رمان غرق جنون پارت 31 - رمان دونی

 

 

 

 

از نفرت کلامش دلم گرفت و دستم مشت شد. هنوز باورم نشده بود که قرار است با او در یک خانه زندگی کنم، مگر باورکردنی بود؟

 

در را با نوک پایش بست و بعد از قفل کردن ماشین، سمت خانه رفت.

 

وارد که شدیم سیلی کوبنده ی حقیقت به صورتم خورد و انگار باید این همخانه شدن را باور میکردم.

 

کاش حداقل برایم توضیح میداد و مرا از سردرگمی نجات میداد اما عهد کرده بود جانم را به لبم برساند که یک کلام هم حرف نمیزد.

 

نزدیک اتاق عماد شد و ناخودآگاه ضربان قلبم رو به افزایش رفت. در نقطه به نقطه ی آن اتاق خاطره ساخته بودیم…

 

نفس هایم به شماره افتاده بود و نفهمیدم کی دستم روی پلیورش مشت شد.

نرسیده به در ایستاد و سفت شدن عضلات دستش را زیر تنم حس کردم.

 

فکرش مثل روز برایم روشن بود و هر لحظه منتظر بودم این جمله از دهانش خارج شود.

 

«قاتل که نمیتونه تو اتاق مقتول بمونه!»

 

ایستادن و زل زدنش به در طولانی شد و من هم دیگر هوایی برای نفس کشیدن نداشتم که سر بلند کردم و خیره به فک منقبض شده اش پچ زدم:

 

_ میشه بذاریم زمین؟

 

تکانی خورد و تپش های کند شده ی قلبش را زیر دستم حس کردم. حجم دلتنگی اش برای عماد غیر قابل وصف بود…

 

از اتاق عماد دور شد و سمت اتاق خودش رفت. هنوز هم تمام تنش منقبض بود و سخت نفس میکشید.

 

نرمی تخت را که لمس کردم نفس راحتی کشیدم. بلافاصله پشت به من قصد خروج کرد و نمیدانم چرا زبانم بی اختیار شروع به جنبیدن کرد.

 

شاید میخواستم همدردی ام را ابراز کنم و بگویم که شریک غمش هستم، نمیدانم…

از روی عادت صدایش زدم:

 

_ داداش عامر…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۲۲

 

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. با حالتی شبیه به دویدن سمتم هجوم آورد و ضربه ی محکم دستش، لبم را به آتش کشید.

 

یخ زده و ناباور خشکم زد که انگشتانش دور گلویم حلقه شدند. کمرم به تشک تخت برخورد کرد و هیبت ترسناکش رویم سایه انداخت.

 

وحشت زده بودم و هیچ تصوری از دلیل کارهایش نداشتم. من که کاری نکرده بودم…

 

چقدر غیر قابل پیش بینی شده بود و من از همین حالا ترس از هم خانه شدن با او را با تک تک سلول هایم حس میکردم.

 

_ من داداش تو نیستم حروم زاده!

دیگه داداش هیچکس نیستم… گوه میخوری بهم میگی داداش…

 

فشار انگشتانش دور گردنم بیشتر شد و چشمانم از حدقه بیرون زد.

ترس چنان در رگ و پی ام ریشه دوانده بود که در آن لحظات درد شدید دستم را حس نمیکردم.

 

هنوز در شوک کارش بودم و مغزم قفل شده بود. هیچ کاری به ذهنم نمیرسید و بدون پلک زدن خیره اش بودم.

 

_ تکرار بشه زبونتو از حلقومت میکشم بیرون…

 

بار دیگر پشت دستش را روی لبهایم کوبید و مرا از شوک بیرون آورد.

 

_ حالیت شد کثافت؟

 

توی صورتم فریاد زد و من همزمان با بستن چشمانم دست سالمم را به دستش رساندم.

از تنگی نفس هق میزدم و سعی داشتم پسش بزنم اما ذره ای کنار نمیرفت.

 

_ خ… خفه… شدم… نف… نفس…

 

قبل از عقب کشیدن، برای چند ثانیه فشار دستانش را به انتها رساند و دروغ نبود اگر بگویم در آن چند ثانیه مرگ را به چشم دیدم.

 

عقب که کشید به جای نفس کشیدن، هق هقم هوا رفت و با تمام توان زار زدم.

نه برای تمام شدن زندگی ام که دیگر هیچ ارزشی برایم نداشت، نه…

 

برای عامر زار میزدم که تبدیل به هیولایی افسارگسیخته شده بود و من باعثش بودم…

 

«غرق جنون»

#پارت_۱۲۳

 

چند ساعتی از ماندنم در اتاق میگذشت. روی تخت دراز کش بودم و بعد از ساعتها ضجه و زاری، حالا در بی حسی مطلق فرو رفته بودم.

 

نه به پدر و مادرم فکر میکردم، نه به عماد و عامر، نه حتی به کودکی که تنها امیدش من بودم.

همه چیز در ذهنم بی اهمیت شده بود…

 

شاید تاثیر آن چند لحظه ای بود که در کام مرگ فرو رفتم و برگشتم…

به سفیدی سقف زل زده بودم اما چشمانم جز سیاهی نمیدید.

 

صدای جیر مانند باز شدن در اتاق آمد و یک آن به این فکر کردم که لولاهای در روغن کاری میخواهد!

 

از فکر بی ربط و بچگانه ام لبخندی روی لبهایم نقش بست که افتادن سایه ی عامر روی صورتم هم از بین نبردش.

 

_ پاشو غذاتو بخور.

 

صدایش چنان بی رمق و خسته بود که مردمک چشمانم بی اجازه سمت صورتش سر خوردند.

 

چهره ی گرفته اش به اخمی جذاب مزین شده بود. نگاه خیره ام را که دید سری تکان داد و به بیرون از اتاق اشاره زد.

 

_ بِر و بِر منو نگاه نکن، پاشو ببینم.

 

آرام پلکی زدم و نگاهم را دوباره به سقف دوختم. از دستش دلخور بودم و احمقانه منتظر عذرخواهی اش!

 

_ گشنه نیستم.

 

پوف کلافه و کشداری گفت و حرکت دستانش را از سایه ای که روی سقف افتاده بود دیدم. صورتش را با دستانش قاب گرفت و گلویی صاف کرد.

 

_ اونی که ناز و اداهات واسش مهم بود مُرده، اینجا کسی خریدار این مسخره بازیات نیست.

 

چرا به حال خودم رهایم نمیکرد؟

یک گوشه نشسته و کاری به کارش نداشتم و او باز هم بیخیالم نمیشد.

مریض بود؟!

 

چشم در حدقه چرخاندم و سرم را سمتش برگرداندم. لبهایم را به لبخندی مسخره کش دادم و با غیظ پچ زدم:

 

_ به درک، گمشو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ژینو
دانلود رمان ژینو به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

  خلاصه: یاحا، موزیسین و استاد موسیقی جذابیه که کاملا بی‌پروا و بدون ترس از حرف مردم زندگی می‌کنه و یه روز با دیدن ژینو، دانشجوی طراحی لباس جلوی دانشگاه، همه چی عوض میشه… یاحا هر شب خواب ژینو و خودش رو می‌بینه در حالی که فضای خوابش انگار زمان قاجاره و همه چی به یه کابوس وحشتناک ختم میشه!حتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x