لحظه ای از اتمام حرف هایش نگذشته بود که مچ دستم را چسبید و زمانی به خودم آمدم که بی اختیار دنبالش کشیده میشدم.
سر و صدای تمنا و تلاشش برای اینکه عامر رهایم کند گیج ترم میکرد و هنوز نمیدانستم دقیقا وسط چه باتلاقی هستم.
_ مریض روانی ولش کن، چیکارش داری؟ داری کجا میبریش؟ میگم ولش کن…
به خدا جیغ میزنم عالم و آدمو میریزم سرتا، دستتو بکش مرتیکه…
آی ملت، یکی به دادمون برسه… ولش کن وحشی، کمک…
نگاه مات و سرگردانم مدام بین تمنا و عامر در گردش بود و باز همان حال نامعلوم سراغم آمده بود.
همان حالی که وقتی خبر مرگ عماد را شنیدم دچارش شدم و یک ضربه ی مهیب برای بیرون آمدن از آن احتیاج داشتم.
کوبیده شدنم به بدنه ی سفت و سرد ماشین، همان ضربه بود. دردی در کتفم پیچید و ناله ام را بلند کرد.
تمنا از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را برد و خودش را مقابلم انداخت.
سپر بلایم شده بود خواهر نازنینم…
_ من دهن تو رو سرویس میکنم حیوون، میبرمش ازت شکایت کنه!
_ خودم میبرمت تا کارو تموم کنی… بشین تو ماشین، یالا!
اصلا انگار تمنا را نمیدید که بی توجه به جلز و ولزهایش داشت کار خودش را پیش میبرد.
مژگان ترم را روی هم کوبیده و کتفم را مالیدم. صدای آرامم میان جنگ و جدالشان بلند شد و به گوش هر دو رسید.
_ یه روزی این بچه هم بابا داشت، هم عمو… اما الان فقط مادرشو داره، تنها پناهش منم…
من این بچه رو از دست نمیدم عامر، تنها چیزیه که از عماد برام مونده، تنها چیزیه که تا الان سر پا نگهم داشته…
به هر قیمتی که شده نگهش میدارم…
اگه میخوای بمیره، باشه… فقط قبلش منو بکش…
«غرق جنون»
#پارت_۸۶
نگاه پر حرفش را روی خودم احساس کردم و آن لبخند محو و مطمئن را به عنوان حسن ختام حرف هایم روی لب نشاندم.
او باکی از کشتنم نداشت، از خدایش هم بود که من هم به سرنوشت عماد دچار شوم.
شاید اعتقادش به خدا بود که جلویش را میگرفت، شاید هم هنوز ذره ای از آن عامر دل رحم و مهربان سابق در وجودش بود…
_ چیشده خانم؟ مزاحمتون شده؟
عامر با دیدن دو پسر جوانی که نزدیکمان میشدند دندان قروچه ای کرده و انگار دنبال کسی برای تخلیه ی خشمش بود که قلدرمأبانه جلو رفت.
_ آره مزاحم شدم، ربطش به شما چیه؟!
_ ناشتا گوه نخور داداش، واسه معدت ضرر داره!
یکی از پسرها با تمسخر جوابش را داد و هر دو با هم سمت عامر رفتند.
_ سر صبحی تنت میخاره عمو؟
سرگیجه ی لعنتی باز هم داشت سراغم می آمد. دست روی دست تمنا گذاشتم و بیحال پیشانی به شانه اش چسباندم.
_ حالم… بده…
_ الهی بمیرم… لعنت خدا بهش بیاد، کثافت بیشعور!
دست دور تنم پیچاند و با قدمهای کوتاه از آن مهلکه دورم کرد.
صدای زد و خورد و دعوا که شنیدم قلبم از حرکت ایستاد.
_ وای… دعواشون شد…
تمنا به عقب گردن کشید و از رضایتی که از کلامش فوران میکرد فهمیدم که عامر در حال کتک خوردن است.
نه دلش را داشتم و نه جسم بی جانم اجازه ی دخالت میداد. دست به دامن تمنا شدم و ملتمس گفتم:
_ برو جداشون کن… گناه داره…
تمنا نوچ کشدار و سرحالی گفت و بله، میزان تنفرش از عامر بیش از حد تصورم بود.
_ گناهو تو داری بدبخت، کاش جرش بدن گاو نفهمو… زورش به تو رسیده…
فقط در عجبم تو چرا انقدر سنگشو به سینه میزنی!
خودم هم… خودم هم در عجب بودم و دلیلش را نمی دانستم…
«غرق جنون»
#پارت_۸۷
از سرمای مایعی که روی شکمم ریخته شد در خود جمع شدم و لبهایم را داخل دهانم کشیدم.
دلشوره امانم را بریده بود، اگر چیزی غیر از سالم بودنش میگفت چه میکردم؟
آن نطفه ی کوچک نور بود میان تاریکی هایم…
_ چرا میلرزی مامان خانم؟ ریلکس باش، خودتو سفت نگیر… آروم.
نگاه مضطربم روی صورت دکتر جوان نشست و با لبهایی آویزان و صدای گرفته پچ زدم:
_ اگه سالم نباشه چی؟
_ سقت سیاه زن!
تمنا حرصی دستم را میان دستانش فشرد و او از من هم بیشتر یخ کرده بود.
چه روز پر دردسری بود، فقط یک خبر خوشحال کننده میتوانست همه چیز را از ذهنمان پاک کند.
دکتر به آرامی خندید و پروب را زیر شکمم گذاشت.
_ الان میفهمیم…
قلبم از کار افتاد و نفس در سینه ام حبس شد. طاقت خبر مرگ دیگری را نداشتم، در دل خدا را صدا زدم و ملتمس نالیدم:
_ کاش دیگه بچمو واسم زیادی نبینی…
چشم بستم، انگار که با چشم بستن دیگر زشتی های این دنیا را نمی دیدم…
انگار که پلک هایم سد محکمی بودند در برابر اتفاقات ناگوار…
صدای ضربان هایی تند و پشت سر هم در اتاق پخش و در سرم اکو شد. به ضرب چشم گشودم و قبل از هر چیز نگاه ذوق زده و اشکی تمنا را دیدم.
_ صدای قلب قویش کافیه واسه راحتی خیالت مامانش؟
مامانش…
قبل از شنیدن آن تپش های پشت سر هم و بلند، چقدر همه چیز برایم ناملموس بود و حالا انگار بیشتر حسش میکردم…
هق هق بلند و اشک های گرمم لبخند روی لب دکتر نشاند و هیچکس نفهمید من از درد پوست اندازی ام زار میزدم…
باوان قبل مرد، همراه عمادش…
این باوان جدید اما یک مادر بود، مادری که قرار بود مراقب تپش های گوش نواز آن قلب کوچک باشد…
«غرق جنون»
#پارت_۸۸
با یک دست کیسه ی خوراکی ها را در آغوشم میچپاند و با دست دیگر از گردنم آویزان شده بود.
_ وای قربونش برم، توله سگ خالشه!
همه رو میخوریا، عکسم میدی… قبل خوردن، حین خوردن، بعد خوردن!
منو نمیتونی دور بزنی سلیطه خانم!
از مطب دکتر که بیرون آمدیم، تمنا مرا همچون کودکی نوپا دنبال خود به هر سو کشید.
از جگرکی و ویتامینه گرفته تا هایپر استار!
هر چه در توان داشت در حلقم ریخت و وقتی مطمئن شد تا خرخره ام پر از خوردنیست و چیزی تا بالا آوردنم نمانده رهایم کرد!
رها که چه عرض کنم، رها کردنش هم به آدمیزاد نرفته بود!
این کیسه های پر از خوردنی های مقوی و خوراکی هایی که احتمال میداد ویار کنم، اوج رها کردنش بود!
آنقدری خورده بودم که نفسم بالا نمی آمد و میان دستان پر مهرش در حال خفه شدن بودم.
_ میخورم به خدا… له شدم تمن…
کنار رفت و حین خیره شدن به شکمم، کف دستانش را محکم و ذوق زده به هم کوبید.
هن هن کنان کیسه ها را بین دستانم جا بجا کرده و نفس سنگین شده ام را بیرون دادم.
_ حس میکنم… جای یدونه… ده تا بچه تو شکممه… نفسم در نمیاد…
_ عادت کن از این به بعد روال همینه!
با زاری پا روی زمین کوبیدم که کیسه ی داروها را داخل کیفم چپاند.
_ اینارم سر وقت بخور، دیگه خودت تنها نیستی پس باید حواست به خودت باشه حسابی.
خم شد و گونه ام را محکم بوسید. دادم برای اعتراض بلند شد که کنار گوشم، با لحنی که اشکی مخلوط از شوق و بی پناهی را مهمان چشمانم کرد گفت:
_ بابا نداره، عمو نداره، عوضش یه مامان زشت و یه خاله ی سکسی داره… نمیذارم تنها بمونی، همیشه پیشتم خواهری…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 118
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدایا یه دوست مثل تمنا لطفاً🥺🙏
خدا کنه اینم هر روزی بشه دست فاطمه خانم درد نکنه