رمان غرق جنون پارت 14 - رمان دونی

 

 

 

«باوان»

 

گازی به سیب ترش و آبدار زدم و «اوم» گویان دست روی شکمم گذاشتم.

 

_ قربون فسقلم برم… خوشمزست مامانی؟ آره؟ بازم میخوای؟

 

لبخند به لب گاز دیگری از سیب گرفتم و برخلاف همیشه که خودم را روی مبل پرت میکردم، با احتیاط نشستم.

 

پاهایم را روی مبل دراز کرده و کنترل را از روی میز چنگ زدم.

به محض روشن کردن تلویزیون، تصویر کتلت های برشته شده مقابل چشمانم به نمایش درآمد.

 

دست از جویدن سیب برداشتم و یک من بزاق تولید شده در همین چند ثانیه را با صدا قورت دادم.

 

_ وای… میخوام…

 

زیر شکمم نبض گرفت و خنده ی ریز و شیطنت آمیزی کردم.

 

_ ای پدرسوخته، توام میخوای؟ کمک مامانی میدی که بریم درست کنیم؟

 

جوابش را مثبت تلقی کرده و هیجان زده سمت آشپزخانه پا تند کردم.

 

بسته ی گوشت چرخ کرده را داخل ماکروفر گذاشتم و سراغ سیب زمینی و پیاز رفتم.

 

دلم مالش میرفت و خودم هم باورم نمیشد باوان خانمِ تنبل برای خوردن ذره ای از آن کتلت حاضر بود آدم هم بکشد!

 

آتقدر سرعت دستانم بالا رفته بود که جنون وار به خودم خندیدم. فقط کاش عماد هم بود تا کنار او ویارهایم را میکردم…

 

آهی کشیدم و سعی کردم ذهنم را از تمام افکار منفی پاک کنم. کودک طفل معصومم نباید با غم و غصه جان میگرفت.

 

او باید کودکی شاد و قوی میشد، قرار بود قوت قلبم باشد.

 

_ وا خواب نما شدی سر صبحی؟!

 

سمت مادرم برگشتم و بی خیال شانه بالا انداختم.

 

_ تلویزیونو میذاری رو شبکه ی آشپزی، خواب نمام میشم دیگه!

 

لبخندی تمسخرآمیز زد و دست به کمر نزدیکم شد.

 

_ تو آدم سر گاز وایستادن نبودی، خدا بخیر کنه!

 

«غرق جنون»

#پارت_۶۲

 

سعی کردم رفتارم عادی باشد. باید تا جای ممکن برملا شدن موضوع را به تعویق می انداختم.

 

در حال ورز دادن مواد بودم که کنارم ایستاد و مشکوک چشم ریز کرد. نگاه سنگینش را روی خودم حس میکردم و بی توجه به کارم ادامه دادم.

 

_ خیلی عجیب شدی، آدم ازت میترسه باوان…

 

چشم در حدقه چرخاندم و هر چه کردم آن پوزخند کنج لبم را به رخش نکشم، نشد.

غلاف کردن زبان تند و تیزم هم از دستم برنیامد.

 

_ مگه جز بابا از کس دیگه ای ام میترسی؟!

 

از گوشه ی چشم نگاهش کردم تا واکنشش در ذهنم ثبت شود. طبق حدسم اخم کرد و لبهایش را روی هم فشرد.

 

_ من از بابات نمیترسم، فقط بهم احترام میذاریم.

تو زندگی مشترک که بری خودت این چیزا رو میفهمی…

 

سری به تاسف تکان دادم و خیره به مایه ی کتلت، تکخند تو گلویی زدم.

 

_ کدوم زندگی مشترک؟! همونی که بابا میخواد از هم بپاشتش و توام جرات مخالفت نداری؟!

 

_ بابات صلاحتو میخواد، لابد یه چیزی میدونه که میگه.

عقل من و تو که زنیم نمیرسه مادر، اون مرده… درست و غلطو بهتر میفهمه!

 

مغزم از دست افکار احمقانه و زن ستیزانه اش سوت کشید.

شمشیرم را از رو بستم و دهانم را پر کردم تا حماقت و ضعفش را در صورتش بکوبم که تلفن خانه زنگ خورد.

 

_ کیه سر صبحی؟

 

نمیدانم چرا قلبم هری پایین ریخت و انگار تمام جانم بیخ گلویم چسبیده بود.

 

مادرم به دنبال گوشی از آشپزخانه بیرون زد که همان لحظه تلفن روی پیغامگیر رفته و صدای منحوس وکیل در خانه پیچید.

 

_ سلام آقای توکلی، برزگر هستم.

به محض اینکه پیغاممو گرفتین لطفا باهام تماس بگیرین.

خبر مهمی دارم که باید حتما به اطلاعتون برسونم. روز خوش!

 

«غرق جنون»

#پارت_۶۳

 

تمام تنم یخ بست و رعشه گرفت. دلم گوه بد میداد و دهانم برای بلعیدن هوا باز و بسته شد.

 

چشمانم دو دو میزد و مادرم که با بیخیالی از تلفن دور شد، بی هوا تکانی خوردم.

 

ظرف حاوی مواد کتلت که لبه ی میز بود با حرکت یکهویی ام کج شد و روی زمین برگشت.

 

سرم زنگ میخورد و صدای مادرم را محو میشنیدم. نگاهم به گندکاری کف آشپزخانه بود و ذهنم پی کار مهم برزگر…

 

خدایا… این حال نابسامان، این حس مرگی که راه نفسم را بسته بود… چه دلیلی داشت؟

 

با تکان خوردن تنم نگاه لرزانم را به مادرم دوختم. گیج و منگ نگاهش کردم که چشم غره ای نثارم کرد.

 

_ ببین چیکار کردی؟ خواستی یه غذا درست کنی یه فرش شستن انداختی گردنم!

بدبخت اونی که تو رو بگیره، دست و پا چلفتی!

 

زبان چسبیده به سقف دهانم را حرکت داده و به زحمت نالیدم:

 

_ وکیله چی میخواست بگه؟

 

مشغول جمع کردن مایه ی کتلت از روی فرش بود و غر و لند کنان تشر زد.

 

_ به تو چه؟ برو پی کارت جلوی چشمم نباش، کثافت زدی به زار و زندگیم!

 

نگاهم با ترس و وحشت سمت تلفن کشیده شد. باید میفهمیدم… هر چه بود به من ربط داشت، پس باید میفهمیدم.

 

پاهایم بی اراده آن سمت کشیده شد. کنترل لرزش دستانم سخت ترین کار دنیا شده بود.

بعد از چند بار سر خوردن تلفن، بالاخره توانستم میان انگشتانم محکمش کنم.

 

_ ش… شمارش چی بود؟

 

ذهنم در یخ زده ترین حالت ممکن بود و حتی ساده ترین کارها را هم از یاد برده بودم.

مثل اینکه میشد با فشردن یک دکمه، شماره اش را پیدا کنم!

 

_ وای… شمارش… لعنتی کجاست؟

 

بمیرم براش، حسش کرده…🖤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
SET
SET
3 ماه قبل

هم دیر ب دیر پارت میدی هم خیلی کم کردی نسبت به پارتای قبل🗿🗿

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

چرا پارت ندادی امروز

Mahsa
Mahsa
3 ماه قبل

ای خداااا چرا اخه عماد باید بمیره؟؟باوان کم بدبخت بود؟؟

تنها
تنها
3 ماه قبل

چقدر سخته این شرایط برای باوان
ممنون بابت رمان زیباتون

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

واییییی طفلکی باوان😢😢😢

تارا فرهادی
تارا فرهادی
3 ماه قبل

یه پارت دیگه لطفا فاطمه جان🥺❤️

بی نام
بی نام
3 ماه قبل

واییی افسرده شدم رفت💔🖤

بانو
بانو
3 ماه قبل

😭 😭 😭 آخ عزیزم

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x