم یعنی این چیزی که داشتم میدیدم واقعی بود ؟!

ناباور به سمتمش قدمی برداشتم آره واقعی بود با دیدنش ذوق زده چشمام گرد شد و بی اختیار بلند گفتم :

_واااای تو از کجا اومدی اینجا عروسک !؟

یه سگ کوچولوی بغلی خوشکل بود به سمتش رفتم تا بغلش کنم ولی با دیدن من فرار کرد و پشت درختا پنهون شد

با عجله دنبالش راه افتادم و قبل از اینکه دیر بشه با یه حرکت گرفتمش و توی بغلم بلندش کردم و دستی به سر و گوشش کشیدم

_اووی کوچولوی‌ ناز اینجا چیکار میکنی ؟؟

قبلا توی حیاط ندیده بودمش یعنی مال کی میتونست باشه ؟! روی زمین کنار درخت نشستم و شروع به بازی کردن باهاش کردم

اینقدر مشغول بازی شدم که گذر زمان رو متوجه نشده و وقتی به خودم که ساعت ها گذشته بود و با شنیدن صدای آراد کنارم به خودم اومدم

_دوستش داری ؟!

همونطوری که سگ توی بغلم بود سرمو بالا گرفتم آراد کنارم دست به سینه تکیه به درخت ایستاده بود نگاهی بهش انداختم کی اومده بود که من متوجه اش نشده بودم ؟؟

با همون نیش باز سری‌ تکون دادم و گفتم :

_اهووووم خیلی

جدی خیره چشمای خندونم شد و گفت :

_برا خودت !!

ناباور چشمام گرد شد و با اشاره ای به سگ توی بغلم گفتم :

_هاااا ؟؟ این سگه رو میگی

سری تکون داد و جدی گفت:

_آره

لبخند تموم صورتم رو پر کرد و با خوشحالی سگه رو بوسیدم و درحالیکه توی بغلم میفشردمش با شادی بلند گفتم :

_واااای خدا باورم نمیشه تو مال منی !!

اینقدر بوسیدمش که کم مونده بود توی بغلم لِه شه ولی بازم بیخیالش نمیشدم که یکدفعه با شنیدن صدای خنده از ته دل آراد به خودم اومدم

و سرمو بالا گرفتم که اشاره ای به سگ بخت برگشته توی بغلم کرد و میون خنده های بریده بریده اش گفت :

_کشتیش بدبخت رو ولش کن !!

تازه به خودم اومدم و کمی از خودم فاصله اش دادم که از توی بغلم بیرون پرید و تا به خودم بیام فرار کرد

_هوووی کجا میری

دستپاچه بلند شدم تا دنبالش برم ولی همین که یک قدم برداشتم پام به تکه سنگی گیر کرد و با کله پخش زمین شدم و دادم به هوا رفت

با نگرانی بالای سرم ایستاد

_چی شدی دختر ؟! خوبی

با صورتی از درد جمع شده سرمو بالا گرفتم و به سختی لب زدم :

_خ…وبم !!

یکدفعه کنارم نشست و وحشت زده گفت :

_چی چی رو خوبی ؟!

یکدفعه دستش دور بازو و کمرم حلقه شد و درحالیکه سعی میکرد بلندم کنه با نگرانی ادامه داد :

_پووووف صورتش رو ببین چیکار خودش کرده

مگه صورتم چی شده بود ؟!
حتما بخاطر برخورد صورتم با سنگ ریزه ها بلای سر صورتم اومده بود چون درد بدی رو حس میکردم ولی یه طورایی میترسیدم دست بزنم

با کمک آراد روی زمین نشستم که نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نمیدونم چی دید کم کم اخماش توی هم فرو رفت و عصبی گفت :

_مگه دست و پا چلفتی هستی که نمیتونی جلوی پات رو ببینی ببین چه بلایی سر خودت آوردی !!!

ناراحت دهن باز کردم که چیزی بهش بگم ولی یکدفعه با حس گرمای خونی که از دماغم سرازیر میشد حرف توی دهنم ماسید

دستمو به بینی ام کشیدم که با دیدن اون همه خونی که کف دستم رو پُر کرده بود صورتم درهم شد و سرمو بالا گرفتم تا مانع خون ریزی بیشتری بشم

ولی مگه بند میومد ؟!
آراد عصبی و با یه حرکت پیراهنش رو از تنش بیرون کشید و درحالیکه زیر بینی ام میزاشتش بلند یکی از محافظا رو صدا زد و گفت :

_زود به دکتر زنگ بزن

سری تکون داد و دستپاچه گفت :

_چشم قربان

گوشی رو از جیبش بیرون کشید و با عجله شروع کرد به تماس گرفتن ، با صورتی درهم بی حال سرمو روی شونه ام کج کردم و از زور دردی که توی زانو و کمرم پیچیده بود اخ آرومی از بین لبهام بیرون اومد

که یکدفعه دست آراد زیر زانو و کمرم نشست و با یه حرکت به آغوشم کشید و به طرف خونه راه افتاد

سرم روی سینه برهنه اش بود و خون بود که از دماغم بیرون میزد و پیراهن سفیدش که توی دستام بود رو رنگی میکرد

نمیدونم چرا خون دماغم بند نمیومد و همین هم باعث شده بود ضعف کنم و سرگیجه بگیرم ، با یادآوری سگه پیراهن از خودم فاصله دادم و به سختی گفتم :

_سگه کجا رفت !!

همونطوری که از پله ها بالا میرفت نیم نگاهی سمتم انداخت و با دیدن خونی که از دماغم فواره میزد عصبی دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :

_با این حالت هنوزم به فکر اون سگی ؟؟ پیراهن رو بزار جلوی دماغت ببینم

با دیدن اخمای درهم و شنیدن صدای عصبیش با ترس زودی پیراهن جلوی دماغم گذاشتم و چشمام رو بستم و توی خودم جمع شدم

با رسیدن به اتاق روی تخت خوابوندم و به‌ طرف دستشویی قدم تند کرد و طولی نکشید با جعبه کمک های اولیه بیرون اومد و کنارم لبه تخت نشست

_دستت رو بردار

پیراهن رو برداشتم که پنبه ای برداشت و درحالیکه روم خم میشد شروع کرد جلوی خون ریزی رو گرفتن تموم مدت اخماش توی هم بود

_اهههه چرا بند نمیاد

اون حرص میخورد و سعی میکرد جلوی خون ریزی رو بگیره ولی من بی اختیار نگاهم روی عضلات شش تکه شکمش میچرخید و آب دهنم رو صدادار قورت میدادم

داشت کارش رو میکرد که یکدفعه متوجه نگاهم شد و دستش بی حرکت موند رَد نگاهم رو گرفت و با دیدن حالتم و چیزی که داشتم دید میزدم

کم کم اخماش باز شد تو گلو خندید و زیرلب زمزمه وار گفت :

_داری کجا رو نگاه میکنی ؟؟

با این حرفش به خودم اومدم دستپاچه نگاه ازش دزدیدم و گیج گفتم :

_هاااا هیچ جا

پنبه بیشتری روی دماغم گذاشت و درحالیکه فشارش میداد سری با تاسف تکونی داد و گفت :

_آهان که اینطور

ای خدا آبروم رفت
چته دختره ندید پدید با دست پس میزنیش با پا پیش میکشی ؟! چشمام رو خجالت زده بستم و توی خودم جمع شدم

نمیدونم چقدر توی اون حال بودیم اونم بیخیال دماغ من نمیشد که یکدفعه در اتاق زده شد و خدمتکار همراه مردی که کیف چرمی توی دستاش بود داخل اتاق شد

_قربان جناب دکتر تشریف آوردن

آراد بدون اهمیت به وضعیت خونی و مالیش بلند شد و با ناراحتی خطاب به دکتر گفت :

_سلام دکتر بیا ببین چرا خون دماغش بند نمیاد

دکتر با عجله سمتم‌ اومد و با دقت شروع کرد به بررسی کردنم

_احتمالا مویرگی از داخل بینیش پاره شده

با این حرفش رنگ آراد پرید و با نگرانی نگاهی بهم انداخت و گفت :

_مویرگ ؟! یعنی چی ؟؟

دکتر‌ کیفش رو باز کرد و درحالیکه وسایل داخلش رو بیرون میکشید گفت :

_آره مویرگ…حالا هم باید جلوی خون ریزی رو بگیرم

با نگرانی کنارم نشست و خطاب به دکتر گفت :

_بگو من چیکار کنم دکتر ؟؟

دکتر‌ نیم نگاهی به آراد انداخت و با دیدن حال بدش تو گلو خندید و گفت :

_هیچی …. تو برو یه آب قند بخور تا پس نیفتادی مرد !!

با این حرفش تازه متوجه رنگ و روی پریده آرادی که کنارم نشسته و با نگرانی نگاهم میکرد شدم

یعنی بخاطر من اینطوری رنگش پریده ؟! یعنی واقعا دوسم داره ؟!

با چرخیدن این فکرا توی سرم بی اختیار قند توی دلم آب شد و کم کم لبخند کم جونی روی لبهای خشکیدم نقش بست ولی آراد بی اهمیت به حرف دکتر به طرف من چرخید و سوالی پرسید :

_خوبی ؟!

برای اینکه از نگرانی درش بیارم با وجود حال بد و ضعفی که داشتم ، چشمام رو به نشونه تایید حرفش روی‌ هم فشردم

نفسش رو خسته بیرون فرستاد و دست آزادم رو محکم توی دستش گرفت ، با حس گرمای دستاش و دیدن علاقه اش به خودم یه حس خوب توی وجودم پیچید

حسی شبیه دلگرمی و اینکه کسی رو داری که همیشه کنارت باشه و برای منی که همیشه تنها بودم یه حس ناب و تازه ای بود که داشتم کم کم با وجود آراد طعمش رو میچشیدم

تموم مدتی که دکتر به زخمام میرسید من به قدری خیره آراد شده بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم و وقتی به خودم اومدم که دکتر از کنارم بلند شد و گفت :

_خوب کار منم دیگه تموم شده فقط امروز رو استراحت کنه خیلی خوب میشه

با این حرفش بالاخره به خودم اومدم و به سختی نگاه از آرادی که با لبخند گوشه لبش باز سر مُچم رو موقع دید زدنش گرفته بود ، گرفتم و به سمت دکتر چرخیدم

دکتر نگاه معناداری بینمون رد و بدل کرد و با خنده درحالیکه سری به اطراف تکون میداد زیرلب زمزمه وار گفت :

_از دست شما جوون ها

به سمت آراد برگشت و ادامه داد :

_من برم دیگه کارم تموم شده

آراد با عجله به سمتش رفت و گفت :

_خیلی ممنون لطف کردید

دکتر زودی خداحافظی کرد و با بیرون رفتنش از اتاق انگار تازه متوجه حال بد و ضعفی که داشتم شدم که بی حال سرمو روی بالشت جا به جا کردم

چند دقیقه ای گذشت و از آرادم خبری نبود و همین که میخواستم بخوابم در اتاق باز شد و خدمتکار با سینی پر از میوه و غذا داخل اتاق شد

اینا برای کی بود ؟!
به سختی دهن باز کردم و گفتم :

_چه خبره ؟!

کنارم روی پاتختی گذاشتشون

_آقا گفتن بیارم بخورید

این الان شوخی میکرد ؟!
من نمیتونستم از زور ضعف حتی دستمو تکون بدم الان چطوری میخواستم اینا رو بخورم

آب دهنم رو قورت دادم و با صدای ضعیفی نالیدم :

_نمیخورم میتونی ببر…..

_باید بخوری !!

با شنیدن صدای آراد نگاهم سمت در چرخید و با دیدنش که هنوز توی همون وضعیت با بالاتنه برهنه بود اخمام کم کم باز شد و نگاهم روی بدن ورزیده اش چرخید

با دیدن حالم اشاره ای به خدمتکار کرد و گفت :

_میتونی بری

خدمتکار سری به نشونه احترام تکون داد و از اتاق بیرون رفت با بسته شدن در اتاق آراد به سمتم قدمی برداشت که بالاخره به خودم اومدم و نگاه از عضلاتش گرفتم

چرا لباسی تنش نمیکرد ؟!
چرا فکر من بی جنبه رو که اینطوری با دیدنش حالی به حولی میشم رو نمیکرد

کنارم لبه تخت نشست و یکدفعه با کاری که کرد چشمام گرد شد و حس کردم هوایی برای نفس کشیدن ندارم

دستم رو گرفته بود و با چشمایی بسته لبهاشو روی پشت دستم گذاشته و بوسه بارونش میکرد ولی من انگار بین زمین و هوا معلقم با بهت و ناباوری خیره صورت مردونه اش شده بودم

داشت چیکار میکرد ؟!
دست من رو میبوسید ؟! منی که اینقدر باهاش دعوا کرده و عشقش رو پس زده بودم رو اینطوری میبوسید که چی بشه ؟!

از اینکه اینطوری همه چیزو فراموش کرده و بهم اهمیت میداد اشک توی چشمام نشست و از خودم بدم اومد چون لیاقت عشق پاکش رو نداشتم

به خودم اومدم و درحالیکه دستم رو میکشیدم لرزون نالیدم :

_نکن !!

بالاخره چشماش رو باز کرد و نگاهش رو بهم دوخت کم کم ازم فاصله گرفت و بدون اهمیت به بدخلقیم یکدفعه گفت :

_قول بده همیشه مواظب خودت باشی

بی حرف درست مثل دیونه ها خیره اش شدم که بهم نزدیک تر شد و ادامه داد :

_با تو بودم گفتم قول بده

به سختی لب زدم :

_باشه قول میدم

سری تکون داد و گفت :

_آفرین دختر خوب !!

با تعجب خیره صورت شدم نه به دیروز که اینطوری باهام بدرفتاری میکرد نه به امروز که درست مثل پروانه دورم میچرخید یعنی واقعا بخاطر اینکه زخمی شدم اینطور از این رو به اون رو شده ؟!

هنوز داشتم خیره خیره نگاهش میکردم که خم شد و از روی پاتختی سینی رو برداشت و درحالیکه روی پاهاش میزاشتنش جدی خطاب بهم گفت :

_به جای نگاه کردن به صورت من مشغول اینا شو

با صورتی درهم نالیدم :

_نمیخورم !!

چشم غره ای بهم رفت و چنگال توی تکه موزی فرو برد و درحالیکه جلوی دهنم میگرفتش جدی گفت :

_این حرفا رو نداریم دهنت رو باز کن ببینم

آب دهنم رو قورت دادم و بی توجه به دستش که جلوی دهنم بود خواسته ای ازش کردم که چشماش شد گلوله آتیش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نوای رؤیا به صورت pdf کامل از حنانه نوری

        خلاصه رمان:   آتش نیکان گیتاریست مشهوری که زندگیش پر از مجهولاتِ، یک فرد سخت و البته رقیبی قدر! ماهسان به تازگی در گروهی قبول شده که سال ها آرزویش بوده، گروه نوازندگی هیوا! اما باورود رقیب قدرش تمام معادلاتش برهم میریزد مردی که ذره ذره قلبش‌ را تصاحب میکند.     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زهر تاوان pdf از پگاه

    خلاصه رمان :       درمورد یه دختر به اسمه جلوه هستش که زمانی که چهار سالش بوده پسری دوازده ساله به اسم کیان وارد زندگیش میشه . پدر و مادرجلوه هردو پزشک بودن و وقت کافی برای بودن با جلوه رو نداشتن برای همین جلوه همه کمبودهای پدرومادرش روباکیان پرمیکنه وکیان همه زندگیش جلوه میشه تاجایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کام بک pdf از آنید 8080

  خلاصه رمان : کام_بک »جلد_دوم فلش_بک »جلد_اول       محراب نیک آئین سرگرد خشن و بی رحمی که سالها پیش دختری که اعتراف کرد دوسش داره رو برای نجاتش از زندگی خطرناکش ترک میکنه و حالا اون دختر رو توی ماموریتش میبنه به عنوان یک نفوذی.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x