خودم را به کوچه ی پشتی رساندم و با چشمانی ریز شده دنبال عماد گشتم اما پرنده هم در آن برهوت پر نمیزد.
فکر میکردم طبق معمول سر به سرم گذاشته که دست به کمر مشغول گرفتن شماره اش شدم و زیر لب غر زدم:
_ به خدا میکشمت عماد، مگه دستم بهت نرس…
با صدای بوق ممتد ماشینی کنار گوشم، دو متر به هوا پریدم و با قلبی که در دهانم میزد فحش هایی که در سرم ردیف شده بود را روی زبان راندم.
_ زهرمار حیوون، اینجا رو با طویلتون اشتباه گرفتی؟!
گوشی را کنار گوشم گذاشتم و سمت ماشین برگشتم تا چشم در چشم چند ناسزای دیگر نثارش کنم که چهره ی خندان عماد را دیدم.
دهانم باز ماند و آوایی مانند «هان» از میان لبهایم خارج شد.
_ سلام جوجم، بپر بالا!
چشمانم هم دست به دست دهانم داده و تا آخرین حد ممکن گشاد شدند.
_ عامر ماشین داده دست تو؟!
محال بود، آن عامری که من میشناختم محال بود ماشین را زیر پای عماد بگذارد.
تمام تعجبم هم از همین بود.
پاهای خشک شده ام را تکانی داده و سمت ماشین رفتم. سرم را از پنجره داخل بردم و منتظر نگاهش کردم.
_ عشقتو دست کم گرفتیا!
ماشینو نبرده بود منم رو هوا زدم. بشین بریم، تا برمیگرده باید ماشینو بذارم سرجاش که گوشمو نپیچونه.
ماشین را دور زده و روی صندلی نشستم. با اینکه دست فرمان خوبی داشت اما من هم کمی نگران بودم.
_ خودمون میرفتیم عماد، خطریه خب…
_ چه خطری دلبر، از بچگی لای ماشینا بزرگ شدما… نترس.
همین که راه افتاد زیر لب پچ زدم:
_ میدونم ولی گواهینامه نداری که…
«غرق جنون»
#پارت_۱۱
مقابل آتلیه ی کوچکش که روی ترمز زد به وضوح نفس راحتی کشیدم.
از بس که عامر تاکید داشت قبل از گرفتن گواهینامه پشت فرمان ننشیند، من هم حساس شده بودم.
پیاده شدیم و عماد مشغول باز کردن قفل در شد. اولین باری نبود که با هم تنها میشدیم و همه چیز برایم عادی بود.
به محض ورود لباس هایم را درآورده و خودم را روی کاناپه ی مقابل مانیتور پرت کردم.
چیپسی از میان خوراکی ها برداشتم و با دهان پر رو به عماد که مشغول ور رفتن با دوربین عکاسی بود گفتم:
_ کدوم فیلمو گرفتی؟
نهایت خوش گذرانی و نامزد بازیمان همین بود.
در آغوش هم یکی از فیلم های مورد علاقه مان را میدیدیم و گهگاه ماچ و بوسه ای هم محض خالی نبودن عریضه بینمان رد و بدل میشد!
همین کارهای ساده را هم ازمان دریغ کرده بودند آن میرغضب ها…
عماد که از سر و کله زدن با دوربینش فارغ شد، با بطری کوچکی که در دست داشت سمتم آمد.
_ امروز قراره خودمون فیلم بازی کنیم عروسک!
عماد شوخ بود و در هر موقعیتی دست از شوخی و خنده برنمیداشت. به خیال اینکه حرفش یکی دیگر از آن شوخی های مسخره اش است چشم در حرقه چرخاندم.
چند چیپس را با هم داخل دهانم انداختم و با نیش باز چشمکی زدم.
_ اَی اَی پسره ی لاشی، بساط لهو و لعبم که حاضره و … چشم حاج داداشت روشن!
پشتم قرار گرفت و بعد از کمی جا به جایی در آغوشش جاگیر شدم.
پاهایش دور تنم حلقه شد و سر روی سینه اش گذاشتم.
او که با نفسی عمیق پشت دستانش را مامور نوازش صورتم کرد، غرق آرامشی وصف نشدنی چشم بستم و گرمای نفس هایش پشت گوشم نشست.
_ میترسم یه روز ازم بگیرنت، تا مال خودم نشی این ترس از بین نمیره باوان…
«غرق جنون»
#پارت_۱۲
چیپس در گلویم پرید و ناباور و سرفه کنان سر سمتش چرخاندم.
_ آروم عشقم، الان برات آب میارم.
کمرم را نوازش و قصد برخاستن کرد که بازویش را چسبیدم.
_ خوبم… نرو… منظورتو نفهمیدم عماد، یعنی چی این حرفت؟
لبخندی که مزه ی زهرمار تلخی اش را در تک تک سلول هایم حس کردم روی لب نشاند و چتری های بلند شده ام را پشت گوشم زد.
_ فکر کردی چرا انقدر سخت گیری میکنن؟
فکر کردی چرا عروسی رو انداختن چهار سال بعد؟ واقعا باور کردی نگران درس و دانشگاه ما اَن؟
هیچکدومشون راضی نبودن ما مال هم بشیم باوان، نه خونواده ی تو، نه داداش عامر.
اگه فقط قبول کرده باشن تا ما رو از سرشون وا کنن چی؟
اگه منتظر باشن تو این چهار سال یه اتفاقی بیفته و ما از هم جدا شیم چی؟
ما الان زن و شوهریم، این همه سخت گیری دلیل دیگه ای جز این نداره عشقم.
اونا میخوان ما رو از هم جدا کنن…
من دوستت دارم باوان، نمیتونم ازت جدا شم، نمیتونم یه لحظه خودمو بدون تو تصور کنم، دارم دیوونه میشم زندگیم…
نمیتونم هر لحظه رو با این ترس زندگی کنم که ممکنه یه روزی از دستت بدم…
نگاه ناباورم را بین مردمک های لرزانش جا به جا کردم و قلبم برای اشک حلقه شده ی درونشان مچاله شد.
عشق من، چه فکرها که در آن سر دوست داشتنی اش چرخ نمیخورد.
باورم نمیشد این نگرانی ها را از زبان عمادی میشنیدم که از نظر همه بیخیال دو عالم بود.
چه کرده بودند با ما که در این سن چنین ترس بزرگی داشتیم؟
خودم را روی تنش بالا کشیدم و بوسه ای کوتاه کنج لبش نشاندم. صورتش را با دستانم قاب گرفتم و لبخندی اطمینان بخش زدم.
_ هیچکس نمیتونه جدامون کنه عزیزدلم، بهت قول میدم که تا ابد کنارت بمونم.
«غرق جنون»
#پارت_۱۳
هیچ وقت کارم در قرص کردن دل بقیه خوب نبود و این بار هم ترس و وحشت عماد پر نکشید که هیچ، بیشتر هم شد.
_ کی از فردا خبر داره باوان؟ پدرت همین الانشم چشم نداره منو ببینه، دنبال یه بهونه است تا همه چیزو بهم بزنه.
تا تمام و کمال مال خودم نباشی خیالم راحت نمیشه عشقم.
دلم نمیخواست اینو بگم، میدونم توام مثل من کلی برنامه و آرزو واسه این اتفاق داشتی… اما…
قلبم در دهانم میزد و ذهنم همچون میدان مینی بود که هر کلمه ی عماد روی یکی از مین ها رژه میرفت و میترکاندش.
ولوله ای در سرم برپا شده بود آن سرش ناپیدا…
عماد را عاشقانه می پرستیدم، دختر سر به زیر و حرف گوش کنی هم نبودم، اما یک سری چیزها برای خودم هم تابو بود.
از تصور درخواستی که قرار بود در ادامه ی حرفش بکند تنم لرزید و شاید من هم مانند عامر، در برابر عماد ذلیل بودم و میدانستم اگر تمامم را بخواهد نمیتوانم به او نه بگویم که دست روی دهانش گذاشتم و عاجزانه نالیدم:
_ نگو عماد نگو…
نگاه ملتمس و غرق خواهش عماد، دلم را لرزاند. با درد پلک بست و نفسش را آه مانند بیرون داد.
_ششش اینجوری نلرز قربونت برم، غلط کردم… ببخش منو، آروم باش، فکرشو نکن…
لبخند نصفه و نیمه اش شبیه هر چیزی بود جز لبخند و وای بر من…
چطور داشتم در برابر خواسته اش مقاومت میکردم؟
چطور عجز و ناتوانی و ترسش را ندید میگرفتم؟
دست روی سینه ی بیتاب و پریشانش گذاشتم و خودم نمیخواستم، به خدا که نمیخواستم اما دلم رضا نمیداد او را در این حال و روز رها کنم.
اصلا تابوها هم روزی میشکستند دیگر، مگر نه؟!
_ چی… چیکار باید بکنم؟
«غرق جنون»
#پارت_۱۴
تردید را از نگاهش خواندم، حتی کمی هم پشیمانی میشد در نی نی چشمانش دید.
درکش میکردم، در دو راهی مزخرفی مانده بود.
_ هیچی عشقم، فراموشش کن… نباید ازت همچین چیزی میخواستم.
چند باری پلک زده و سر بالا انداختم. سعی کردم لبخندم رنگ و بوی رضایت داشته باشد.
_ من زنتم عماد اما راست میگی، ما که از آینده خبر نداریم.
همه ی نقشه ها و آرزوهایی که داشتیمم فدای یه تار موت.
چه امروز چه چهار سال دیگه… فرقی نمیکنه نفسم، خودمم دلم میخواد زودتر مال تو بشم.
چه بهتر که الان باشه و خیال جفتمونو راحت کنه که دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه.
آب دهانش را پر سر و صدا بلعید و پیشانی به پیشانی ام چسباند.
_ میترسم باوان… نمیدونم چی درسته چی غلط…
فقط نمیخوام از دستت بدم.
هر دویمان بی تجربه بودیم و او بیشتر.
من به واسطه ی کنجکاوی و شیطنتم، سر در هر سوراخی میبردم و حداقل اطلاعاتم در مورد رابطه زیاد بود.
اما عماد نه، شاید ظاهرش میگفت پسری هفت خط و حرفه ای است اما باطنش درست مانند عامر بود.
زیر دست او تربیت شده بود دیگر…
نفس لرزانم را روی گردنش خالی کردم و انگشتانم را روی سینه اش به رقص درآوردم.
قلبش چنان در حصار سینه اش میکوبید که برای لحظه ای ترس از دست دادنش به ذهنم هجوم آورد.
اگر آرامش نمیکردم قطع به یقین سکته میکرد.
_ منم میترسم، اما ما کنار هم از پس همه چی برمیایم… آروم باش، نگام کن عزیزم…
نگاه سرخش در نگاه مصممم قفل شد و دست میان موهایش بردم.
_ منو ببوس!
به تایید پلک بستم که دستش درون موهایم پیچ خورد و گرمی لبهایش را حس کردم…
«غرق جنون»
#پارت_۱۵
دستم روی لبه ی تیشرتش مشت شد و بالا کشیدمش. برای ثانیه ای اتصال لبهایمان قطع شد و لباسش را به کمک خودش در آوردم.
_ آخ که تو چقدر شیرینی عروسک…
دوباره لبم را به دندان کشید و اینبار او بود که سراغ لباس هایم آمد.
حرکت دستانش روی بالا تنه ی عریانم مرا در خلسه ای شیرین فرو برده و ترس هایم یکی یکی پر می کشیدند.
حالا با تمام وجود یکی شدن با او را میخواستم…
بی نفس از هم جدا شدیم و در حالی که تمام هوای اطرافمان را می بلعیدیم، کمرم را در پی چیزی جستجو کرد.
با برخورد دستش به قزن لباس زیرم، شی مورد نظرش را یافت و هر چه تلاش میکرد کمتر به نتیجه میرسید.
ابرو در هم کشید و وقتی باز هم تلاشش بی نتیجه ماند نق زد:
_ این چرا با من سر لج داره؟ هر بار باید باهاش کشتی بگیرم!
به خنده افتادم و گاز ریزی از نوک بینی اش گرفتم. دستانم را پشت کمرم برده و قفلش را باز کردم.
_ این سر لج نداره، تو بلد نیستی چطوری بازش کنی.
شل شدن لباس زیرم را حس کرد و بی تابانه بندهایش را از شانه ام پایین کشید.
بالاتنه ام را چنگ زد.
_ آخ عماد… آروم تر عشقم…
لب زیرینم را به دندان کشید و همزمان بالا تنه ام را به بازی گرفته بود.
_ جون دلم… مارشمالوی خوردنی من…
با کاری که کرد سر عقب بردم و در آغوشش لرزیدم.
_ وای… عماد…
تحریک شدنم را حس کرده بود که کارش را دوباره و دوباره تکرار کرد.
لب گزیدم و ناله ی از سر لذتم فضای آتلیه را پر کرد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 115
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.