رمان غرق جنون پارت 30 - رمان دونی

 

 

توصیف حسی که داشتم با کلمات ممکن نبود اما چیزی شبیه به جان دادن را تجربه میکردم.

 

عامر در سکوت تکانی خورد و صندلی کنار تخت را جا به جا کرد. صندلی را کنار دیوار گذاشت و بعد از نشستن، سرش را به دیوار تکیه زد.

 

همه ی حرکاتش را از گوشه ی چشم و به خیال خودم نامحسوس دنبال میکردم.

 

بسته شدن چشمانش جراتم را برای دید زدنش بیشتر کرد. لب گزیدم و با پررویی به چهره اش که خستگی را فریاد میزد زل زدم.

 

یاد روزهای خوبی که با هم داشتیم، آن خنده ها و شوخی ها، آن آغوش امن و پر محبتش افتادم و بغضی لعنتی به جانم چنگ انداخت.

 

کاش برادرِ بزرگم باقی میماند…

 

_ زل نزن بهم، عصبی میشم!

 

چشمانم گرد شد و صورتم از خجالت گر گرفت. چقدر هم نامحسوس کارم را انجام داده بودم!

 

سرم را سمت مخالفش چرخاندم و چند باری نفس حبس شده ام را بیرون دادم تا شاید گرمایی که داشت آتشم میزد را بیرون بفرستم.

 

_ هر سوالی داری همین الان بپرس، از اینجا که بریم بیرون چون حوصلتو ندارم اجازه نداری زیاد حرف بزنی!

 

دلم از بی مهری اش گرفت. از این آدم هر چه که دیده بودم تماما مهر و محبت بود و به این لحن خشک و جدی اش عادت نداشتم.

 

با همان صدای بغض دار و دلگیر تشر زدم:

 

_ کسی مجبورت نکرده اینجا باشی، خوش اومدی!

 

_ متاسفانه مجبورم، باید از برادرزادم محافظت کنم… میدونی که، مادرش یه قاتل کثافته!

 

سرم به ضرب سمتش چرخید و این بغض لعنتی از غفلتم سوء استفاده کرده و بی اجازه شکست و خوب بود که چشمانش بسته بود و عجزم را نمیدید.

 

لب لرزانم را به دندان کشیدم و تمام دلخوری ام را در صدایم ریختم. همیشه که او نباید دل میشکست، پس من چه؟

 

_ ازت متنفرم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۱۸

 

خونسرد و بی تفاوت کج خندی زد. داشتم از حرص رفتارش میمردم. آنقدر دندانهایم را بهم فشرده بودم که ریشه شان به درد افتاده بود.

 

_ خوبه، ادامه بده!

 

ادامه میدادم؟ به چه چیزی؟ به دروغ هایم؟

من که از او متنفر نبودم، بعد از تمام کارهایی که کرده بود هنوز دوستش داشتم، هنوز هم برادرم بود.

 

بینی ام را بالا کشیدم و کلافه از بحث بی نتیجه ی همیشگی آهی کشیدم.

 

_ کی تو رو راه داده اینجا؟ مامان و بابام کجان؟

 

بالاخره پلک هایش راضی به جدایی شدند. نگاهم کرد و به آرامی از روی صندلی اش برخاست.

 

کنار تخت ایستاد و کاملا عادی ملحفه ی روی تنم را مرتب کرد. خدایا… چقدر عجیب و نامفهوم شده بود…

 

ملحفه را تا نزدیکی گردنم بالا کشید و نگاه منِ حیران همچنان به صورتش بود.

 

انگشت شستش را از چانه تا زیر چشمم، روی رد اشک هایم کشید و انگار مسخ حرکتاش شده بودم که حتی نفس هم نمیکشیدم.

 

روی صورتم که خم شد، صدای تپش های قلبم را به وضوح شنیدم و حتم داشتم خودش هم میشنید.

 

هنوز انگشتش روی پوست مور مور شده ی صورتم در حال حرکت بود که لبهایش جنبید.

 

_ مامان، بابا، برادر، خواهر، دوست، رفیق، دشمن، همه چیزِ تو از این به بعد منم!

 

چشمانم از پلک نزدن زیاد به سوزش افتاد. ناچارا پلکی زدم و چرا هیچ چیز از حرفهایش نمیفهمیدم؟

 

کاش دستش را کنار میکشید، حرکت نوازش گونه ی انگشتانش تمام تمرکزم را بهم میریخت.

 

_ چ…ی؟

 

جان کندم تا همان یک کلمه را سر هم بندی کنم. نگاه پرسشگرم را به نگاه پر حرفش دوختم که چشمکی ترسناک زد.

اصلا این آدم و این آرامش، تماما ترسناک بود…

 

_ هیچکس نمیخوادت دختر، باید ممنونم باشی که قبول کردم جای همه بخوامت!

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۱۹

 

از پشت شیشه ی بخار گرفته در و دیوار خانه را رصد کردم و دلتنگی آمد و صاف بیخ گلویم نشست.

 

با دیدن دیواری که آخرین بار قصد بالا رفتن ازش را داشتم چشمم به اشک نشست.

 

چقدر در این خانه خاطره داشتم.

 

نفهمیدم چطور شد که به اینجا رسیدم. هر چه سوال میپرسیدم عامر جوابم را نمیداد.

 

غیر ممکن بود پدرم مرا با او تنها بگذارد و اصلا چه دلیلی داشت که این کار را بکند؟

از نظر او عامر غریبه بود و از کی تا حالا پدرم دخترش را به غریبه ای میسپرد؟

 

از اتفاقاتی که در اطرافم میفتاد بی خبر بودم و انتهای تمام جنجال ها و داد و فریادهایم، همین نقطه بود.

 

زورم به عامر نمیرسید و مانند تمام زندگی ام مجبور به انجام کاری که دیگران میخواستند شده بودم.

 

در که باز شد از عالم افکارم بیرون کشیده شدم. نگاه سرخم را به صورت جدی عامر دوختم.

آنقدر گریه کرده بودم که دیگر اشکهایم ته کشیده بود.

 

خم شد و دست زیر زانویم انداخت که پسش زدم.

 

_ خودم میتونم…

 

این هم از بخت و اقبال بلندم بود که تمام بدبختی ها یکجا سراغم می آمدند. مچ پایم شکسته و کتف و آرنجم ضرب دیده بود.

 

یک دستم کامل و پایم هم از زانو به پایین در گچ بودند. دست سالمم را به گوشه ی در مشت کردم و با تخسی خودم را جلو کشیدم.

 

عامر دست به سینه و با نگاهی مملو از تمسخر نگاهم میکرد. لبهایم را به هم فشردم و نفس زنان کمی دیگر هم جلو رفتم.

 

_ تا کی قراره شاهد این سیرکی که راه انداختی باشیم؟!

 

بی اعتنا به کنایه اش کارم را ادامه دادم.

به هر زحمتی بود پاهایم را از ماشین بیرون گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و عرق نشسته روی پیشانی ام را پاک کردم.

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۲۰

 

رسما علیل شده بودم اما لجبازی ام گل کرده بود. اصلا نیاز به کمک عامری که هیچ چیز نمیگفت و کارش را با قلدری پیش میبرد نداشتم.

 

وزنم را روی یک پایم انداختم و با یک حرکت خودم را از ماشین بیرون کشیدم. سر پا ایستادم و نیشخندی صدادار زدم.

 

فکر میکرد از پس خودم بر نمی آیم؟! کور خوانده بود.

 

چسبیده به در و کشان کشان خودم را قدمی جلو کشیدم. به انتهای در رسیدم و نگاهم روی فاصله ی چند قدمی تا در خانه ثابت ماند.

 

خب! نه دری بود که به کمکش جلو بروم و نه خودم توان حرکت داشتم.

صدای خنده ی آرام و لوده ی عامر هم شده بود قوز بالای قوز!

 

پوفی کردم و دوباره به راه مقابلم زل زدم. چند قدم بیشتر نبود، شاید با لی لی کردن میشد به در رسید.

 

نفس عمیقی کشیدم و عزمم را جزم کرده بودم که پوز عامر را به خاک بمالم. لب زیرینم را به دندان کشیدم و با بالا بردن پایم شروع به پریدن کردم.

 

اما دردی که در دستم پیچید چنان طاقت فرسا بود که در کسری از ثانیه و بدون اینکه فرصت عکس العملی داشته باشم فرو ریختم.

 

جیغی کشیدم و غیر ارادی دستم را در هوا تاب دادم تا در ماشین را بچسبم اما دیر شده بود.

 

منتظر زمین خوردن بودم اما عامر انگار این لحظه را پیش بینی کرده بود که با آمادگی کامل دستش دور کمرم حلقه شد.

 

از نیفتادنم که مطمئن شد، دست دیگرش را هم زیر زانوانم انداخت و حالا کاملا در آغوشش بودم!

 

معذب و سر خورده سر در گریبان فرو بردم که صدای سرزنشگرش بلند شد.

 

_ احمق، میمیری اگه حرف گوش کنی نه؟

دیگه نمیذارم با خودخواهی و لجبازی یه نفر دیگه رو بکشی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
2 ماه قبل

این رمان باقلب من بازی میکنه 🥺ممنون فاطی جونم …راستی قبلاً هم پرسیده بودم خبری از ادامه ی آوای توکا نشد؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x