دندان روی هم ساییدم و به سرعت کیفم را از داخل داشبورد برداشتم.
با چند قدم بلند کنارش ایستادم. نگاه متعجب و پر نفرتش را روی خودم حس میکردم، درست مانند همان روز…
بی توجه به سنگینی نگاهش، چند اسکناس از کیف بیرون کشیده و سمت راننده گرفتم.
_ صداتو بالا میبری و زور بازوتو به رخ یه دختر تنها میکشی فکر کردی خیلی مردی؟! بقیشم مال خودت، هری!
زیر لب شروع به غر و لند کرد اما بوی پول رامش کرده بود که دیگر چیزی نگفت.
راهش را کشید و رفت و من با جمله ی طعنه آمیز دخترک چشم بستم.
_ تو چی؟ تویی که یه زن حامله رو میگیری زیر مشت و لگد چی ای؟!
سمتش برگشتم و نگاه بی حس و خشکم را به چشمان کینه توزش دوختم.
_ اون زن حامله قاتل داداشمه، بچه تر از اونی هستی که منو قضاوت کنی.
با پشت دست صورت خیسش را تمیز کرد و بینی اش را بالا کشید.
_ آقای بزرگ، آقای عاقل، داداشت به خاطر تربیت تو مرد… انقدر مرد بارش نیاوردی که… هین…
دستی که ناخودآگاه بالا رفته بود را درست در نزدیکی صورتش مشت کردم.
تمام جانم زیر رگبار حرفهایش میسوخت و چیزی تا شکسته شدن فک منقبض شده ام نمانده بود.
_ گمشو، گمشو…
از پشت دندان های چفت شده ام غریدم و او با اینکه از ترس میلرزید، چشمان از حدقه بیرون زده اش را بند نگاهم کرد.
_ به خدا چیزیش بشه تقصیر توئه، نامرد…
با نگاه هایمان در حال جنگ و جدال بودیم و هر کدام به روش خود برای هم خط و نشان میکشیدیم که در خانه باز شد.
نگاه هر دویمان در سکوت سمت در کشیده شد و با چیزی که دیدم، ماتم برد…
چی دیده یعنی؟🥲
«غرق جنون»
#پارت_۱۰۳
آن جسم کوچکِ بی جان، با سر و صورت غرق خون روی دوش آقا اصلان ، باوان بود؟!
تمام تنم به عرق نشست و زانوانم لرزید. مگر همین را نمی خواستم پس این حال داغانم برای چه بود؟
_ با… وان… باوان…
صدای توگلو و ناله مانند تمنا ذهنم را از رخوت رها کرد. هر بار که خاک سرد مزار برادرم را لمس میکردم، همین صحنه در ذهنم تداعی میشد و قلبم را آرام میکرد.
اما آن قلب دیوانه حالا همچون قایقی شکسته میان طوفان، داشت خودش را به در و دیوار سینه ام میکوبید.
اختیاری روی حرکاتم نداشتم و شاید روح عماد بود که دستم را چسبیده و سمتی که میخواست میکشید.
_ اون… باوانه؟ چیکار دارین میکنین؟
پدرش همچون برق گرفته ها سمتم برگشت و نگاه من میخ پیشانی و پلک های خون آلود دخترک بود.
_ باوان… باوان… کشتینش… باوانم… شما چه حیوونایی هستین…
اصلان هراسان نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن تمنا که نفهمیدم کی خودش را کنارم رسانده بود و ضجه میزد، بار دیگر تکانی خورد.
_ صداتو ببر دختره ی بی آبرو، شماها چی میگین اینجا؟
تو، کم از داداشت کشیدیم؟ حالام که از دست داداشت راحت شدیم تو سر از تخم درآوردی؟!
برخلاف او که سعی داشت با کم ترین سر و صدای ممکن کارش را پیش ببرد، همسرش با شیون و زاری بیرون پرید.
چادرش را بی دقت روی سرش انداخته و با چهره ای پریشان که نشان از درگیری بینشان میداد، به پای همسرش افتاد.
_ اصلان… اصلان… بهش رحم کن، خدایا بچم…
نکن مرد، از خدا بترس، گناهه… خدایا این چه مصیبتی بود سرمون اومد؟
«غرق جنون»
#پارت_۱۰۴
کاملا گیج بودم و همه چیز به سرعت در حال اتفاق افتادن بود.
همه به جان هم افتاده بودند و چند نفری هم از پنجره ها و لای درهای نیمه باز این مصیبت را به تماشا نشسته بودند.
_ کثافت چجوری دلت اومد؟ اون دخترته.
ولش کن، باوان… صدامو میشنوی باوان؟ چشاتو وا کن…
_ اصلان جانم، دور سرت بگردم… همه دارن نگامون میکنن، کوتاه بیا…
نیمی از اتفاقات را درک نمیکردم و بخش اعظمی از ذهنم کنار جنینی بود که به یکباره خودم را مسئول حفظ جانش میدیدم.
تمنا و مادر باوان سعی داشتند او را از چنگال بی رحم پدرش نجات دهند اما مردک افسارگسیخته از پس هر دویشان بر می آمد.
جمعیت که رو به افزایش رفت، از ترس آبرویش صدا پس سرش انداخته و با طلبکاری بر سرشان فریاد زد:
_ دخترم از پله ها افتاده میخوام ببرمش بیمارستان، چیو نگاه میکنین؟ سرتون تو کار خودتون باشه!
دروغ میگفت و همه میدانستیم قصدش سر به نیست کردن باوان است.
جلو رفتم و خیره در چشمانش، دست دور بازوی باوان حلقه کردم.
_ خودم میبرمش…
تهدیدی که در نگاهم موج میزد را حس کرد و دندان روی هم سایید. با شانه ی آزادش به سینه ام کوبید و آب دهانش را روی زمین پرت کرد.
_ دستتو بکش مرتیکه، تو اون حجی که رفتی محرم و نامحرمی یادت ندادن؟
صدایی که داشت بالا میرفت را با فشردن لبهایش روی هم کنترل کرد و چند باری نفسش را بیرون داد.
_ لعنت خدا بر شیطون… برو دنبال شر نگرد حاجی، برو!
دیگر پنهان کاری جایز نبود، آب از سر همه مان گذشته بود.
اینبار با تحکم و جدیت، از پشت دندان های چفت شده ام غریدم:
_ دخترت برادرزاده ی منو حاملست…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 131
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاک تو سر همچین پدری،بی عرضه
این چه جور پدری اخه
مردک رسماً دیوانه است، بچه حلال زاده دخترش رو حرومزاده خوند. به خاطر حلال خدا قصد کشتن دختر خودش رو داره!! تهش هم به خاطر یه عقد، نه تهش یه ازدواج تو جوانی دخترش میخواد بده بچه رو دست یکی همسن خودش!
روانی کمه برای این مرد
بابای باوان کابوسه برام
خیلی ترسناکه خیلی