قید خواب را زدم. اصلا مگر خواب به چشمم می آمد در این شرایط؟
آرام از جایم برخاسته و پاورچین سمت در رفتم.
اخم هایم از نشنیدن صدا در هم شد. حتما آرام صحبت میکردند.
اصلا از آن وکیل متبحر و چیره دست که کمر به نابودی زندگی ام بسته بود خوشم نمی آمد.
چند باری هم سعی داشت با آن مدل صحبت کردن مودبانه و باکلاسش، رای مرا هم بزند اما موفق نشده بود و دیگر پاپیچم نمیشد.
آرام دستگیره ی در را پایین دادم و یک چشمی از لای در بیرون را دید زدم. گوشه ی پذیرایی نشسته بودند و لبهایشان با جدیت تکان میخورد.
مادرم هم نزدیکشان نشسته بود اما چرا زار میزد؟!
ابروهایم بالا پریده و بیشتر در هم گره خورد.
باز هم صدایشان را نمیشنیدم.
کلافه نفسم را بیرون داده و خمیازه ای که تا پشت لبهایم آمده بود را با مشتی آرام سرجایش نشاندم.
چشمانم را مالیدم تا همان نیمچه خوابی که درونشان موج میزد را هم بپرانم.
به دنبال پوشیدن لباس سمت کمد رفتم. حوصله ی چند بار آماده شدن را نداشتم که مستقیم لباس های مدنظرم برای دانشگاه را پوشیدم.
به بهانه ی دانشگاه بیرون میزدم و شاید میشد کمی هم از حرفهایشان سر در بیاورم.
از این سستی و خمودگی که حاصل بارداری بود کلافه بودم.
کاملا از کار افتاده شده بودم، یا خواب بودم و یا خسته و کسل.
کوله ام را چنگ زده و بدون نگاه کردن به آینه از اتاق بیرون زدم. وقتی عماد نبود که از زیبایی ام تعریف کند، زیبا به نظر رسیدن چه فایده ای داشت؟
_ با فوت آقای مقدم، در واقع کار من هم تموم شده است آقای توکلی!
اگر امر دیگه ای نیست رفع زحمت کنم…
«غرق جنون»
#پارت_۶۹
تعارفات معمول بینشان رد و بدل شد و همزمان با هم بلند شدند. به محض دیدن من، هر دو خشکشان زد.
دهان باز مانده و چشمان از حدقه بیرون زده ام، میخ لبهای وکیل بود.
گفت آقای مقدم؟ فوت آقای مقدم؟ عماد من هم مقدم بود…
پناه بر خدا، این چه کابوس مزخرفی بود؟ چرا تمام نمیشد؟ این بیداری هم جزوی از کابوسم بود؟
دست لرزان و بی جانم را بالا برده و آرام روی گونه ام کوبیدم. کوبیدم تا از این خواب دنباله دار بیدار شوم…
اما نه، هنوز هم همه چیز به واقعی ترین شکل ممکن در جریان بود.
محکم تر کوبیدم…
من از پس این خواب لعنتی برمی آمدم…
مادرم هق زد و پدرم دستی به صورتش کشید. دست دیگرم را هم به کار گرفتم… هر دو را بی رحمانه دو طرف صورتم کوبیدم…
چرا تمام نمیشد؟ چرا بیدار نمیشدم؟
مادرم لنگ لنگان سمتم آمد…
همان خواب بود، مادرم باز هم داشت لنگ میزد، آری همان خواب بود…
کنترلی روی ضرباتم نداشتم. پوست صورتم میسوخت، چشمانم میسوخت، قلبم میسوخت، تمام جانم میسوخت و من تسلیم این خواب نمیشدم…
نمیشدم…
دستان مادرم هم نتوانست جنون لحظه ای ای که سراغم آمده بود را خنثی کند.
_ آروم بگیر مادر… نکن همچین با خودت…
پسش زدم، پاهای بی رمقم را حرکت داده و مقابل وکیل ایستادم. نگاه غرق خون پدرم دیگر ترسی روانه ی قلبم نمیکرد.
انگشتانم گونه ی زبر از ته ریش وکیل را لمس کرده و صورتش از ضربه ی محکمم رنگ گرفت.
دق و دلی ام را سرش خالی کردم!
_ م… مقدم؟ کدوم مقدم؟ حرف بزن عوضی…
نگاهش مستقیم به چشمانم بود. آن نگاه پر از ترحم و دلسوزی…
مانند همیشه محکم و با صلابت حرف زد.
_ تسلیت میگم خانم…
خواب نبود باوان…💔
«غرق جنون»
#پارت_۷۰
ماتم برد و مرد جا افتاده ی مقابلم، با تاسف سر پایین انداخت.
_ نمیخواستم حامل این خبر برای شما باشم اما وظیفم اینطور ایجاب میکرد، هر چند گویا برادر همسرتون قبل از من خبرو به گوشتون رسوندن…
عامر، عامر هم در خوابم بود…
آن نگاه لحظات آخرش از یادم نمیرفت.
چندین و چند بار سعی کردم گلوی خشک شده ام را با بلعیدن آب دهانم تر کنم، اما کدام آب؟
برهوت بود لاکردار…
سرفه ای از سوزش گلویم کردم و ناباور نگاهم بین هر سه شان چرخید.
_ چه خبری؟ ها؟ چه خبری؟
لبهای وکیل روی هم چفت شده و نامحسوس نفس عمیقی کشید. سمت پدرم برگشت و با دستی دراز شده گفت:
_ دیگه حضور من اینجا دلیلی نداره، خدانگهدار!
قبل از اینکه دست پدرم درون دستانش قرار گیرد، بی هوا سمتش یورش برده و انگشتانم دور گردنش پیچیده شدند.
_ غلط کردی که میخوای بری… بگو چه خبری کثافت… بگو…
بازویم اسیر انگشتان زبر و درشت پدرم شد. سعی داشت مرا از وکیل جدا کند اما هیچکس حریفم نمیشد.
_ بیا اینور دختره ی ولد چموش، آبرو برام نذاشتی لعنت خدا بهت بیاد…
_ چه خبری؟ چرا خفه خون گرفتی؟
مصرانه و با جیغ و داد سعی داشتم از زیر زبان وکیل حرف بکشم.
یک دستش را روی دست پدرم گذاشت و با دست دیگر، دستان لرزان مرا چسبید.
_ شما برین کنار آقای توکلی، مشکلی نیست.
رها شدن بازویم را حس کردم و نفس زنان گره دستانم شل شد.
_ تو رو خدا بگو همه ی اینا خوابه… تو رو خدا…
تمام خشم و عصبانیتم فروکش کرده و حالا به التماس افتاده بودم چرا که من آن خبر شوم را در نگاه او هم دیدم…
_ خواب نیست و تو بعد از همه ی این کارایی که داری میکنی تا قبولش نکنی، یه روزی مجبوری باهاش کنار بیای…
«غرق جنون»
#پارت_۷۱
دستی به لباس های داخل کمد کشیدم. همه شان رنگی بودند و من چه میدانستم روزی قرار است سیاهی با قدرت روی زندگی ام سایه بی اندازد؟
چه میدانستم در عنفوان جوانی و با طفلی که درون بطنم در حال رشد بود، قرار است سیاه پوش عشقی نافرجام شوم؟
چه میدانستم؟
دستم روی بارانی سبز رنگم نشست و با یادآوری خاطره ای آرام خندیدم.
_ عماد سگ، یادته هر وقت میپوشیدمش میگفتی خاله ریزه شد خاله قورباغه؟
تکه تکه خندیدم و بارانی را از آویزش بیرون کشیدم. مقابل نگاهم بالا بردمش و با دلتنگی و بغضی که چند روزی میشد در گلویم لانه کرده بود خیره اش شدم.
_ ولی خودتم میدونستی چقدر بهم میاد، مگه نه؟
صورتش با وضوح مقابل چشمانم ترسیم شد و دلتنگی و غصه با سرعت درون رگ هایم پمپاژ شد.
چانه ام به شدت لرزید و کمر شکسته ام روزی صاف میشد؟ شک داشتم…
بارانی را تن زدم. شال مشکی رنگی روی موهای ژولیده ام انداختم.
از همان روز، همان روز نحس که خیلی زود فهمیدم خواب نبوده، نه خواب به چشمم آمد و نه حتی آبی به دست و رویم زدم.
حالم کثافت بود، تنم کثافت بود، زندگی ام کثافت بود…
وکیل تا حدودی راست میگفت، آنطور که او انتظارش را داشت کنار نیامده بودم اما دیگر از آن منِ دیوانه هم خبری نبود…
مرگ عماد را قبول کرده بودم، آرام تر بودم، بیشتر از گریه میخندیدم، با عمادی که هنوز در ذهنم بود زندگی میکردم و هر دو منتظر تولد فرزندمان بودیم…
کنار آمده بودم اما سوراخی که درون قلبم ایجاد شده بود هر لحظه بزرگتر میشد.
کنار آمده بودم اما سرمای خاکی که حتی اجازه ی لمسش را هم نداشتم، داشت تمام زندگی ام را به کام مرگ میکشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی افرین به نویسندش
قلمش قویه
چرت و پرت نمینویسه
هعییی بابا
قلبم درد گرفت😢
چرا نگفت عماد چطوری مرده
۹۹ درصد خودکشی کرده💔
باهیچ کلمه ای آدم نمیتونی همچین دردی رو توصیف کنه از درد هم دردناکتره🖤
😭 😭 😭 😭 آه خدای من قلبم وایساد بیچاره باوان وای عامر😭