رمان غرق جنون پارت 20 - رمان دونی

 

 

صدایش دیگر آن صدای گرم و پر مهر سابق نبود. از سرمای صدایش یخ بستم و نگاه خیسم که در چشمان بی روحش قفل شد، روح از تنم پر کشید.

 

خاک از میان انگشتان وا رفته و لرزانم سر خورد و دستم را به شکمم رساندم. اجازه نمیدادم سلامت کودکم به خطر بیفتد، دیگر نه…

 

آنقدر بدون پلک زدن خیره ی هم ماندیم که چشمانم به سوزش افتاد و با آهی عمیق نگاه دزدیدم.

 

_ عماد زندگی من بود…

 

صدای خش خش حاکی از تکان خوردنش بود و از تصور تکرار آن اتفاق قلبم هری پایین ریخت.

 

وحشت زده سر بلند کردم که صامت و بی حس پچ زد:

 

_ ولی کشتیش!

 

فین فین کنان و با پشیمانی سری به چپ و راست تکان دادم. کاش منِ سینه سوخته را قاتل نمی دانست…

 

نشسته بود، درست مقابلم.

رو به روی هم بودیم و نگاه او بر خلاف من، پر از نفرت بود.

 

شبیه دو انسانی بودیم که در دوئلی دو سر باخت شرکت کرده بودند و فرقی نمیکرد چه کسی میبرد، در نهایت هر دویمان بازنده بودیم.

 

لب زیرینم را داخل دهانم کشیدم و عاجزانه نالیدم:

 

_ من اینو نمی خواستم… نمی دونستم…

 

_ بهت گفتم لعنتی… گفتم…

نگو نمی دونستم… میدونستی و کردی کثافت…

 

با پیچیدن فریاد پر درد و دیوانه وارش در سکوت قبرستان، تکانی خوردم و تمنا دوان دوان سمتمان آمد.

 

دستش زیر بازویم قرار گرفت و حینی که سعی داشت بلندم کند، صدا بالا برد و به عامر توپید.

 

_ باوانم عزاداره، شوهرشو از دست داده، اینو بفهم…

 

آنقدر سست و ناتوان بودم که به راحتی بلندم کرد و من هنوز نگاهم خیره ی عامر بود.

 

_ داداشت رفت، اما بچش هنوز هست.

اگه دلت خنک میشه اونم تو بکش…

 

دهان باز شده ی تمنا بسته نمیشد…

 

یه دوست مثل تمنا🥹🤌

 

«غرق جنون»

#پارت_۸۳

 

نگاه گنگ عامر از صورتم کنده شد و نرم نرمک روی شکمم نشست. دستم مشت شد و گر گرفتن تنم را از خیرگی نگاهش حس کردم.

 

طوری عجیب و غریب نگاهم میکرد که انگار بارداری ام را فراموش کرده بود.

شاید هم کرده بود که آنطور بی رحمانه به تنم تاخت…

 

_ بچه…

 

آرام و بغض دار گفت و تکه ای از قلبم همانجا برای دلتنگیِ رسوخ کرده در صدایش کنده شد.

 

کودک عماد شاید میتوانست جای عماد را برایش پر کند.

تکخند آرامی زدم و با امید سری به تایید تکان دادم.

 

_ آره بچه… بچه ی عماد، داداشت.

عماد رفت عامر ولی بچش هنوز هست، میتونه جای خالیشو…

 

_ بندازش!

 

آن جمله ی تک کلمه ای اش همچون پتک بر سرم فرود آمد و ادامه ی حرفم در دهانم ماسید.

 

توقع داشت فرزندم را با دستان خودم بکشم؟ این عامر همان عامری نیست که من میشناختم.

 

_ چ… چی؟

 

لحن ناباورم نگاهش را از روی شکمم کند و اینبار به قاب عکس عماد زل زد. تپش های کند قلبش را از همین فاصله میشنیدم.

 

_ هیچکس جای عمادو نمیگیره، بندازش و دیگه هیچوقت اینجا نیا… اینو به عنوان یه تهدید در نظر بگیر.

 

احساس خطر کرده بودم که آن خوی درنده و وحشی ام سر بیرون آورد.

با چنگ و دندان نگهش میداشتم، تمام امید آن کودک من بودم…

 

_ من بچمو نمیکشم!

 

کف دستش را روی مزار عماد کشید و همان دست خاکی را روی چشمانش گذاشت. چند ثانیه در همان حالت ماند و با نفسی عمیق بلند شد.

 

_ واسه تو که راحته!

باباشو کشتی، خودشم میکشی…

 

دلم گرفت و دست حمایت گر تمنا روی کمرم بالا و پایین شد.

چقدر نامرد شده ای عامر…

 

«غرق جنون»

#پارت_۸۴

 

آن قامت خمیده را بلند کرد و پشت به ما ایستاد، با سر اشاره ای به مزار عماد زد و با لحنی که لرزه به تنم می انداخت گفت:

 

_ امروز هر غلطی که دلت میخواد بکن، ولی باد به گوشم برسونه دوباره سر و کلت اینجا پیدا شده ولت نمیکنم.

حق نداری با اون دستای خونی و کثیفت بیای سر خاک عمادم، شیر فهم شدی؟!

 

گفته بودم لجبازم نه؟!

اشک هایم همچون باران بهاری میریخت و زبانم اما برخلاف چشمانم تند و تیز شده بود.

 

_ هیچکس نمیتونه جلومو بگیره که نیام سر خاک بابای بچم!

 

به یکباره به عقب برگشت و تمنا با آن پررویی و تخسی اش ناخودآگاه قدمی عقب رفت.

اما من همچنان سفت و محکم، هم سر حرفم و هم سر جایم ایستاده بودم.

 

_ گوه میخوری حروم زاده ی قاتل…

 

با یک قدم بلند از روی آن تل خاکی گذشت و درست مقابلم بی هیچ فاصله ای ایستاد.

 

صورت سرخ و چشمان کاسه ی خونش تمنا را به هول و ولا انداخت و دستپاچه دستش را روی شانه ی عامر فشرد.

 

_ ولش کن چیکارش داری؟ برو راحتش بذار…

 

نه داد و بیداد های تمنا برایش مهم بود و نه حتی بچه ای که درون بطنم در حال رشد بود.

 

نمیدانم چه چیزی دست و پایش را بسته بود که همین حالا دست دور گردنم حلقه و خفه ام نمیکرد…

من در اعماق چشمانش دیدم که آرزوی مرگم را دارد…

 

پشت دستش روی گونه ام نشست و تمنا با کولی بازی مشتی به شانه اش کوبید.

 

_ ولش کن وحشی!

 

_ گوه میخوری اون بچه رو به دنیا بیاری و بکنیش آینه ی دق من…

گوه میخوری به دنیا بیاریش که وقتی بزرگ شد بفهمه مادرش یه قاتل عوضیه و زندگیش عین زندگی من سیاه شه…

نمیذارم یه نفر دیگه رو بدبخت کنی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

عامر و عماد گذشته سختی داشتن حتما و حالا عامر نمیخواد بچه عماد هم همون سرگذشت رو داشته باشه

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x