رمان غرق جنون پارت 21 - رمان دونی

 

 

لحظه ای از اتمام حرف هایش نگذشته بود که مچ دستم را چسبید و زمانی به خودم آمدم که بی اختیار دنبالش کشیده میشدم.

 

سر و صدای تمنا و تلاشش برای اینکه عامر رهایم کند گیج ترم میکرد و هنوز نمیدانستم دقیقا وسط چه باتلاقی هستم.

 

_ مریض روانی ولش کن، چیکارش داری؟ داری کجا میبریش؟ میگم ولش کن…

به خدا جیغ میزنم عالم و آدمو میریزم سرتا، دستتو بکش مرتیکه…

آی ملت، یکی به دادمون برسه… ولش کن وحشی، کمک…

 

نگاه مات و سرگردانم مدام بین تمنا و عامر در گردش بود و باز همان حال نامعلوم سراغم آمده بود.

 

همان حالی که وقتی خبر مرگ عماد را شنیدم دچارش شدم و یک ضربه ی مهیب برای بیرون آمدن از آن احتیاج داشتم.

 

کوبیده شدنم به بدنه ی سفت و سرد ماشین، همان ضربه بود. دردی در کتفم پیچید و ناله ام را بلند کرد.

 

تمنا از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را برد و خودش را مقابلم انداخت.

سپر بلایم شده بود خواهر نازنینم…

 

_ من دهن تو رو سرویس میکنم حیوون، میبرمش ازت شکایت کنه!

 

_ خودم میبرمت تا کارو تموم کنی… بشین تو ماشین، یالا!

 

اصلا انگار تمنا را نمیدید که بی توجه به جلز و ولزهایش داشت کار خودش را پیش میبرد.

 

مژگان ترم را روی هم کوبیده و کتفم را مالیدم. صدای آرامم میان جنگ و جدالشان بلند شد و به گوش هر دو رسید.

 

_ یه روزی این بچه هم بابا داشت، هم عمو… اما الان فقط مادرشو داره، تنها پناهش منم…

من این بچه رو از دست نمیدم عامر، تنها چیزیه که از عماد برام مونده، تنها چیزیه که تا الان سر پا نگهم داشته…

به هر قیمتی که شده نگهش میدارم…

اگه میخوای بمیره، باشه… فقط قبلش منو بکش…

 

«غرق جنون»

#پارت_۸۶

 

نگاه پر حرفش را روی خودم احساس کردم و آن لبخند محو و مطمئن را به عنوان حسن ختام حرف هایم روی لب نشاندم.

 

او باکی از کشتنم نداشت، از خدایش هم بود که من هم به سرنوشت عماد دچار شوم.

 

شاید اعتقادش به خدا بود که جلویش را میگرفت، شاید هم هنوز ذره ای از آن عامر دل رحم و مهربان سابق در وجودش بود…

 

_ چیشده خانم؟ مزاحمتون شده؟

 

عامر با دیدن دو پسر جوانی که نزدیکمان میشدند دندان قروچه ای کرده و انگار دنبال کسی برای تخلیه ی خشمش بود که قلدرمأبانه جلو رفت.

 

_ آره مزاحم شدم، ربطش به شما چیه؟!

 

_ ناشتا گوه نخور داداش، واسه معدت ضرر داره!

 

یکی از پسرها با تمسخر جوابش را داد و هر دو با هم سمت عامر رفتند.

 

_ سر صبحی تنت میخاره عمو؟

 

سرگیجه ی لعنتی باز هم داشت سراغم می آمد. دست روی دست تمنا گذاشتم و بیحال پیشانی به شانه اش چسباندم.

 

_ حالم… بده…

 

_ الهی بمیرم… لعنت خدا بهش بیاد، کثافت بیشعور!

 

دست دور تنم پیچاند و با قدمهای کوتاه از آن مهلکه دورم کرد.

صدای زد و خورد و دعوا که شنیدم قلبم از حرکت ایستاد.

 

_ وای… دعواشون شد…

 

تمنا به عقب گردن کشید و از رضایتی که از کلامش فوران میکرد فهمیدم که عامر در حال کتک خوردن است.

 

نه دلش را داشتم و نه جسم بی جانم اجازه ی دخالت میداد. دست به دامن تمنا شدم و ملتمس گفتم:

 

_ برو جداشون کن… گناه داره…

 

تمنا نوچ کشدار و سرحالی گفت و بله، میزان تنفرش از عامر بیش از حد تصورم بود.

 

_ گناهو تو داری بدبخت، کاش جرش بدن گاو نفهمو… زورش به تو رسیده…

فقط در عجبم تو چرا انقدر سنگشو به سینه میزنی!

 

خودم هم… خودم هم در عجب بودم و دلیلش را نمی دانستم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۸۷

 

از سرمای مایعی که روی شکمم ریخته شد در خود جمع شدم و لبهایم را داخل دهانم کشیدم.

 

دلشوره امانم را بریده بود، اگر چیزی غیر از سالم بودنش میگفت چه میکردم؟

 

آن نطفه ی کوچک نور بود میان تاریکی هایم…

 

_ چرا میلرزی مامان خانم؟ ریلکس باش، خودتو سفت نگیر… آروم.

 

نگاه مضطربم روی صورت دکتر جوان نشست و با لبهایی آویزان و صدای گرفته پچ زدم:

 

_ اگه سالم نباشه چی؟

 

_ سقت سیاه زن!

 

تمنا حرصی دستم را میان دستانش فشرد و او از من هم بیشتر یخ کرده بود.

چه روز پر دردسری بود، فقط یک خبر خوشحال کننده میتوانست همه چیز را از ذهنمان پاک کند.

 

دکتر به آرامی خندید و پروب را زیر شکمم گذاشت.

 

_ الان میفهمیم…

 

قلبم از کار افتاد و نفس در سینه ام حبس شد. طاقت خبر مرگ دیگری را نداشتم، در دل خدا را صدا زدم و ملتمس نالیدم:

 

_ کاش دیگه بچمو واسم زیادی نبینی…

 

چشم بستم، انگار که با چشم بستن دیگر زشتی های این دنیا را نمی دیدم…

انگار که پلک هایم سد محکمی بودند در برابر اتفاقات ناگوار…

 

صدای ضربان هایی تند و پشت سر هم در اتاق پخش و در سرم اکو شد. به ضرب چشم گشودم و قبل از هر چیز نگاه ذوق زده و اشکی تمنا را دیدم.

 

_ صدای قلب قویش کافیه واسه راحتی خیالت مامانش؟

 

مامانش…

قبل از شنیدن آن تپش های پشت سر هم و بلند، چقدر همه چیز برایم ناملموس بود و حالا انگار بیشتر حسش میکردم…

 

هق هق بلند و اشک های گرمم لبخند روی لب دکتر نشاند و هیچکس نفهمید من از درد پوست اندازی ام زار میزدم…

 

باوان قبل مرد، همراه عمادش…

 

این باوان جدید اما یک مادر بود، مادری که قرار بود مراقب تپش های گوش نواز آن قلب کوچک باشد…

 

«غرق جنون»

#پارت_۸۸

 

با یک دست کیسه ی خوراکی ها را در آغوشم میچپاند و با دست دیگر از گردنم آویزان شده بود.

 

_ وای قربونش برم، توله سگ خالشه!

همه رو میخوریا، عکسم میدی… قبل خوردن، حین خوردن، بعد خوردن!

منو نمیتونی دور بزنی سلیطه خانم!

 

از مطب دکتر که بیرون آمدیم، تمنا مرا همچون کودکی نوپا دنبال خود به هر سو کشید.

 

از جگرکی و ویتامینه گرفته تا هایپر استار!

هر چه در توان داشت در حلقم ریخت و وقتی مطمئن شد تا خرخره ام پر از خوردنیست و چیزی تا بالا آوردنم نمانده رهایم کرد!

 

رها که چه عرض کنم، رها کردنش هم به آدمیزاد نرفته بود!

این کیسه های پر از خوردنی های مقوی و خوراکی هایی که احتمال میداد ویار کنم، اوج رها کردنش بود!

 

آنقدری خورده بودم که نفسم بالا نمی آمد و میان دستان پر مهرش در حال خفه شدن بودم.

 

_ میخورم به خدا… له شدم تمن‌…

 

کنار رفت و حین خیره شدن به شکمم، کف دستانش را محکم و ذوق زده به هم کوبید.

 

هن هن کنان کیسه ها را بین دستانم جا بجا کرده و نفس سنگین شده ام را بیرون دادم.

 

_ حس میکنم… جای یدونه… ده تا بچه تو شکممه… نفسم در نمیاد…

 

_ عادت کن از این به بعد روال همینه!

 

با زاری پا روی زمین کوبیدم که کیسه ی داروها را داخل کیفم چپاند.

 

_ اینارم سر وقت بخور، دیگه خودت تنها نیستی پس باید حواست به خودت باشه حسابی.

 

خم شد و گونه ام را محکم بوسید. دادم برای اعتراض بلند شد که کنار گوشم، با لحنی که اشکی مخلوط از شوق و بی پناهی را مهمان چشمانم کرد گفت:

 

_ بابا نداره، عمو نداره، عوضش یه مامان زشت و یه خاله ی سکسی داره… نمیذارم تنها بمونی، همیشه پیشتم خواهری…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 118

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قتل کیارش pdf از مژگان زارع

  خلاصه رمان :       در یک میهمانی خانوادگی کیارش دولتشاه به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
2 ماه قبل

خدایا یه دوست مثل تمنا لطفاً🥺🙏

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

خدا کنه اینم هر روزی بشه دست فاطمه خانم درد نکنه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x