«باوان»
وحشت زده نگاهم بین چشمان سرخ و دستانش جا به جا میشد. لباسم هر لحظه بالاتر میرفت و چشمانم درشت تر میشد.
چه در سرش میگذشت؟ کاش میتوانستم ذهنش را بخوانم.
_ چی… کار… میکنی؟ عا… مر…
گرمای دستش از پوست شکمم رد شد و تمام تنم را به آتش کشید. نفسم بند آمده بود و انگار داشتم قبض روح میشدم که زبانم اینطور به سقف دهانم چسبیده بود.
جاری شدن چیزی روی شکمم آخرین اتفاقی بود که ممکن بود حدسش را بزنم. نگاه وق زده ام را به شکمم دوختم و از دیدن مایعی سبز رنگ بینی ام جمع شد.
_ این چیه؟!
_ روغن زیتون.
شگفتی های این شب طولانی تمام نشدنی بود. این مرد با آن نگاه سفت و سخت و چانه ی خوش تراشی که از شدت انقباض تمام استخوان هایش را به نمایش گذاشته بود، همان عامریست که بی رحمانه به تنم تاخت؟!
هر بار که دستش را دورانی روی شکمم حرکت میداد، نفسم بیشتر حبس میشد.
با هر نفسی که حبس میکردم شکمم به داخل جمع تر میشد تا جایی که بالاخره صدای اعتراضش گوشم را پر کرد.
_ چته؟ چرا همچین میکنی؟ خفه شد اون بچه ی طفل معصوم. شل کن خودتو راحت نفس بکش.
نمیدانم چرا از شنیدن «بچه ی طفل معصوم» خر کیف شدم!
احمق بودم دیگر، هنوز هم هستم!
لب گزیدم تا نیش شل شده ام را نبیند و نفسم را تکه تکه بیرون دادم.
_ راحت نیستم، دارم اذیت میشم. کاش فقط بری…
دروغ هم نگفتم، وضعیتی که درونش بودم به شدت اذیتم میکرد. همین که پوست چرب و کثیفم را لمس میکرد برایم از مرگ بدتر بود.
_ چرا فکر کردی اذیت شدن یا نشدنت برام مهمه؟!
«غرق جنون»
#پارت_۱۴۲
به خدا که اگر کمی قدرت و جربزه داشتم، آن زبان تلخ و گزنده اش را از حلقومش بیرون میکشیدم.
دهان کجی نامحسوسی به نیم رخش کردم و چشم در حدقه چرخاندم.
_ فکر نکردم، اصولا راجع به تو یکی هیچ فکری نمیکنم!
تکخندی زده و از گوشه ی چشم با بدجنسی و تحقیر آمیز نگاهم کرد.
_ خوبه، ممنونتم میشم اگه فکرت حول و حوش من نچرخه چون فعلا قصد مردن ندارم!
لبهایم را به هم دوختم. حرف زدن بیهوده بود، با آن ذهن مسموم و خراب حرف حالی اش نمیشد.
_ عماد که اینجوری میشد، تا خود صبح شکمشو ماساژ میدادم… همیشه روش جواب میداد، صبح دیگه درد نداشت.
نگاهش کردم. گویی در دنیای خود سیر و سیاحت میکرد، جسمش کنارم بود اما ذهن و روحش نه.
آب دهانم را بلعیدم و بی حرف به دهانش خیره شدم. لبخند محو و کوچکی روی لب داشت.
چقدر چهره اش خاص بود، هم با لبخند زیبا میشد و هم با اخم… اصلا همه چیز به صورتش می آمد.
محو زیبایی و مردانگی خاصش بودم که لبهایش به آرامی تکان خورد.
_ اما مردن اینجوری نیست، هیچ صبحی نیست که از راه برسه و حالشو خوب کنه. وقتی میمیری، دیگه همیشه شبه و تاریکی…
هنوز هم در همان حالت خیره اش بودم. داشت غمش را با من تقسیم میکرد؟ دردهایش را کنار من تسکین میداد؟
_ پدر صلواتی! عادت داشت شبا قبل خواب دستامو ماساژ بده، میگفت پوستت زبر باشه بهت زن نمیدنا داداش…
لحظه ای از حرکت ایستاد و نگاه نگران و مرددش را به چشمانم دوخت.
_ دستام زبره؟ پوستت اذیت میشه؟
سوال بی هوایش، نگاهم را ناخودآگاه سمت دستش کشید.
از دیدن زخم های نیمه خشک شده ی رویش هول شدم و قبل از دستور مغزم، دستم سمتش پرواز کرد.
بگردم…❤️🩹
«غرق جنون»
#پارت_۱۴۳
سر انگشتانم به نرمی روی زخم هایش حرکت کرد و دردش را به جان خریدم.
زخم هایش تازه بود، برای همین امشب…
شاید… شاید بعد از بلایی که سرم آورده بود… خدای من…
_ چه بلایی سر خودت آوردی؟ دستات…
فکر میکردم که دیگر خبری از عامر سابق نیست اما پس این نشانه ها چه؟
تمام این نشانه ها عامر مهربان گذشته را به یادم می آورد.
سر بالا بردم و خیره در چشمانی که هنوز مقصد نگاهشان من بودم، سر تکان دادم. لبهای لرزان از بغضم را روی هم فشردم و بی نفس نالیدم:
_ این همه نفرت، قبل از همه داره خودتو نابود میکنه. کاش تمومش کنی…
دستش زیر انگشتانم مشت شد و گوشه ی لبش بالا رفت. صدایش دنیایی حسرت و افسوس را فریاد میزد.
_ من؟ چیزی از من نمونده که نگران نابودیش باشم، خیلی وقت پیش نابود شدم…
تن بی جون و سرد عمادو که گذاشتن رو شونم… اون سنگای لعنتی رو که گذاشتم رو تن کفن پیچ شدش…
تمام صورتش داشت به کبودی میزد، کلمات به سختی و سینه خیز از میان فک قفل شده اش بیرون میپریدند.
باز هم داشت آن اتفاق شوم را برای خود تکرار میکرد که این چنین به هم ریخت، دستش را به ضرب عقب کشید و کف دستانش را مقابل صورتش گرفت.
انگشتانش همچون شاخه ی تک درختی تنها مانده میان طوفان می لرزیدند و من عمیقا دلم میخواست کاری برای این همه درد و رنجش بکنم.
اما چه کار؟ نمیدانم…
_ با همینا… با این دستا که خاک ریختم روش… رو اون صورت قشنگش…
ندیده بودم، هیچ کدام از لحظاتی را که او زندگی کرده بود ندیده بودم.
خودش اجازه نداد، خودش مرا لایق دیدن و بودن ندانست و حالا که حال و روز او را میدیدم، ممنونش بودم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 136
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بمیرم واقعا سخته رفتن عزیز آدم دردیه که درمون نداره عامر حق داره دیونه بشه 😭😭😭
باز مرگ عماد اومد جلو چشمش نیوفته به جون باوان کتکش بزنه