_بگو سگه رو برام بیارن

دندوناش روی هم سابید و خشن غرید :

_حرفش رو اصلا نزن که نمیشه

با بغض نالیدم :

_چرا آخه !!

چنگال توی دستش رو عصبی تو بشقاب جلوش پرت کرد و خشن گفت :

_اگه بخاطر اون نبود که اینطوری نمیشدی

با لب و لوچه آویزون نالیدم :

_ولی خودت بهم دادیش که

بدون اینکه نیم نگاهی سمتم بندازه جدی گفت :

_اشتباه کردم حرفمو پس میگیرم

با حرص خیره صورتش شدم

_باشه حالا برو بیرون که میخوام استراحت کنم

و بدون اهمیت بهش ، روی تخت دراز کشیدم و پشت بهش پتو روی خودم کشیدم و خودم رو به خواب زدم ولی مگه خوابم میبرد ؟!

بغض به گلوم چنگ انداخته بود و دلم هوای گریه داشت جدیدا نازک نارنجی شده بودم و هرچی میشد میزدم زیر گریه ، حالام با یادآوری اون سگ کوچولو که قرار نبود دیگه ببینمش اینطوری حالم گرفته شده بود

آراد بدون اینکه از کنارم تکون بخوره صدام زد و گفت :

_میوه و غذات رو بخور بعدش بخواب

بی اهمیت بهش سکوت کردم و هیچ جوابی بهش ندادم که دستشو از روی پتو روی بازوم گذاشت و گفت :

_با توام نازی

از اینکه خودش رو به اون راه میزد و ناراحتیم براش اهمیتی نداشت دستام مشت شد و خشن غریدم :

_گفتمممم نمیخورم !!

بعد از اینکه کلی صدام کرد محلی بهش نزاشتم از کنارم بلند شد و با صدای بسته شدن در اتاق فهمیدم که بالاخره بیرون رفته و سرمو از زیر پتو بیرون آوردم و غمگین به سقف خیره شدم

نمیدونم چقدر زمان گذشته بود و کم کم داشت از زور ضعف خوابم میبرد که در اتاق بی هوا باز شد با فکر به آراد عصبی نشستم و دهن باز کردم چیزی بهش بگم ولی با دیدن چیزی که میدیدم حرف توی دهنم ماسید

واقعا این سگه بود که داشت برای‌ خودش توی اتاق میچرخید چطوری تا اینجا اومده بود ؟!

بدون توجه به درد بدی که توی بدنم پیچیده بود تکونی به خودم دادم و درحالیکه سعی میکردم بلند شم با ذوق گفتم :

_آاااای پسر توام دلت برام تنگ شده که اومدی سراغم ؟!

هنوز یک قدمی برنداشته بودم که پام لرزید و نزدیک بود زمین بخورم که آراد وارد اتاق شد و با دیدنم اخماشو توی هم کشید و به سمتم اومد

_داری چیکار میکنی بشین ببینم !!

_ولی سگه رو بب…..

توی حرفم پرید و درحالیکه بازوم رو میگرفت و مجبور به نشستنم میکرد گفت :

_نیاوردمش برات که اینطوری به خودت آسیب بزنی

به اجبار روی تخت نشستم و سوالی پرسیدم :

_عه تو آوردیش ؟؟

چپ چپ نگاهی بهم انداخت

_پس فکر کردی چطوری تا اینجا اومده ؟؟

لب و لوچه ام آویزون شد و گیج لب زدم :

_فکر کردم خودش پیدام کرده

با دیدن حالت صورتم مردونه خندید و گفت :

_دیووونه !!

چشم غره ای بهش رفتم که سراغ سگه رفت و درحالیکه توی بغلش میگرفتش و به سمتم می آوردش جدی گفت :

_بیا بگیرش ببینم بعدش بهونت چیه !!

نمیدونم چرا این سگه رو تا این حد دوست داشتم شاید چون زیادی ناز و کوچولو بود برام شیرین بود ، با چشمایی که برق میزد توی بغلم گرفتمش و همونطوری که نازش میکردم

خطاب به آراد گفتم :

_عجب….من و بهونه ؟؟

با حرص گفت :

_آره پس اونی که چند دقیقه پیش کم مونده بود برای سگه گریه کنه و غذا نمیخورد من بودم ؟؟

دست از نوازش کردن‌ سگه برداشتم ولی بدون اینکه کوتاه بیام با لجبازی گفتم :

_حالا هر چی….اصلا دوست داشتم

درحالیکه به حرص خوردن من میخندید سری به نشونه تاسف تکون داد و ظرف میوه رو برداشت و سمتم گرفت این بار بدون لج و لجبازی شروع کردم به خوردن

نیم نگاهی‌ به صورت راضی آراد انداختم و توی فکر فرو رفتم خودمم متوجه رفتارای جدیدم شده بودم از اون دختر مغرور و غُد و نترس تبدیل شده بودم به یه دختر لوس که محتاج توجه آرادِ و دوست داره همش نازش رو بکشه و دورش بگرده

ولی چیکار باید میکردم هرچی میخواستم جلوی خودم رو بگیرم مگه میتونستم و قدرتش رو داشتم نه…چون علاقه ام به آراد کم که نمیشد هیچ زیاد و زیادترم میشد

چند روزی از اون ماجرا گذشته و فهمیده بودم اون سگه جنسیتش نر نیست و ماده یعنی دخترِ !!

یه اسم دخترونه خوشگل براش انتخاب کرده بودم و هرجایی خونه که میرفتم با خودم میبردمش و اونم اینقدر بهم عادت کرده بود که یک ثانیه هم از کنارم تکون نمیخورد

اینطوری که فهمیده بودم این سگ هدیه به خانوم خونه یعنی اون زنیکه بوده ولی چون ایشون از سگ ها متنفرن پس اجازه نداده این زبون بسته وارد خونه بشه

و خدمتکارا این مدت تو انبار بهش غذا میدادن و ازش نگهداری میکردن و اون روزم از انباری فرار کرده و داشته برای خودش توی حیاط میچرخیده و بازی‌‌ میکرده که من دیدمش

واقعا خوشحال بودم به قدری از تنهایی دراومده بودم و لحظه هام رو پُر کرده بود که با بودنش کنارم زمان و مکان رو از دست داده و توی خوشی غرق میشدم

طبق عادت این چند روزه توی حیاط مشغول بازی با سگه بودم و میخندیدم که متوجه سنگینی نگاهی روی خودم شدم با کنجکاوی چرخی دور خودم زدم

و گیج نگاهی به اطراف انداختم ولی هیچی چیز مهمی به چشمم نمیخورد هنوز داشتم گیج دور و برم رو میپاییدم

که با حس کشیده شدن پاچه شلوارم توسط چیزی به پایین پام نگاهی انداختم و با دیدن سگه که شلوارم رو میکشید و سعی در جلب توجه ام رو داشت

خندیدم و بلند گفتم :

_ لوسی نکن دختر !!

آره درست فهمیدید اسمش رو لوسی گذاشته بودم یه اسم دخترونه شیرین و ناز !!

لوسی بدون اینکه پاچه شلوارم رو رها کنه تکونی بهش داد و شروع کرد به تکون دادن دُمش ، این حالتش رو درست میشناختم میخواست بهش توجه کنم و نازش کنم

با خنده خم شدم و درحالیکه توی بغلم بلندش میکردم بوسه ای روی سرش نشوندم و شروع کردم باهاش حرف زدن

_دختر نازم چیه دلت بازی میخواد ؟؟

مشغول حرف زدن و بازی کردن باهاش بودم که باز دوباره سنگینی اون نگاه رو حس کردم سرمو بالا گرفتم و با دقت نگاهم رو بین درختای سر به فلک کشیده چرخوندم

برای ثانیه ای حس کردم شاخه های اون قسمت که دید کمتری بهش داشتم تکون کوچیکی خورد یعنی چی ؟؟

اخمامو توی هم کشیدم و با دقت بیشتری به اون سمت نگاهی انداختم نه اشتباه نمیکردم یه چیزی یا کسی اون سمت بود

با عجله بدون اینکه وقت رو تلف کنم به اون سمت قدمی برداشتم ببینم چه خبره !!
باید تا دیر نشده سر از این ماجراها درمیاوردم

ولی هنوز چند قدمی برنداشته بودم که حس کردم صدای قدمایی که با سرعت روی برگ های خشکیده درخت ها برداشته میشه به گوشم میرسه

یعنی کسی اونجا بوده و تا دیده من متوجه اش شدم داره فرار میکنه ؟!

با این فکر به قدم هام سرعت بخشیدم ولی بخاطر پُر بودن بوته ها و درختای اون قسمت‌ دید واضحی به اطراف نداشتم و فقط و فقط صدای قدم هایی که با سرعت برمیداشت به گوشم میرسید

زبونی روی لبهام کشیدم و با حرص فریاد زدم :

_کی اونجاست ؟؟؟

هیچ صدای به گوشم نمیرسید گیج چرخی دور خودم زدم و بلند فریاد زدم :

_گفتممم کی هستی ؟؟

باز صدای قدم ها و خورد شدن برگ درختا توی فضا پیچید ، با سرعت به سمت مسیری که فکر میکردم رفته قدم تند کردم ولی بی فایده بود

هرچی میرفتم کسی رو جز درختای سر به فلک کشیده چیزی رو نمیدیدم گیج نگاهمو بین درختا چرخوندم یعنی کدوم سمتی رفته ؟!

لوسی توی بغلم پارس میکرد ولی من با استرس از گم کردن کسی که داشت زاغ سیاهم رو چوب میزد به جون لبهام افتاده بودم و با نفس نفس نگاهم رو به اطراف میچرخوندم

هنوز داشتم راه میرفتم و گیج اطراف رو دید میزدم که یکدفعه با شنیدن صدای متعجب آراد اونم دقیق پشت سرم با ترس از جا پریدم که لوسی از بغلم پایین پرید

_اینجا چیکار میکنی ؟؟

با نفس نفس به سمتش برگشتم کی اومده بود که من متوجه اش نشده بودم ،‌ زبونی روی لبهای‌خشکیده ام کشیدم و لرزون لب زدم :

_هااا چی ؟؟؟

با تعجب سر تا پام رو از نظر گذروند و گفت :

_گفتم چیزی شده ؟! اینجا چیکار میکنی

موهای ریخته شده توی پیشونیم رو کناری‌ زدم و گیج لب زدم :

_هیچ حس کردم کسی رو دیدم

با این حرفم حس کردم رنگش پرید ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و درحالیکه به سمتم میومد گفت :

_اشتباه میکنی بیا بریم

مطمعن نگاهمو به اطراف چرخوندم و گفتم :

_نه مطمعنم کسی اینجاست !!

با حرص خاصی گفت :

_نه صدای باد و برگ درختا بوده

از اینکه باورم نمیکرد حرصی با دستای مشت شد غریدم :

_باشه بهت ثابت میکنم

تا خواستم قدمی بردارم و باز برم سد راهم شد و جدی گفت :

_بسه گفتم بیا بریم

دودل نیم نگاهی به پشت سرش انداختم

_ولی باید ببینم کی ب…..

نمیدونم چرا یکدفعه عصبی شد و با خشم اسممو صدا زد و گفت :

_برای بار آخر بهت میگم بسه بریم

تُخس تو چشماش زُل زدم

_خیلی ناراحتی خودت برو و مزاحم من نشو !!

چند ثانیه حرصی به چشمام خیره شد فکر میکردم الان بدش میاد و میره ولی یکدفعه با کاری که کرد جیغ بلندی زدم و شروع کردم به تقلا کردن

با یه حرکت روی دوشش انداخته بودم و داشت بدون اهمیت به جیغ و دادهای من راه خودش رو میرفت مشت محکمی توی کمرش کوبیدم و بلند فریاد زدم :

_آراد بزارممممم زمین !!

ضربه آرومی روی باسنم کوبید و گفت :

_هیس آروم باش !!!

میدونستم دیگه من رو پایین نمیزاره پس به بهانه لوسی تقلایی کردم و با حرص غریدم :

_هوووی گودزیلا بزارم زمین برم لوسی رو بیارم الان بین درختا گم میشه

با این حرفم تو گلو خندید و گفت :

_اگه منظورت با سگه اس که نگرانش نباش خودش داره پا به پامون میاد

گیج نگاهم رو به اطراف چرخوندم ، کو کجاست ؟! دهن باز کردم که داد و فریاد کنم ولی با دیدن دُم لوسی که داشت جلوی آراد تکون تکون میخورد و راه میرفت

پوووف کلافه ای کشیدم و ساکت موندم !!

سگ نفهم چه امروز برای من با ادب شده و تا دیده ما داریم میریم دنبالمون راه افتاده حالا حالت عادی من سه ساعت باید التماسش میکردم تا یه حرکت رو به زور انجام میداد

دیگه بهونه ای نداشتم و میدونستم خودمم بکشم آراد پایین نمیزارتم پس بی حال دستامو رها کردم و چشمام رو بستم

با رسیدن به اتاقمون بالاخره شازده لطف کرد و منی که دیگه کم کم داشت از اون حالت موندنم سرم گیج میرفت رو پایین گذاشت و دست به سینه با اخمای درهم خیرم شد دستمو به سرم که داشت گیج میرفت گرفتم و با حرص غریدم :

_مگه من گونی ام که تا چیزی میشه میندازیم روی کولت و میری !!

حس کردم لخندی گوشه لبش نشست ولی زودی جمعش کرد و جدی گفت :

_مگه نگفتم توی این خونه دست از فضولی کردن برداری ؟! بابا اینا فردا میان جلوشون از این حرکات انجام ندی که توی بد دردسری میفتی

چی ؟؟ فردا میخوان برگردن ؟!

با بُهت خیره صورتش شدم و گفتم :

_فردا ؟!

کلافه سری تکون داد و گفت

_آره فردا و باز دردسرام شروع میشن

گیج لب زدم :

_هاااا ؟؟ چه دردسری

با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت :

_تو که باید بهتر از هر کسی دیگه ای بدونی چه دردسری !!

داشت غیرمستقیم به بحث ها و درگیری های بین من و خانوادش اشاره میکرد ، چشم غره خفنی بهش رفتم و گستاخ گفتم :

_میخوان به پرو پام نپچین تا کاریشون نداشته باشم

سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی داد و شنیدم زیرلب زمزمه وار گفت :

_نیازی نیست که به پروپات بپیچن تو خودت کلا با همه مشکل داری

اشاره ای به خودم کردم و حرصی لب زدم :

_شنیدم چی گفتی هااا یعنی چی که من با همه مشکل دارم ؟؟

دست به سینه جلوم ایستاد

_آره داری مگه غیر اینه ؟!

برو بابایی زیرلب خطاب بهش زمزمه کردم و روی تخت نشستم یه طوری حرف میزد انگار من دیونه چیزیم که الکی به مردم گیر بدم و به پر و پاشون بپیچم !!

وقتی دید بهش بی محلم سری به نشونه تاسف به اطراف تکونی داد و درحالیکه بیرون میرفت بلند خطاب بهم گفت :

_بار دیگه نبینم بری ته حیاط بین درختا بچرخی ها اونجا خطرناکه !!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه بیرون رفت و درو بهم کوبید پوووف کلافه ای کشیدم ای خدا یه طوری حرف میزد انگار دختربچه دوساله ای هستم که نمیتونه خوب و بد رو از هم تشخیص بده

هنوز داشتم حرص حرفای آخر آراد رو میخوردم که یکدفعه با یادآوری این حرفش که گفت فردا خانوادش برمیگردن لعنتی زیرلب زمزمه کردم و بلند شدم

باید تا دیر نشده برای بار آخر وسایلشون رو زیر و رو میکردم ببینم جریان چیه و چیز جالبی از داخلشون پیدا میکنم یا نه !!

با این فکر بلند شدم و بدون اهمیت به لوسی که دور و برم میچرخید از اتاق بیرون زدم و در رو به روش بستم تا دنبالم نیاد و مزاحم کارم نشه

کسی توی راهرو نبود با عجله به سمت اتاقشون قدم تند کردم ولی همین که در رو باز کردم و قدم داخل گذاشتم با دیدن آرادی که سر پایین افتاده مشغول باز کردن گاوصندوق پدرش بود خشکم زد و مات موندم

با شنیدن صدای در سرش رو بالا گرفت یکدفعه با دیدن منی که همونجوری خشک شده توی قاب در ایستاده بودم اخماش رو توی هم کشید و عصبی گفت :

_جانم ؟؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟؟

از شدت استرس دست و پامو گم کرده بودم و با لُکنت لب زدم :

_هاااا هی…چی !!

چند ثانیه بی حرف خیرم شد ولی کم کم اخماش رو توی هم کشید و درحالیکه از کنار گاوصندوق بلند میشد و به سمتم می اومد جدی لب زد :

_هیچی ؟!

گیج سری در تایید حرفش تکونی دادم که رو به روم ایستاد و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم می چرخوند سوالی پرسید :

_بازم ؟!

آب دهنم رو به زور قورت دادم لعنتی بازم گند زده بودم حالا باید چه دروغی سرهم میکردم به خوردش میدادم تا باورم کنه

به اجبار خودم رو به اون راه زدم و گیج لب زدم :

_ها چی بازم ؟!

دستش رو محکم کنار سرم به در اتاق کوبید که از صدای بدش تکون محکمی خوردم و توی خودم جمع شدم سرش رو پایین آورد و درحالیکه خودش رو هم قدم میکرد

عصبی از پشت دندونای چفت شده اش غرید :

_خودت رو به اون راه نزن بگو باز داری تو کار خانوادم فضولی میکنی یا نه !!

با اینکه ترسیده بودم ولی خودم رو نباختم و درحالیکه اخمامو توی هم میکشیدم گفتم :

_دیوونه شدی ؟! من رو چه به این کارا

تموم مدت نگاهم رو به اطراف میچرخوندم و سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم ، یکدفعه فَکم رو گرفت و عصبی با یه حرکت سرمو به سمت خودش برگردوند

_به من نگاه کن !!

به سختی‌ نگاهم رو به چشماش دوختم که با دیدن خشم توی نگاهش رنگم پرید و دستام شروع کردن به لرزیدن ، منتظر بودم باز سرم داد بکشه و عصبی شه

ولی برخلاف انتظارم نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و با لحن ناراحتی گفت :

_چیکار کنم بیخیال این کارات شی ؟!

اون که نمیدونست درد من چیه و اینطوری ازم میخواست دست از این کارا بردارم فکر میکرد من از روی کنجکاوی اینطوری هرجایی میرم سرک میکشم اگه میدونست منظور و قصد اصلیم چیه یعنی چه عکس العملی نشون میداد ؟

حتی فکر بهش هم تنم رو به لرزه درمیاورد اگه روزی هویت اصلی من رو میفهمید یعنی چیکار میکرد ؟؟

من رو از خودش میروند ؟!
نگاهمو توی صورتش چرخوندم و با فکر به اینکه یه روزی نداشته باشمش برای ثانیه ای حس کردم قلبم میخواد از حرکت بایسته

اون حرف میزد و سرزنشم میکرد ولی من بدون اینکه حتی به یه کلمه از حرفاش گوش بدم فکرم درگیر این بود که اگه یه روز هویت واقعیم رو بفهمه و ازش جدا شم میتونم دوام بیارم یا نه !!

همین باعث شده بود به قدری بترسم و توی دنیای دیگه ای فرو برم که از دور و برم غافل شم نمیدونم چقدر توی این حال بودم

که یکدفعه با تکون خوردن شونه هام و صدای آراد که نگران پشت هم صدام میزد به خودم اومدم و نگاهمو به چشماش دوختم

_یکدفعه چت شد دختر !!!

زبونی روی لبهای خشکیدم کشیدم و با بغضی که از فکر به آینده نامعلومی که داشتم گریبان گیرم شده بود به سختی لب زدم :

_هیچی !!!

دستش روی گونه ام نشست و یکدفعه با ناراحتی گفت :

_الان بخاطر هیچی داری اینطور اشک میریزی ؟؟

چی ؟! اشک ؟؟
دستی زیر چشمام کشیدم و با خیس شدن سر انگشتام تازه به خودم اومدم و نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم

چطور اشکم دراومده بود که خودمم متوجه نشده بودم سرمو بالا گرفتم و با غمی که یکدفعه گریبان گیرم شده بود نگاهمو توی صورتش چرخوندم و آروم لب زدم :

_منو ببخش !!

این حرف رو از ته قلبم و برای تموم بدی هایی که در حقش کرده و اون رو بازیچه خودم کرده بودم تا به انتقامم برسم گفته بودم

ولی آراد فکر میکرد بخاطر‌ اینکه بی اجازه و‌فضولی وارد اتاق پدر و مادرش شدم اینطوری معذرت خواهی‌میکنم و اشکم دراومده چون نگاهش رو بین چشمام و لبای لرزونم چرخوند و با مهربونی گفت :

_تو منو ببخش نباید سرت داد میزدم

از اینکه همیشه نسبت بهم مهربون بود و با اینکه من مقصر بودم داشت ازم عذرخواهی میکرد بی اختیار باز اشکام سرازیر‌ شد و خودم رو توی آغوشش انداختم

و با دلتنگی که از الان دچارش شده بودم دستامو دور کمرش حلقه کردم و عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم ، چطوری میتونستم بعدش که همه چی رو فهمید بدون اون زندگی‌ کنم

من با فکر از دست دادن اون حالم خراب بود ولی آراد با فکر اینکه بخاطر اینکه سرم داد زده و بهم شک کرده اینطوری دارم گریه میکنم و ناراحتم سعی داشت با شوخی و خنده جلوی گریه کردنم رو بگیره

_هی هی چی شدی دختر بسه دماغیم کردی !!

با این حرفش فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم و درحالیکه ازش جدا می شدم نیم نگاهی به جلوی پیراهنش انداختم

با دیدن طرز نگاه و لبهای آویزونم مردونه خندید و آروم روی نوک دماغم کوبید و گفت :

_ببین چطور نگاه میکنه تا خرابکاریش رو ببینه !!

سرمو بالا گرفتم و با چشمایی که از اشک خیس بودن خیره لبخند مهربون روی لبهاش شدم و با بغض نالیدم :

_خودت گفتی !!

یکدفعه خم شد و بوسه کوچیکی روی نوک دماغم نشوند

_شوخی کردم دختر !!

دستی به صورتم کشیدم و تلخ خندیدم که دستش رو دور شونه هام حلقه کرد و درحالیکه به سمت بیرون میبردم آروم لب زد :

_اینقدر آبغوره گرفتی به جایی اینکه من شاکی باشم و دعوات کنم کارمون به جاهای‌ دیگه کشید

همونطوری که هم قدمش‌ شده و پا به پاش راه میرفتم توی بغلش کِز‌ کرده و آروم زمزمه کردم :

_معذرت میخوام !!

من رو به خودش چسبوند و درحالیکه بوسه ای روی موهام مینشوند گفت :

_نمیخوام بدونم توی اتاق پدرومادرم چیکار میکردی ولی ازت میخوام دست از این کارات برداری‌ اونا من نیستن که همه چیز رو به پای شیطنت و کنجکاویت بزارن و بیخیالت شن میفهمی چی‌ میگم ؟؟

سری در‌ تایید حرفاش تکونی دادم و آروم لب زدم :

_ببخشید !!

همراه هم از پله ها سرازیر شدیم که گفت :

_ اینو نگفتم که معذرت خواهی کنی گفتم که بدونی اگه چیزی بهت میگم و دعوات میکنم نگرانتم پس امیدوارم بیشتر دقت کنی

از این همه محبتش و اینکه اینطوری باورم داشت قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و روی گونه ام افتاد زودی دستمو روش کشیدم و سعی کردم به خودم بیام

الان وقت باختن و کم آوردن نبود !!

به سالن که رسیدیم آراد بلند خاتون صدا زد و گفت :

_خاتون کجایی !!

خاتون از آشپزخونه بیرون زد و با دیدن هر‌دوی‌ ما کنار هم که اینطور عاشقانه همو بغل گرفته بودیم چشماش برقی زد و درحالیکه به سمتمون میومد با مهربونی گفت :

_جان خاتون چی شده ؟!

آراد درحالیکه دستش رو‌ بیشتر دور شونه ام محکم میکرد گفت :

_خواستم بپرسم حواست به این خانوم ما هست یا نه ؟!

خاتون دستپاچه نیم نگاهی سمتم انداخت و با نگرانی نگاهش رو توی صورتم چرخوند

_هست مادر‌ هست ، مگه چی شده ؟!

_چی شده خاتون ؟! مگه نمیبنی شده دو پاره استخون

با این حرفش چشمام گرد شد و درحالیکه سرمو بالا میگرفتم و با تعجب نگاهش میکردم گفتم :

_با منی ؟؟

با اخمای درهم غرید :

_آره

به سمت خاتون برگشت و ادامه داد :

_زیر چشماشو دیدی چه گود افتاده خاتون دستاش دیدی چه لاغر شدن تموم برآمدگی های بدنش آب ش….

هاااااان این دیوونه داشت چی میگفت ؟! برآمدگی های بدنم ؟! نکنه منظورش با سی…نه و باس…نمه ؟!

دستپاچه روی نوک پاها بلند شدم و درحالیکه دستمو روی دهنش میذاشتم با اخمای درهم غریدم :

_هیس …دیونه داری چی میگی ؟؟!

با چشمایی که میخندید دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و بی حرکت موند بدتر از همه خاتونی بود که غش غش میخندید

بایدم بخنده وقتی آراد اینطوری آبرو و حیثیت من رو پیشش برده و دستم انداخته توی همون حالتی که بودم با لب و لوچه آویزون خطاب به خاتون نالیدم :

_خاتونی نخند !!

به حالت زیپ مانندی دستش روی دهنش کشید که یعنی دیگه نمیخنده و دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد

با دیدن حالش ریز ریز خندیدم که آراد دستمو از جلوی دهنش کناری زد و با خنده گفت :

_همینه همیشه همینجوری بخند !!

با این حرفش ماتم برد و کم کم لبخند روی لبهام ماسید و با بُهت و ناباوری خیره صورتش شدم

باورم نمیشه توی همه حالی نگران من بوده باشه با عشق نگاهمو بین چشماش چرخوندم و غرق چشمای پاکش شدم که خندید و به سمت خاتون برگشت و مشغول صحبت کردن باهاش شد

اونا با هم مشغول حرف زدن شدن ولی من بی اختیار خیره صورت آرادی بودم که این روزها تک تک کارهاش عجیب به دلم مینشست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برای مریم

    خلاصه رمان :         روایتی عاشقانه از زندگی سه زن، سه مریم مریم و فرهاد: “مریم دختر خونده‌ی‌ برادر فرهاده، فرهاد سال‌ها اون رو به همین چشم دیده، اما بعد از برگشتش به ایران، همه چیز عوض می‌شه… مریم و امید: “مریم دو سال پیش از پسرخاله‌اش امید جدا شده، دیدن دوباره‌ی امید اون رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x