رمان عشق ممنوعه استاد پارت 121

5
(1)

با حالی خراب دستمو روی صورتش گذاشتم که حس کردم لای پلکاش تکونی خورد
عصبی سرمو بالا گرفتم و بلند داد زدم :

_دخترا پس این آب چی شد ؟؟؟

یکی از خدمتکارا با عجله و با سینی توی دستش به سمتمون اومد

_بفرمایید قربان

با عجله لیوان رو از دستش گرفتم و مقداری ازش توی صورت نازی پاشیدم که تکونی خورد و تا حدودی به خودش اومد

لیوان رو به دست خدمتکار دادم که خاتون خودش رو سمتش کشید و با بغض گفت :

_نازی عزیزم خوبی دخترم ؟؟!

نازی به سختی پلکاش رو نیمه باز کرد و نگاهی به صورت خاتون انداخت

_خو….بم

حالا که دیده بودم حالش بهتره خودم رو عقب کشیدم و سعی کردم نسبت بهش بی تفاوت باشم تا هوا برش نداره

خاتون دستش رو به گرمی فشرد و با ناراحتی گفت :

_چی چیو خوبی رنگ به رو نداری که

به سمت من برگشت و با نگرانی خطاب بهم ادامه داد :

_زنگ بزن دکتر بیاد معاین…

نازی بی حال توی حرفش پرید و دستپاچه گفت :

_دکتر نمیخواد بخدا حالم خوبم

از گوشه چشم نیم نگاهی به نازی انداختم و عصبی بلند شدم و برای اینکه بسوزونمش با تمسخر گفتم :

_بیخیال برای چیزای بیخودی دکتر خبر نمیکنم خاتون !!

خاتون بهت زده گفت :

_بیخودی ؟؟

بی اهمیت به حرفی که زد به سمت اتاقم راه افتادم و با اینکه میدونستم واقعا حالش بده ولی بلند گفتم :

_وقتی این فیلماش تموم شد به حمید بگو برش گردونه جایی که بوده

« نازی »

با غم و چشمایی که هر لحظه آماده باریدن بودن نگاهم رو به آرادی دوخته بودم که بی تفاوت به حال بد من داشت از پله ها بالا میرفت

انگار نه انگار من براش مهمم و یا اصلا وجود دارم !!
اونم آرادی که هر وقت من خار به پام میرفت اونطوری خودش رو به آب و آتیش میزد و مثل پروانه دورم میچرخید

نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم
خودم کرده بودم که لعنت بر خودم باد

هنوز خیره مسیری که آراد رفته ، بودم که دستی روی شونه ام نشست و صدای ناراحت خاتون تو گوشم پیچید

_فعلا عصبیه مادر خودش کم کم متوجه میشه اشتباه کرده

به سختی نگاه خیره ام رو گرفتم
و به سمت خاتون برگشتم ، واقعا فکر میکرد من کاری نکردم و بیگناهم

خجالت زده از اینکه حتی اونم بازی دادم تا به هدفم برسم ولی الان اون اینطوری نگران منه و اصلا گذشته رو به روم نمیاره سرمو پایین انداختم

_شرمندم بخدا

دستش روی موهام نشست

_اینطور نگو دشمنت شرمنده عزیزم

از یه طرف با حس بدی که از پس زده شدن توسط آراد داشتم و از طرف دیگه شرمندگی مقابل خاتون همه باعث شده بودن که بالاخره بغضم بشکنه

و قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شه
نمیتونستم این رفتار و سردیش با خودم رو تحمل کنم باید همون موقع میزاشتم دکتر خبر کنه تا حداقل اینطوری بفهمه حامله ام

یا حداقل خودم بهش میگفتم ولی از بس بهم رو نمیداد و مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار میکرد که تا الان نتونسته بودم چیزی به زبون بیارم

دست خاتون زیر چونه ام نشست و سرمو بالا گرفت

_نبینم گریه کنی مادر

نگاه درمونده ام رو توی صورت مهربونش چرخوندم که دستاش رو به نشونه آغوش برام باز کرد

_بیا عزیزم

خودم رو توی آغوشش پرت کردم که دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید ، عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم و بی اختیار هق هق گریه هام بالا گرفت

ازش ممنون بودم بدون اینکه چیزی ازم بپرسه اینطوری هوام رو داشت و کنارم بود
اگه خاتونم نداشتم به معنای واقعی اینجا توی این عمارت دق میکردم

نمیدونم چند دقیقه ای بود که داشتم توی بغل خاتون اشک میریختم که با حس اینکه حالم بهتره و تقریبا خالی شدم

ازش جدا شدم و با چشمای سرخ شده و لبهای آویزون آروم زمزمه کردم :

_ببخشید خاتون تو رو هم اذیت کردم

دستش روی گونه ام نشست و اشکامو پاک کرد

_این چه حرفیه ، فقط ازت یه چیزی میخوام

فین فین کنان دماغم رو بالا کشیدم و با کنجکاوی نگاهش کردم

_چی ؟!

_میخوام آروم باشی و زندگیت رو با آراد از نو بسازی

چه دلش خوش بود
مگه آراد میزاشت بهش نزدیک شم
اینقدر ازم تنفر داشت که حتی سایه ام رو هم به تیر میزد

دستی به گلوی بغض کرده ام کشیدم و خفه نالیدم :

_ولی اون منو نمیخواد

به پشتی مبل تکیه داد و جدی لب زد :

_میخواد

آنچنان با اطمینان این حرف رو به زبون آورد که کور سوی امیدی توی دلم تابیده شد

و با دودلی گفتم :

_ولی رفتارش چیز برعکس این رو نشون میده

لبخند تلخی زد :

_من بزرگش کردم و میشناسمش وقتی که امروز اونطور ترسیده تو رو به عمارت آورد و با دلهره و وحشت خیره صورت رنگ پریده ات بود فهمیدم هنوز بهت علاقه داره

خوشحال اشکام رو پاک کردم

_واقعا اینطور‌ فکر میکنی خاتون؟!

با لبخند سری به نشونه تایید حرفم تکونی داد

_آره مادر فقط باید م….

باقی جمله اش نصف و نیمه موند و با چشمای گشاد شده نگاهش رو به پشت سرم دوخت
و زیرلب با خودش زمزمه کرد :

_این اینجا چی میخواد ؟؟

با کنجکاوی به عقب برگشتم که با دیدن مهسایی که با چمدون های توی دستش وارد سالن میشد خشکم زد

مهسا اینجا ، اونم با چمدون های توی دستش چه غلطی میکرد ؟؟

به سختی لبامو تکونی دادم و ناباور خطاب به خاتون لب زدم :

_بگو اینی که دارم میبینم اشتباهه !؟

با این حرفم خاتون به خودش اومد و دستم رو گرفت

_تو آروم باش تا ببینم چه خبره !!

دستش روی زانوهاش گذاشت به سختی بلند شد و لنگون لنگون به سمت مهسا راه افتاد

مهسا با غرور نیم نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و درحالیکه چمدون رو دنبال خودش میکشید خطاب به خاتونی که حالا روبرویش ایستاده بود گفت :

_چمدونم رو بذار توی اتاقم زود باش

اینقدر این حرف رو با لحن تحقیر آمیز بیان کرد که عصبی بلند شدم و گفتم :

_درست صحبت کن خاتون نوکر تو نیست

پوزخندی به صورت عصبیم زد :

_بتوچه در ضمن میشه بگی تو ، توی این خونه چه کاره ای ؟؟

یعنی چی این حرفش
یه جوری حرف میزد که حس میکردم از همه اتفاق هایی که بین من و آراد افتاده خبر داره

خودم رو نباختم و همونطوری که سینه سپر میکردم جدی گفتم :

_من همه کاره ام در ضمن به تو هم مربوط نیست

چرخی دورم زد درحالیکه با نگاه تمسخر آمیزش سرتاپام رو از نظر میگذروند کنایه آمیز گفت :

_مطمعنی همه کاره ای ؟؟ پس چطور شوهرت نمیخوادت ؟؟

قلبم از حرکت ایستاد
و برای ثانیه ای نفس کشیدن از یادم رفت
این چیزا رو از کجا میدونه

بغض به گلوم چنگ انداخت و سکوت کردم
یعنی اصلا چیزی برای گفتن نداشتم
با دستای مشت شده نگاهمو به زمین دوختم

که پوزخند صدا داری بهم زد و با تنه ای که بهم کوبید بلند ادامه داد :

_برو کنار ببینم !!

تکون محکمی خوردم و نزدیک بود نقش زمین بشم که کسی بازوم رو گرفت و مانع از افتادنم شد به طرفش که برگشتم

با دیدن خاتونی که با ناراحتی و ترحم نگاهم میکرد نَم اشک به چشمام نشست و بغضم بزرگتر شد و لرزون اسمش رو صدا کردم

لب گزید و با ناراحتی زمزمه کرد :

_جان خاتون

فهمید تا چه حد حالم بده چون دستاش رو به نشونه آغوش برام باز کرد که بی پناه درست مثل گنجشکی که زیربارون خیس شده

توی آغوشش فرو رفتم و عطر مادرانه اش رو عمیق نفس کشیدم توی این خونه تنها کسی که پشت و پناه من بود همین خاتون بود و بس !!

با زمزمه آرومش کنار گوشم به خودم اومدم

_به خودت بیا نازی الان وقت کم آوردن نیست مادر

با ناراحتی ازش جدا شدم

_ولی مگه نمیبیند رفتار آراد با من چطوریه ؟؟

دستش روی گونه ام گذاشت

_میدونم ولی باید به خودش بیاریش عزیزم کاری کن باز بشه همون آراد قبل

با دلهره نگاهمو بین چشماش چرخوندم

_ولی نم…..

انگشتش روی لبهام گذاشت

_هیس ولی و اما و اگر نداریم باید تموم سعیت رو‌ بکنی وگرنه آراد رو برای همیشه از دست میدی

چی از دستش بدم ؟
از هر چیزی که میتونستم بگذرم از آراد اصلا نمیتونستم

چون اون تنها کسی بود که از این دنیای لعنتی میخواستم و برای داشتن و برگشتنش حتی حاضر شدم پا داخل این آتیش بزارم

آتیشی که خودم باعث و بانی بر پاشدنش بودم ولی حالا که قصد خاموش شدنش رو داشتم به هر دری میزدم جواب نمیداد و اینطوری که پیدا بود آراد شمشیرش رو از رو بسته بود چون حتی نمیزاشت یه قدمم بهش نزدیک شم

لبامو که از زور بغض میلرزیدن رو تکونی دادم و مصمم لب زدم :

_باشه عمرا بزارم کسی از دستم درش بیاره مخصوصا مهسا

لبخند بزرگی روی لبهای خاتون نشست

_آهان حالا شدی همون نازی که میشناختم

با حرفای خاتون کمی قوت قلب گرفته و مصمم شدم تا بتونم باز دل آراد رو به دست بیارم ولی اول باید کمی به خودم میرسیدم با این فکر دست‌ خاتون رو گرفتم و با دلهره لب زدم :

_لباسامم هنوزم سرجاشونن ؟؟

دستپاچه نگاه ازم دزدید

_چی ؟! لباسات

با چندش دستی به صورتم که حس میکردم کثیفه کشیدم

_آره میخوام برم حموم سروضعم رو درست کنم

ناراحت لب گزید و گفت :

_میگم بچه ها از بازار چند دست جدید برات بخرن مادر

با تعجب نگاهش کردم

_برای چی برن بخرن ؟؟ اون همه لباس هست که آراد برام گرفته و حتی مارکشون رو هم درنیاوردم

حس میکردم برای گفتن حرفی دودله آخه دستپاچه نگاه ازم میدزدید و دستاش رو بهم میچلوند ، با چیزی که به ذهنم رسید زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم و با صدای خفه ای پرسیدم :

_چیزی شده که بهم نمیگی ؟؟

نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد

_چطور بگم آخه ….

دستامو توی دستاش گرفت ودرحالیکه سعی میکرد منو توجیح کنه با نگرانی ادامه داد :

_با فردای روزی که رفتی آراد همه وسایلت رو به بچه ها داد تا آتیش بزنن ولی اصلا نگ…..

دیگه نمیخواستم چیری بشنوم پس بغض کرده توی حرفش پریدم :

_هیس دیگه هیچی نگو خاتون

گوشام داشت سوت میکشیدن
باورم نمیشد یعنی همه وسایلم رو آتیش زده تا اثری از من توی این خونه نمونه ؟؟

ناباور زیرلب‌ با خودم زمزمه کردم :

_خدایا من با روح و روانش چیکار کردم !!

قطره اشکی از گوشه چشمم چکید
و گیج منگ درست مثل یه روح سرگردان به رو به روم خیره شده بودم

که یکدفعه با شنیدن صدای قهقه مهسا بی اختیار به عقب چرخیدم ولی یکدفعه با چیزی که دیدم نفس تو سینه ام حبس شد و پاهام لرزید

مهسا درحالیکه دستش رو دور بازوی آراد حلقه کرده بود داشت از پله ها پایین میومد با بغض و کینه خیره دستش بودم

که با ناز به سمت آراد برگشت و گفت :

_عشقم این دختره اینجا چیکار میکنه ؟؟

این الان با من بود ؟؟
سرمو بالا گرفتم که آراد بی تفاوت اصلا انگار منی وجود ندارم خیره مهسا شد

_نگران نباش به زودی میره جایی که بهش تعلق داره

لبام از زرو بغض‌ لرزیدن باورم نمیشد این آراد باشه کسی که عاشقانه من رو میپرسید

نگاه خاتون روم سنگینی میکرد
نیم نگاهی بهش انداختم که با دیدن اشک حلقه شده توی چشمام عصبی سری تکون داد و خطاب به آراد گفت :

_آراد مادر میای باهات دو کلام حرف دارم

بی تفاوت انگشتاش رو بین انگشتای مهسا قفل کرد

_بیکار نیستم خاتون بعدا

_ولی مادر مهمه باید ب…..

توی حرفش پرید :

_همین که گفتم خاتون بعدااااا

بعدا رو آنچنان تاکیدی و بلند بیان کرد
که حرفی برای گفتن باقی نزاشت خاتون که دید این طوریه لا اله الا الله ی زیرلب زمزمه کرد

و به لنگون لنگون به سمتم اومد و با چهره ای که از درد پاهاش جمع شده بود خطاب به من خشک شده گفت :

_بیا بریم آشپزخونه مادر

حس میکردم دو دقیقه دیگه اونجا وایسم خفه میشم از خاتون ممنون بودم که قصد داشت من رو از اون محیط دور کنه

عین کسایی که روحی توی تنشون نیست
قدمی برداشتم تا دنبال خاتون برم که آراد صدام زد و بلند گفت :

_تو کجا ؟؟

پاهام از حرکت ایستاد و با قلبی شکسته چشمامو روی هم فشردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
InShot ۲۰۲۳۰۲۱۹ ۰۱۱۶۴۵۸۳۷

دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای…
IMG 20230123 235746 955

دانلود رمان آمیخته به تعصب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۳۲۳۶۸۷۷

دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری 0 (0)

4 دیدگاه
    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک…
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۲۳۵۴۱۴۵۲۰

دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی 5 (1)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و…
1 1

رمان کویر عشق 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از…
images 1

رمان هیچکی مثل تو نبود 1.7 (3)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان هیچکی مث تو نبود خلاصه : آنا مفخم تک دختر خانواده مفخم کارشناس ارشد معماریه. بی کار و جویای کار. یه دختر شاد و سر زنده که با جدیت سعی میکنه مطابق میل پدرو مادرش رفتار کنه و اونها رو راضی نگه داره. اما چون اعتقادات و…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۷۵۴۳۹۱۱۴

دانلود رمان ستی pdf از پاییز 2 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌»…
اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملکا
ملکا
2 سال قبل

کی پارت جدیدش میاد یکمم طولانی تر باشه پلیز

Shyli
Shyli
2 سال قبل

از شایلی به ادمین از شایلی به ادمین میگم فاطمه جونممممممم میشه سریع پارتو بذاری؟ طولانیییییی هم باشه لطفا و اینکه نمیدونی کی رمان تموم میشه؟

Shyli
Shyli
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
2 سال قبل

اهه
باش دستت مرسی

asma
2 سال قبل

لطفا زودتر بزار و طولاتی تر

asma
2 سال قبل

من فکر میکنم اون زنی که توی باغ هست با لباس پاره و رنگ پریده اون مادر نازی که مادر آراد اوردش تو عمارت

علوی
علوی
پاسخ به  asma
2 سال قبل

برعکس. ناهید مادر نازیه. اون یا مادر آراده، یا یه نسبت نزدیک با آراد یا نازی داره.

asma
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

ناهید کدومه کیه؟

asma
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

ناهید کیه؟

Shyli
Shyli
پاسخ به  asma
2 سال قبل

ناهید زن عباس نجمه بابای اراد و مادر نازی و اینکه اره منم همین فکرو میکنم احتمالا مادر اراده ک کسی اجازه نداره سمتش بره و…
ولی دلم برای نازی سوخت حقش نبود اراد نباید با اون دختره ه*رزه نازی رو عذاب میداد

مایکلیو
مایکلیو
پاسخ به  Shyli
2 سال قبل

ارع واقعا منم از مهسا خیلی بدم میاد امیدوارم اراد زود بفهمه نازی حاملس و اینکه دلش به رحم بیاد اون نازی رو دوس داره و بتونن از نو زندگیشونو بسازن

asma
پاسخ به  Shyli
2 سال قبل

اها اما چرا هر موقع نازی میبینه اون زن میاد سمتش،فکر کنم ناهید فکر میکنه دخترش مرده و اون زن تقصیر کار باشه براهمین اونو تو ته باغ اون طور گذاشته

ملیکا
ملیکا
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

درسته ناهید مادرنازیه کلا نازی بخاطر اون زن به این خانواده نزدیک شد تا اون زنو بدبخت کنه با توجه به اینکه ارادسنش از نازی بیشتره ناهید نمیتونه مادر اراد باشه و احتمالا اون زن یه ربطی به اراد داره

asma
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

اها اما چرا هر موقع نازی میبینه اون زن میاد سمتش،فکر کنم ناهید فکر میکنه دخترش مرده و اون زن تقصیر کار باشه براهمین اونو تو ته باغ اون طور گذاشته

مایکلیو
مایکلیو
2 سال قبل

واییییی چقدر کمممم🥺

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x